#ورزشکار
#پدر_شهید
امین چند مدال قهرمانی کشوری در مسابقات ورزشی کسب کرده بود و کمربند مشکی دان سه در کیک بوکسینگ داشت. بخاطر اینکه ورزش خشنی است، راضی نبودم که در مسابقات کشوری شرکت کند. او هم به نظر من احترام گذاشت و انصراف داد. اما در سالهای بعد در آموزشگاهها مربیگری میکرد. در آموزشها بسیار جسور بود. دوستانش هم پس از شهادتش برایمان از فعالیتهایش در سوریه گفتند.
#اعزام
#پدر_شهید
امین از حدود دو سال پیش مطالعه در خصوص فرهنگ، زبان، جغرافیا و ... سوریه و عراق را آغاز کرد. یک روز پرسیدم که چرا در این زمینه مطالعه میکنی؟ گفت: "میخواهم اطلاعات عمومیم بیشتر شود." به دلیل این که اهل مطالعه بود آن زمان شک نکردم که ممکن است او هم یکی از مدافعان حرم شود. تا روز اعزامش به سوریه، از فعالیتهایش بی خبر بودیم.
روز قبل از اعزامش با مشکل پاسپورت مواجه شد. تقدیر به گونه ای بود که به خاطر پسوند فامیلیمان یکی از همشهریهایمان در سفارت او را شناخته بود و یک روزه مشکل پاسپورت را حل کرد. در نهایت به عنوان مسئول آموزش چک و خنثی به سوریه اعزام شد. خودم تا ماشین به بدرقه اش رفتم.
مدتی پس از اعزامش به مدت دو روز برای انجام ماموریتی به تهران برگشت. در آن دو روز، شب اول ساعت 12 شب به منزلمان آمد. شرایط سوریه را میپرسیدیم و پاسخهای سر بالا میداد. میگفت "ما در یک هتل مستقر هستیم. وضعیت غذایی مناسبی داریم." از مادرش هم خواست تا آن شب برایش کوکو سبزی درست کند. شب بعد را هم در منزل پدر همسرش گذراند.
#خواستگاری
#حضرت_معصومه (س)
#چله_عاشورای_حسینی
امین به زیارت حضرت معصومه (سلام الله علیها ) می رود و در بین دعاهایش یک زن با حیا و عفیف از خداوند میخواهد و بعد به حضرت معصومه (سلام الله علیها) می گوید: خانم ؛ هر دختری که این نشانهها را دارد، هم نام مادرتان حضرت زهرا (سلام الله علیها) باشد.
🌷🍃❤️
و من هر خواستگاری که می آمد به دلم نمی نشست، سال 91 تصمیم گرفتم چله زیارت عاشورا بردارم، که آیتالله حق شناس سفارش کرده بودند برای امور مهم بخوانید. سخت بود، اما به نیت یک همسفر که ایمان و اعتقاداتش واقعی باشد نه در حرف و ظاهر ارزشش را داشت. چله زیارت عاشورا که تمام شد چند روز بعد خواب دیدم، شهیدی بر روی سنگ مزار خود نشسته و لباس سبز پوشیده، یک تسبیح سبز به من داد و گفت: شما حاجت روا شدهاید. من چهره شهید را ندیدم. و یک هفته بعد از اتمام چله زیارت عاشورا مادر امین به خواستگاری من آمد. ما در بلوک روبه روی هم زندگی میکردیم به مدت هشت سال، اما هیچ کدام از ما یکدیگر را ندیده بودیم.
#خواستگاری
وقتی امین به خواستگاری آمد یک دسته گل خیلی خیلی بزرگ و یک جعبه شیرینی بزرگ آورده بود. یک پیراهن آبی آسمانی، شلوار طوسی و ته ریش آنکارد شده، خیلی ساده لباس پوشیده بود.
جلسه خواستگاری باید حرفهای مربوط به آن زده شود، اما امین تا فهمید پدرم رزمنده است شروع کرد از شهدا صحبت کردن، پدرم گفت: امین جان، پسرم؛ تو جوان این دوره هستی از شهدا چیزی ندیده ای، چه علاقه ای به شهدا داری و این قدر از شهدا صحبت میکنی؟ گفت: حاج آقا، ما هر چه داریم از شهدا داریم. الگوی من شهدا هستند. علاقه خاصی به شهدا دارم... پیش خودم گفتم: مثلاً اینجا جلسه خواستگاری است و احساسم این بود که امین یک فرد خشک مذهبی است. مادر امین گفت: ما برای یک موضوع دیگری اینجا هستیم و برویم سر اصل مطلب...
#شوخ_طبع بود و اهل #شعر
یک مرتبه بعد از ازدواجمان گفتم: تو که اینقدر خوش تیپ و خوش لباس هستی چرا روز خواستگاری با آن لباس ساده آمده بودی؟ گفت: می خواستم من را به خاطر خودم انتخاب کنی نه تیپ و یا لباسهایم.
مدت زندگی مان هر چند کم بود، اما برای من انگار هزاران هزار سال بوده، عجیب و به طور خاص و ویژه امین را دوست داشتم. در اسارت محبت امین بودم و او هم در مهربانی هایش سیاست داشت. دوهفته ای یک مرتبه که هدیه گلم محفوظ پیش امین بود. هر تعدا عید و میلاد و مناسبت بر روی تقویم نقش بسته بود من یک هدیه از دستان پر از محبت امین می گرفتم. در بین هدیه هایش یک چادر بحرینی بود. وقتی پوشیدم، پدرم گفت: به به چقدر خوش سلیقه، امین گفت: بله حاج آقا، خوش سلیقهام که چنین خانمی همسرم شده است. 😁
اولین هدیه کتاب حافظ بود. هرشب یک شعر می خواند و آن را توضیح می داد. هرچند من اهل شعر نبودم اما از شعر خوانی امین لذت می بردم.
#مهربان
#خصوصیات
وقتی هم زیر یک سقف رفتیم همچنان هدیه خریدن امین ادامه داشت. گاهی که دست خالی می آمد به خانه می گفتم: امین برایم چیزی نخریده ای؟ می گفت: چی فکر کردی، مگر می شود یادم برود. برو کوله پشتی ام را بیاور، یک کتاب، مجسمه، پاپوش و یا یک هدیه کوچک برایم خریده بود. گاهی به مادرم می گفتم: خداکند همسر خواهرم هم شبیه همسر من باشد، من خیلی خوشبختم. البته امین تک است و محال است کسی دیگر شبیه امین باشد. امین یک فرد بسیار با سلیقه بود. تابلوهای منزلمان را میلی متری نصب می کرد تا دقیق و زیبا بر روی دیوار خودنمایی کند. لامپ داخل ویترین را سفید انتخاب کرد و میگفت شب ها نور سفید بر روی کریستال زیبایی خاص خودش را دارد. و بالای سینک ظرفشویی هم لامپ های کوچک ریسه ای نصب کرد و می گفت: با این لامپ ها موقع شستن ظرفها چشمانت ضعیف نمی شود. روزها که از اداره زنگ می زد می فهمید که کارهای خانه را انجام می دهم، می گفت: نمی خواهد انجام بدهی، بگذار کنار وقتی آمدیم با هم انجام میدهیم. حتی کارهای خیلی کوچک را هم می گفت انجام نده. مادرم همیشه می گفت: اینطور که شما پیش می روید زهرا حسابی تنبل می شود. می گفت: حاج خانم زهرا که کلفت من نیست. زهرا رئیس من است. به خانه که می آمد به احترام نظامی دستهایش را کنار سرش می گرفت و می گفت: سلام رئیس. عادتم شده بود ناهار را منتظرش بمانم، صبحانه را دیرتر میخوردم... اوایل به امین نمیگفتم که ناهار نخوردم، ناراحت میشد. وقتی به خانه میآمد با هم ناهار میخوردیم. حدود 5-4 وقت ناهار ما بود. حتی ماه رمضان افطار نمیخوردم تا بیاید. امین هم روزهاش را باز نمیکرد تا خانه.
#شیر_بیرون
#موش_خانه
امین در نگاه بیرونی یک فرد سرسخت و مغرور بود و در خانه بسیار مهربان و دلگرم خانه. و گاهی می گفت: مرد واقعی باید بیرون از خانه شیر باشد و در خانه موش باشد. برایش احترام بسیار زیادی قائل بودم. زمانی که به خانه مادرم میرفتیم، عادت کرده بودم پایین پایش کنار مبل می نشستم. هرچه میگفت: بیا بالا کنارم بنشین من راحت نیستم. میگفتم: من اینطور راحتترم. میگفت: یادت باشد دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست.
#وابستگی
اواخر زندگی مان می گفت: زهرا جان ما باید وابستگیمان را کم کنیم. اصلاً خوب نیست که اینطور وابسته ایم. اصلا متوجه حرفهایش نمی شدم گفتم: این چه حرفی است میزنی؟ خیلی خوب است که ما هر روز عاشق تر و وابسته تر به هم می شویم. گفت: آره، خیلی خوب است اما اتفاق است دیگر. خدایی ناکرده... گفتم: آهان! اگر من بمیرم برای خودت میترسی؟ گفت: نه، زهرا زبانت را گاز بگیر این چه طرز حرف زدن است؟ اصلاً منظورم این نیست! از این حرفها خیلی ناراحت میشد. گفتم: همه از خدا میخواهند که اینقدر با هم خوب باشند! دیگر چیزی نگفت.
#دلیل_سوریه
گفت می خواهم به مأموریت اصفهان بروم. مأموریتی که 10 روز و شاید هم 15 روز طول میکشد. بغض کردم. گفتم: تو هیچ وقت 10 روز مرا تنها نگذاشتهای. خودت هم میدانی حتی در سفرهای استانی 4-3 روزهات من چه حالی پیدا میکنم. شبها خواب ندارم و دائماً با تو تماس میگیرم... گفت: ببین بقیه خانمها چقدر راحت همسرشان را وقت سفر بدرقه میکنند و میگویند به سلامت. گفتم: نمیدانم آنها چه میکنند، شاید همسرشان برایشان مهم نباشد...
گفت: مگر میشود؟ گفتم: من نمیدانم شاید اصلاً آنها دوست دارند همسرشان شهید شود... سریع گفت: تو دوست نداری شوهرت شهید شود؟ گفتم: در این سن و سال دلم نمیخواهد تو شهید شوی. ببین امین حاضرم خودم شهید شویم، اما تو نه!
گفت: پس چطور است که در دعاهایت دائماً تکرار میکنی یا امام حسین خودم و خانوادهام فدای تو شویم؟
گفتم: قربان امام حسین بشوم، خودم فدایش میشوم، اما فعلاً بمان. اصلاً این همه کار خیر ریخته! سرپرستی چند یتیم را بر عهده بگیر. انگار داشتیم کَل کَل میکردیم! نمیدانم غرضاش از این حرفها چه بود. وسط حرفها، انگار که بخواهد از فرصت استفاده کند، گفت: راستی زهرا احتمالاً گوشیام آنتن هم نمیدهد. صدایم شکل فریاد گرفته بود. داد زدم آنتن هم نمیدهد! تو واقعاً 15 روز میخواهی بروی و تلفن همراهت آنتن هم نمیدهد؟ گفت: آره، اما خودم با تو تماس میگیرم نگران نباش... دلم شور میزد. گفتم امین انگار یک جای کار میلنگد. جان زهرا کجا میخواهی بروی؟ گفت: اگر من الآن حرفی به تو بزنم خب نمیگذاری بروم. همهاش ناراحتی میکنی. دلم ریخت. گفتم: امین، سوریه میروی؟ میدانستم مدتی است مشغول آموزش نظامی است. حس التماس داشتم گفتم: امین تو میدانی من چقدر به تو وابستهام. تو میدانی نفسم به نفس تو بند است...
گفت: آره میدانم: گفتم «پس چرا برای رفتن اصرار میکنی؟ صدایش آرامتر شده بود، انگار که بخواهد مرا آرام کند.
گفت: زهرا جان من به سه دلیل میروم. دلیل اولم خود خانم حضرت زینب (س) است. دوست ندارم یکبار دیگر آنجا محاصره شود. ما چطور ادعا کنیم مسلمان و شیعهایم؟ دوم اینکه به خاطر شیعیان آنجا، مگر ما ادعای شیعه بودن نداریم؟ شیعه که حد و مرز نمیشناسد. سوم هم اینکه اگر ما نرویم آنها به اینجا میآیند. زهرا؛ اگر ما نرویم و آنها به اینجا بیایند چه کسی از مملکت ما دفاع میکند؟