هدایت شده از 🇮🇷غواصها بوی نعنا میدهند🇮🇷
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش نوزدهم 🌹
دست انداز جادهٔ خاکی تکانم داد و از خواب پریدم. کف تویوتا بودم و نخل ها از کنارم می گذشتند و خورشید پشت نخل ها بود و تابلویی که به عربی می گفت:سپاه هفتم قهرمان.
مقر سپاه هفتم عراق آن قدر بزرگ و پرسنگر و هماهنگ بود که خستگی یادم رفت، حتی وقتی که کشیده می شودم روی زمین و می بردندم تو سنگر فرماندهی. سربازها پای احترام کوبیدند و سلام نظامی دادند و رفتند. بیست ساعتی می شد که چیزی نخورده بودم. جگرم از تشنگی می سوخت. و عفونت زخم ها و درد عذابم می داد. و همین طور دود و بوی سیگار. نزدیک بود بالا بیاورم، اما خودم را نگه داشتم. یک موسیقی عراقی هم پخش می شد و من از پشت دود مه سیگار کسی را دیدم که درجهٔ ژنرالی داشت وهم قد صدام بود و یادم آمد پیش تر تلویزیون دیده امش و زیر لب گفتم :ماهر عبدالرشیده.
فرماندی سپاه هفتم بود درست روبه روی من نشسته روبه روی مبلی، و خونسرد سیگار می کشید. مترجم آمد جلو و ازم پرسید اسمم را بگویم و درجه ام و لشکرم از لهجه اش. معلم بود عرب است. یادم به آموزش های فرمانده اطلاعات عملیات افتاد. علی چیت سازیان که همیشه تاکید می کرد که اگر اسیر شدیم، سعی را به آن ها بگوییم :حدس زدم ممکن است اسمم را از بچه های دیگر پرسید. باشند گفتم محسن جامه بزرگ هستم. ستوان یکم از لشکر 28 زرهی قزوین.
ادامه دارد ....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هدایت شده از 🇮🇷غواصها بوی نعنا میدهند🇮🇷
💠گروه #به_یاد_شهدا
ژنرال خونسرد نشان می داد و بی توجه، اما تمام حواسش به من و به حرف های مترجم بود ژنرال به چیزی شک کرد ومن هم شک کردم. پیش خودم گفتم :اشتباه کردم وقبل از اینکه مترجم چیزی بپرسد، پیش دستی کردم و گفتم :ستوان یکم غواصی از لشکر 16 زرهی قزوین. مترجم پرسید :نیروی غواص و لشکر زرهی؟ چه ارتباطی با هم دارند؟ گفتم من پیشتر مربی شنا بودم. برای آموزش غواصی از ارتش مامور شدم به لشکر انصار الحسین. مترجم پرسید :آن چراغ قوه ها، آن ها را چرا حمل می کردید؟ گفتم :برای اینکه وقتی رسیدیم به سنگر های شما، بتوانیم غذا وآب و...
افسر استخبارات فریاد زد و مترجم مضطرب گفت:دروغ می گویی. شما با آن چراغ قوه ها به نیروهای عقبهٔ خودتان علامت می دادید. این طور نیست؟ گفتم: اخرمیان آن همه منور و انفجار و سروصدا چطور می شود.با یک چراغ قوه، آن هم با آن فاصله...ماهر عیدالرشید هنوز خونسرد بود مترجم ابرو گره کرد و گفت هدف بعدی کجاست؟ گفتم وظیفهٔ ما رسیدن به خط اول شما بود. هدف بعدی را به ما نگفتند. مترجم متعجب پرسید:تو چه فرماندهی هستی که از هدف بعدی خبر نداری؟ گفتم :فرمانده غواص ها یکی دیگر بود، کریم مطهری. من فقط مربی غواصی آم. آن هم مامور از ارتش. حرف هایم را می گفتم ونمی گفتم و خواب و گیجی نمی گذاشت حواسم را کامل جمع کنم و خیلی آنی ماهر عبدالرشید فریاد زد:
دروغ می گوید.
بلند شد آمد طرف من وپاروی صورتم گذاشت ومحکم فشار داد ومن فریاد کشیدم :یا حسین! با اشارهٔ او یک عده از بچه ها را آوردند داخل مقر. همه زخمی بودند، با لباس های پاره غواصی و گل های خشک شدهٔ سر وصورت. همه ایستاده بودند، جز مجید طاهری شعار که نمی توانست خودش را کنترل کند. از بس زخم به بدن داشت و ناله می کرد. ژنرال کلافه شد و اشاره کرد مجید را ببرند بیرون. مجید را بردند . ژنرال پُکی به سیگارش زد با فارسی دست و پا شکسته دستور داد برای اماممان مرگ بخواهیم. نگاه ها به طرف هم چرخید و بعد به زمین. از جمع دوازده نفر مان هیچ کس حاضر نبود این حرف را بزند و ماهر عبدالرشید اصرار داشت. تا اینکه کسی گفت: مرده است خمینی.
وما هم گفتیم، حتی با فریاد، و گذاشتیم ماهر عبدالرشید در لذتی بماند که فکر می کند پیروزی است. فقط یک نفر با ما هم صدا نشد و ژنرال او را دیده بود. رفت طرفش. نمی شناختمش. حتم از یک لشکر دیگر بود.
سیزده چهارده ساله و خیلی جدی وحتی می شود گفت خیلی مردانه.
ژنرال کلت اش را مسلح کرد و گذاشت روی شقیقهٔ پسر وگفت اگر شعار ندهد،
مغزش را متلاشی می کند. بچه ها نگاه هراسان داشتند و سکوت پنچه انداخته بود میان همه و پسر آرام گفت:
ادامه دارد ....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هدایت شده از 🇮🇷غواصها بوی نعنا میدهند🇮🇷
💠گروه #به_یاد_شهدا
نمی گویم. ژنرال دست انداخت یقهٔ پسر را گرفت و از زمین بلندش کرد و گفت:از این ها کوچک تری؛ ولی از همه شان مردتری بزرگ تری. واین اعتراف برای ژنرال زیاد خوب نبود؛
اما انگار خودش هم به هر قیمت می خواست مقاومت اسیر وجوان را بشکند. گفت :از من چیزی بخواه!
پسر فکرکرد و گفت:فقط یک لیوان آب. ژنرال لبخند زد و دستور آوردن داد و ما همه خیره به لیوان آب مانده بودیم و نگاه ژنرال، که نگاهش نشان میداد از اینکه توانسته غرور پسر را بشکند، راضی است. پسر لیوان را گرفت. همه مان انتظار داشتیم آنش را سر بکشد. اما این کار را نکرد. آستینش را زد بالا و با همان یک لیوان آب وضو گرفت و دنبال قبله گشت و ایستاد به نماز. همه ایستاده بودیم و داشتیم هاج وواج نگاهش می کردیم.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
☀☀☀
#خطبه_۴۲
(پس از پايان جنگ جمل در 12.رجب سال 36.هجرى امام وارد كوفه شد، مردم به استقبال آمدند. آن حضرت وارد مسجد جامع شد دو ركعت نماز خواند و سخنرانى طولانى ايراد كرد كه بخشى از آن اين خطبه است.)
🔹اى مردم همانا بر شما از دو چيز مى ترسم: هوا پرستى و آرزوهاى طولانى. امّا پيروى از خواهش نفس، انسان را از حق باز مى دارد، و آرزوهاى طولانى، آخرت را از ياد مى برد.
آگاه باشيد دنيا به سرعت پشت كرده و از آن جز باقى مانده اندكى از ظرف آبى كه آن را خالى كرده باشند، نمانده است.
بهوش باشيد كه آخرت به سوى ما مى آيد، دنيا و آخرت، هر يك فرزندانى دارند. بكوشيد از فرزندان آخرت باشيد، نه دنيا، زيرا در روز قيامت، هر فرزندى به پدر و مادر خويش باز مى گردد.
امروز هنگام عمل است نه حسابرسى، و فردا روز حسابرسى است نه عمل.
مى گويم: («حذّاء» به معناى شتابان و «جذّاء» به معناى بريده از نيك و بد، كه برخى نقل كردند) .
🌴🌴🌴
#حرف_آخر
#مهدے_جان❤️
🌼بی تو دلمان خیر ندیده اسٺ بیا
🍃در لاڪ گناه خود خزیده اسٺ بیا
🌼هم بارش غصہ هایمان بی حداسٺ
🍃هم ڪارد بہ استخوان رسیده اسٺ بیا
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#فرجمولاصلوات
🌴🌴🌴
#خطبه_۴۳
(وقتى نماينده خود جرير بن عبد اللّه را در سال 36.هجرى به طرف معاويه فرستاد و معاويه پاسخى روشن نمى داد ياران امام گفتند، وسائل جنگ را مهيّا كن، فرمود)
🔹1.واقع نگرى در برخورد با دشمن
مهيّا شدن من براى جنگ با شاميان، در حالى است كه «جرير» را به رسالت به طرف آنان فرستاده ام، بستن راه صلح و باز داشتن شاميان از راه خير است، اگر آن را انتخاب كنند.
من مدّت اقامت «جرير» را در شام معيّن كردم، كه اگر تأخير كند يا فريبش دادند و يا از اطاعت من سرباز زده است.
عقيده من اين است كه صبر نموده با آنها مدارا كنيد، گر چه مانع آن نيستم كه خود را براى پيكار آماده سازيد.
🔹2.ضرورت جهاد با شاميان
من بارها جنگ با معاويه را برّرسى كرده ام، و پشت و روى آن را سنجيده، ديدم راهى جز پيكار، يا كافر شدن نسبت به آن چه پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) آورده باقى نمانده است، زيرا در گذشته كسى بر مردم حكومت مى كرد كه اعمال او [عثمان ] حوادثى آفريد و باعث گفتگو و سر و صداهاى فراوان شد، مردم آنگاه اعتراض كردند و تغييرش دادند.
🌴🌴🌴
زنده باد یاد شهدا
💠گروه #به_یاد_شهدا نمی گویم. ژنرال دست انداخت یقهٔ پسر را گرفت و از زمین بلندش کرد و گفت:از این ها
🌹بخش بیستم و پایان 🌹
پسرک داشت می گفت که بچهٔ یزد است وسال سوم راهنمایی، که آمدند ریختند توی اتاق وبا کابل و میل گرد افتادند به جان همه مان ومن فکر کردم:اگر می خواهند اعداممان کنند، پس چرا... و ضربه ای خورد به لبم ودر دل گفتم :ای نانجیب! وضربه ای دیگر به دست زخمی ام حالا بعد از دو هفته و خوردن آن پنی سیلین های کم جان داشت کرم می گذاشت ومن نه زیاد آرام گفتم :پس چرا اعداممان نمی کنید راحتمان کنید؟
همه مان را زخم و زار گذاشتند و رفتند. ناله ها در خود بود و با خود وما در تعجب بودیم که چرا این طور ناغافل آمدند. از کجا می دانستیم که این اول ماجراست و باید منتظر نیم ساعت بعد باشیم که می آیند دست هایمان را از پشت می بندند و باز می زنند وبعد می برند می اندازندمان داخل خودروی که آسمان فقط از سوراخ های سقف برزنتی اش پیدا ست.
سر و صورت هایمان هنوز آغشته به گل های اروند بود و سر من روی پای محسن احمدی
از پشت ساختمان های ابوالخصیب، نزدیک بصره که گذشتیم، صدای انفحار، رگباری و پرصدا و این خبر از حمله می داد. آن هم درست دوهفته بعد از حملهٔ ما و دروست هم اسم عملیات ما وفقط با یک شماره اختلاف :کربلای پنج.
انگار محسن هم فکر به حملهٔ بچه ها می کرد که گره ابروهایش باز شد و لبش به لبخند نشست وتند نفس کشید. چشم دنبال هم فکر گرداند که دید هیچ کس متوجه او و شادی پنهانی اش واین لبخند عجیبش نیست.
خون از زخم سرش، از پیشانیش جوشید واز کنار چشمش چکید روی صورت من. خیلی آنی متوجه من شد ودید آن آبروی بی گره وان لبخند را من هم دارم حس کردم او هم بوی نعنا را شنیده که لبخندش آرام تبدیل شد به خنده
من هم خندیدم.
یارب العالمین
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
با سپاس از جناب آقای حمید حسام نویسنده
و برادر جانباز آقا محسن جامه بزرگ
و برادر جانباز کریم مطهری
و سه دوست آزاده
که یک بار دیگر مارا به آن شب و آن روزها بردند
وای کاش ماهم بوی نعنا را می شنیدم
باز نویس داستان غواصان بوی نعنا می دهند توسط ادمین های گروه به یاد شهدا ،
جناب میثاق و یا زینب و خانم خادم که در ارسال این داستان ما را یاری کردن
گل اشکم شبی وا می شد ای کاش
شهادت قسمت ما می شود ای کاش
شهدا افتادند
تا مـــــا بلـــــندتر بایستیم
پس بنـــــگر
ڪہ ڪجا ایستاده اے
اے رفیـــــق...
💐 معرفی شهید #دفاع_مقدس #شهید_محمود_شهبازی
🌏 زمینی شدن : ۱۳۳۷، اصفهان
💫 آسمانی شدن : ۶۱.۰۳.۰۲، عملیات بیت المقدس
💠 ارائه : جناب جامانده از شهدا
📆 دوشنبه ۹۸.۰۶.۱۱
⏰ ساعت ۱۷:۰۰
🕊گروه به یاد شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
زنده باد یاد شهدا
آنچه این حقیر تاکنون در زندگی خویش از کج فهمیها و بی بصیرتیهای برخی از انسانها فهمیده ام این است ک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🍃🌷
سلام و عرض ادب خدمت امام زمان (عج)
سلام خدمت شهدای حاضر و ناظر؛ و شهدای این روز
💐 سلام و عرض ادب خدمت مهمانان عزیز شهدا و خانواده ی معزز شهدا که در گروه حاضر هستند
امشب در خدمت شهید #مدافع_حرم #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی هستیم. شهید کتاب معروف #یادت_باشه
📸 عکس های شهید از وب خبرگزاری #دفاع_مقدس برداشته شده.