☀☀☀
#خطبه_۴۰
(آنگاه كه شعار خوارج را شنيد كه مى گويند، لا حكم الا للّه در سال 37.هجرى در مسجد كوفه فرمود)
🔹سخن حقّى است، كه از آن اراده باطل شد آرى درست است، فرمانى جز فرمان خدا نيست، ولى اينها مى گويند زمامدارى جز براى خدا نيست، در حالى كه مردم به زمامدارى نيك يا بد، نيازمندند، تا مؤمنان در سايه حكومت، به كار خود مشغول و كافران هم بهرمند شوند، و مردم در استقرار حكومت، زندگى كنند، به وسيله حكومت بيت المال جمع آورى مى گردد و به كمك آن با دشمنان مى توان مبارزه كرد.
جادّه ها أمن و امان، و حقّ ضعيفان از نيرومندان گرفته مى شود، نيكوكاران در رفاه و از دست بدكاران، در امان مى باشند. [در روايت ديگرى آمده، چون سخن آنان را در باره حكميّت شنيد فرمود]
منتظر حكم خدا در باره شما هستم. [و نيز فرمود:] امّا در حكومت پاكان، پرهيزكار به خوبى انجام وظيفه مى كند ولى در حكومت بدكاران، ناپاك از آن بهرمند مى شود تا مدّتش سر آيد و مرگ فرا رسد.
🌴🌴🌴
☀☀☀
#خطبه_۴۰
(آنگاه كه شعار خوارج را شنيد كه مى گويند، لا حكم الا للّه در سال 37.هجرى در مسجد كوفه فرمود)
🔹سخن حقّى است، كه از آن اراده باطل شد آرى درست است، فرمانى جز فرمان خدا نيست، ولى اينها مى گويند زمامدارى جز براى خدا نيست، در حالى كه مردم به زمامدارى نيك يا بد، نيازمندند، تا مؤمنان در سايه حكومت، به كار خود مشغول و كافران هم بهرمند شوند، و مردم در استقرار حكومت، زندگى كنند، به وسيله حكومت بيت المال جمع آورى مى گردد و به كمك آن با دشمنان مى توان مبارزه كرد.
جادّه ها أمن و امان، و حقّ ضعيفان از نيرومندان گرفته مى شود، نيكوكاران در رفاه و از دست بدكاران، در امان مى باشند. [در روايت ديگرى آمده، چون سخن آنان را در باره حكميّت شنيد فرمود]
منتظر حكم خدا در باره شما هستم. [و نيز فرمود:] امّا در حكومت پاكان، پرهيزكار به خوبى انجام وظيفه مى كند ولى در حكومت بدكاران، ناپاك از آن بهرمند مى شود تا مدّتش سر آيد و مرگ فرا رسد.
🌴🌴🌴
هدایت شده از 🇮🇷غواصها بوی نعنا میدهند🇮🇷
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش هفدهم 🌹
یک ساعتی می شد که از احمدی خبر نشده بود. به خودم گفتم :نکند؟ و به خودم بد گفتم. آنتن بی سیم کسی، از تو کانال می رفت بالا. داد زدم :آهای! کی هستی؟ صدایم را می شنوی؟ بیا اینجا کمک!
سر دو نفر از کانال آمد بالا. یکی شان گفت:کسی ما را صدازد، حمید؟ هر دو آمدند بالای کانال و چشم چرخاندند
و مرا ندیدند. نا نداشتم صدایشان کنم و صداها هم نمی گذاشت، به خصوص صدای بی سیم و فریاد های آن که اسمش حمید بود و از حرف هایش معلوم بود که دیدبان است و دارد مختصاتی را که داده تصحیح می کند. تسطیح آتش او نشان می داد که این گلوله ها یک دایره از آتش دور ما درست کرده اند، آمده بودند نزدیک و حتی مرا دیده بودند و من با دیدن بی سیمچی یاد حاج ستار افتادم و تا آمدم از فرهاد بپرسم کجاست، تیری آمد خورد به پیشانی اش و با صورت افتاد روی ِگل. دیدبان آمد نگاهی آمیخته با حسرت به او انداخت و بوسه ای به پیشانی اش زد. قطب نما و دوربین خودش را پرت کرد وسط باتلاق، بی سیم را انداخت روی شانه اش و با کُد و رمز و حتی عادی به آتش بارها گفت که باید آتش را تنظیم کنند و دوید.
رفت سمت راست کانال.
فکر کردم: یعنی چی کار می خواهد بکند؟ و باز: لابد دنبال لباس غواصی می گردد؟ بلند گفتم: اینجا که بود... تن این بچه ها. می توانستی...
و انفجار آمد انبوهی از لجن را ریخت روی سر و صوتم، صدای تیر مستقیم تانک را خوب می شناختم، گفتم: گلولهٔ خودی که نیست یعنی عراقی ها توانسته اند تا اینجا ... نخواستم به بقیه اش فکر کنم و فکرم را به زبان بیاورم. آمدن احمدی هم خوب بود چون باعث می شد که دیگر به آن فکرنکنم وحتی آرام بشوم
احمدی آمد، هن هن کنان نشست کنارم. لولهٔ داغ کلاشش گرفت به دستم و سوزاندم. خودش ندید. نفهمید. آمده بود بگوید: فقط ده یازده نفر از بچه ها ماندهاند. برگشت طرف آن ها و نگاه کرد و گفت: از زمین و آسمان دارد آتش می بارد سر شان. گوشم به احمدی بود و نگاهم به سمت راست کانال، که ثانیه به ثانیه گلوله می خورد.
گفتم آن دیدبان چی شد؟ آرام گفتم:زنده است هنوز؟ گفت:نمی دانم چه می دانم. و به کانال خیره شد و گفت: ایستاده بود و سط آتش. بالب لرزان برگشت طرف من و گفت: معلوم بود گرای خودش را داده به توپخانه.
به کانال اشاره کرد: ببین آتش را ! آتش را دیدم و دلم خالی شد و نگران زنده ها شدم و آرزو کردم زنده باشند و زنده بمانند و من اگر می توانم باید کمکشان کنم و کردم. این طور فکر می کردم. گفتم:می دانم سخت است. می دانم دلت می شکند. می دانم دلشان می گیرد.... ولی برو به آن ها که زنده ماندند، بگو فلانی گفته... گفته اسیر بشوید.
احمدی همان طور خیره و بی حرف نگاهم می کرد. گفت، نه زیاد آرام و حتی عصبی : آن کانال ها پر از جناح عراقی است. اگر پایشان برسد آنجا ببینند چند تا از ما زنده ایم، می دانی چه بلایی ممکن است.؟.. و سرتکان داد.
گفت:نچ.
گفت:نمی شود.
گفت:نمی توانم.
گفتم:تنها راه ما....
گفت: مگر یادت رفته آن طوماری که دیشب با خون....
گفتم: یادم نرفته. فقط خواستم تکلیف را گفته باشم.
ساکت نگاهم کرد.
ادامه دارد ......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هدایت شده از 🇮🇷غواصها بوی نعنا میدهند🇮🇷
💠گروه #به_یاد_شهدا
گفتم :دست بجنبان پسر! بدو تا دیر نشده. احمدی رفت، سرد و آرام و بعد تند و با فریاد. صدای انفجارها طرف دیدبان کم شده بود و این زیاد خوب نبود و آزارم می داد. خورشید داشت می آمد که بسوزاند، هم اروند را، هم زخم های ناسور مرا. آب تا ساعتی دیگر بالا می آمد و من باز باید خودم را می چسباندم به نبشی ها یا سیم های خاردار. به اسارت هم فکر می کردم و اینکه...
یعنی باید پشیمان باشم یا... و به خودم نهیب زدم: اگر بیایند به بچه ها تیر خلاص بزنند چی؟ آن وقت چی کار کنم؟
احمدی گفته بود:از بس جنازهٔ عراقی ریخته، اصلاً نمی شود تو کانال ها راه رفت. و این زیاد مناسب حال ما زنده ها نبود و مدام مرا به شک می انداخت و من مدام می گفتم :خدایا کمکم کن درست فکر کنم!
احمدی نگران تر برگشت و گفت :دیدی گفتم... دیدی گفتم این ها این چیزها سرشان نمی شود؟! گفتم :مگر چی شده؟ گفت:محمد عراقچی، خودتان می دانید عربی بلد نیست. او ژاکتش را درآورد، تکان داد بالای سرش و گفت یا زهرا! گفتم:خب؟ گفت:خب ندار.. آن ها هم زدندش، زدن اینجا گلویش را نشان داد و من گلویم خشک شد و برای لحظه ای نتوانستم نفس بکشم واز خودم بدم آمد. حالا دیگر صدای شلیک های بچه ها نمی آمد. احمدی رفت با همان قیافهٔ درهم و شکسته، نشست روی کندهٔ نخل سوخته و چیزی را با دقت قایم کرد زیر خاک. احساس کردم احتیاج دارم جایی را ببینم و دلم قرص شود و سر بر گرداندم و خرمشهر دور را نگاه کردم و کمی آرام گرفتم.
ادامه دارد......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹