#یاد_شهدا
من عضو رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بوده و در لشکر 25 کربلا و در یگان ویژه صابرین مشغول بودم.
در 14 فروردین ماه سال 1395 به سوریه اعزام
و در 16 اردیبهشت ماه سال 1395 هجری شمسی در #خانطومان در سن 31 سالگی شهد شیرین شهادت نوشیدم.
پیکرم در تیر ماه سال 1395 تشییع شد
و در گلزار شهدای شهر نکا آرام گرفتم. ❤️
منتظر دیدارتونم.
🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊
📜#وصیت_لسانی_شهید
#ازلسان_همسرمعزز
#شهیدمدافع_حرم
#حسین_مشتاقی🕊
☘#خانمم می دانم بعدازمن نظم زندگی شمابهم می خورد و راه سختی را درپیش دارید ولـی تـوکل کنیـد به خدا و باید به زندگیتان ادامه بدهید.
🍃#سفارش می کنم بعدازشهادتم صبور باشیدوازشما می خواهم که روحیه خود را حفظ کنید ؛ و روحیه خود را از دست ندهید ؛ و با روحیه بالا و با انگیزه و امید زندگی کنید و یک زن با حجاب و مرتب باشید و مواظب خود باشید که دیگران نتوانند براحتی درمورد شما چادری ها اظهار نظر کنند وشمارا زیر سوال ببرند.
🌿#وسفارش میکنم دخترم نازنین زهرا جان حجابش راحفظ کندوخانمی چادری و باحیا تربیت کنید.
🌱#ودوست دارم بچه ها را طوری بزرگ وتربیت کنیدکه همه بهشون افتخار کنند و با افتخار از فرزند شهید بودنشان یاد کنند .
💫#فرزندانم امیر مهدی و نازنین زهرا باید خیلی هوای همدیگر را داشته باشند و الگوی برادر و خواهر نمونه ای برای دیگران باشند .
🌟#پسرم امیرمهدی جان باید پاسدار بشود و مثل من باید پاسدار تکاور بشود این وصیت من است به شما پسرم باید شبیه من وارد میدان رزم و جهاد بشود .
🌴#وتاکید می کنم که صبور باشید و کاری نکنید که بعد از شهادت من دشمن از شیون و زاری شما شاد شود.
🌹#شــهــید مــدافع حــرم حـــســین مـــشـــتــاقــی🕊
#تاریخ_شهادت:۱۳۹۵/۲/۱۶🕊
💐#محل_شهادت:سوریه_خان طومان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌹🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸🌹
🌸
#معرفینامه
#شهیدمدافع_وطن
#پویا_اشکانی
نام و نام خانوادگی : پویا اشکانی
فرزند : عباس
تاریخ تولد : ۱۳۷۷/۹/۴
محل تولد : کرج
تعداد خواهر و برادر : یک خواهر و یک برادر
وضعیت تاهل :متاهل
تعداد فرزندان : ندارد
لقب : شهید دهه هفتادی
میزان تحصیلات : دیپلم
علاقمند : ورزش کشتی و بدنسازی (قهرمان وزن۸۵ کیلو ؛ مدال طلا و نقره مسابقات پرس سینه)
تیکه کلام : دنیا دوروزه ؛ چون میگذرد غمی نیست
مدت خدمت درنیروی انتظامی :
۹ ماه
درجه : سرباز
کارهای مهم : دستگیری قاچاقچی مواد مخدر ؛ دستگیری متجاوزان به عنف ؛ دستگیری باندبزرگ قاچاقچی مواد مخدر درکرج
نحوه شهادت : در عملیات مربوط به دستگیری قاچاقچی مواد مخدر ؛ به دست قاچاقچی سوزانده شد و پس از ۴۳ روز بستری شدن در بیمارستان به فیض شهادت نائل آمد
محل شهادت : محل درگیری کمالشهر کرج
تاریخ شهادت : ۱۳۹۶/۹/۲۲
آدرس مزار : کرج ؛ کمالشهر ؛ امامزاده محمد و سکینه خاتون ؛ قطعه شهدا ؛ ردیف اول ؛ قبل از آبخوری دوم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌿🌸🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌹🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸🌹
🌸
#خصوصیت_بارزاخلاقی
#ازلسان_مادرگرامی
#شهیدمدافع_وطن
#پویا_اشکانی
پویا پسر سر به زیری بود اگر گاهی دعواش می کردیم سکوت می کرد تا طرف مقابل آرام شود.
#ازدواج
#ازلسان_همسرگرامی
۱۷ آبان ۹۵ روزی بود که پویای من تو سن ۱۷سالگی به مامانش (عمه ام) از علاقه اش به من میگه و ۱۰فروردین ۹۶رسما میان خواستگاری؛ پویا از همون شیرینی هایی که من دوست داشتم خریده بود(خامه ای) آقاپویا برای مراسم خاستگاری نبودن؛ مامانش بهم گفت: که از دایی وزندایی خجالت می کشید ونیومده بود. منم نبودم روز خاستگاری؛ بعد که اومدم خونه از آبجی پویا آمار روگرفتم. دیدم همه چی حل شد شکر خدا و مشکلی پیش نیومده بود. پدرم بهم گفت: من گفتم هر چی دخترم بگه؛ نظر من رو پرسید من هیچی نگفتم از شرم و حیا ؛ همون سکوت علامت
رضاست. و بعدش با هم رفتیم خونه مامان بزرگم اینا.
#مراسم_عقد
من و پویا از بچگی علاقه داشتیم اما حجب حیامون همیشه مانع از ابراز این علاقه می شد. بالاخره ۱۳خرداد ۹۶ب عقد هم آمده ایم. در دوران عقد پویا سرباز بود و قرار بود عید ۹۷ زندگیمان را شروع کنیم که خداوند جوری دیگر برایمان رقم زد. زمان قرائت خطبه عقد صدای ضربان قلب خودم و پویام رو می شنیدم. خطبه عقد که می خوندن باراول دوم برخلاف همه عروسها گفتن عروس داره سوره ی نور می خونه؛ بار دوم برای خوشبختی مون دعا کردم و
بار سوم با استناد از آقا امام زمان علیه السلام و شهدا با اجازه از پدر و مادرم و بزرگترا بله را گفتم. حاج آقا هم بعداز عرض تبریک و مبارک باشی
گفتند: ماشاالله که آقای داماد سرباز اسلام هستن ان شاالله سرباز امام حسین علیه السلام بشند؛ سفید بخت بشید ان شاالله. دعای عاقدمون چه زود به استجابت رسید و پویام تو ایام اربعین سرباز امام حسین علیه السلام شد. عاشقی من و پویا دوران شیرینی بود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌿🌸🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌹🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸🌹
🌸
#احترام_به_همسر
#ازلسان_همسرگرامی
#شهید_مدافع_امنیت
#پویا_اشکانی
ما در سن پایینی ازدواج کردیم هردونفرمان هفده ساله بودیم ولی چیزی که در پویا عجیب بود احترامی بود که برایم قائل بود؛ پویا آنقدر در احترام گذاشتن و محبت کردن به من بالا بود که گاهی فکر می کردم با یه عارف دینی ازدواج کردم.
#توجه_به_ورزش
پویا توجه بالایی به ورزش داشتن طوری که چندین مدل طلا و نقره در پرس سینه دارد و عکسهای از شهید به یادگار مانده کاملا مشخص است ورزشکار هستند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌿🌸🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌹🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸🌹
🌸
#رمز و راز عاشقی
#ازلسان_همسرگرامی
#شهید_مدافع_امنیت
#پویا_اشکانی
پویا میامد دنبالم منو میبرد خونشون
پویای من سرباز نیروی انتظامی بود
هرموقعه که با ماشین از دم خونه رد می شد تک آژیر میزد منم با ذوق میرفتم پنجره رو باز میکردم و براش دست تکون میدادم. پویاهم بعد اینکه میدید منو بوق میزد برام و میرفت.... الان که هفت ماه میگزره از شهادتش هربار صدای اژیر میشنوم یاد پویام میوفتم.این یه رمز یه نشونه بود برامون.چون کنار همکاراش نمیتونست بگه دوست دارم با بوق و اژیر میگفت و من تنها کسی بودم که معنی این آژیر هایی که میزد رو میفهمیدم و کلی ذوق میکردم.
چیزی که درمورد پویا عجیب بود جایگاهی بود که برای شریک زندگیش قائل بود.و مرد واقعا کاملی بود . خب ما هردو خیلی سنمون کم بود ولی پویا مثل یه عارف برام جایگاه بالایی قائل بود. اصلا طاقت یه قطره اشک منو نداشت. آخ چقدر الان که مرور خاطرات می کنم دلتنگشم.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌿🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌹🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸🌹
🌸
#ازلسان_همسرگرامی
#روز_واقعه
هر زمان که کرج پیش پویا بودم صبح پامی شدم براش صبحونه درست کنم می گفت: پانشو عزیزم صبحونه نمی خورم؛ راضی به زحمتت نیستم؛ هیچ وقت نمیزاشت صبحونه بزارم براش درست کنم. می گفت: سخت میشه برات زحمت میشه دکمه های لباسش روکه می بستم واسش آیت الکُرسی می خوندم. بنده های پوتینش رو باهم می بستیم
وان یکاد می خوندم. همیشه تا دم
در بدرقه اش می کردم و به خدا
می سپردمش. صبح ها خداحافظی هامون خیلی طول می کشید. هعی می رفت بعد برمی گشت
خداحافظی می کرد. می رفت تو آسانسور
باز برمی گشت عقب؛ می گفت: مواظب خودت
باشیا؛ آنقدرتکرار می کرد من همیشه می گفتم: من که خونه ام چیزیم نمیشه شما مواظب خودت باش؛ همیشه می گفتم پویا تو امانت منی دست خودت؛ نبینم امانت داری نکنی؛ نبینم خیانت در امانت کنی. اون هم همیشه همین جمله رو با عشق بهم می گفت. ی وقتایی که ساعت می شد ۶:۰۵ دقیقه و پویازنگ آیفون و نمیزد من و عمه ام دیگه از دلشوره می مردیم. اگه قرارم بود دیر بیاد ماموریت جایی بره حتما بهم خبر میاد. اگه هم که کرج نبود تا می رسید خونه بهم زنگ می زد که من خیالم راحت باشه که رسیده خونه. اما اونروز واقعه دلم اساسی شور می زد ظهر به پویا پیام دادم ولی جواب نداد. خودم آروم می کردم ومی گفتم: مهرناز حتما جائیه، نشینده؛ کار داره. خلاصه از این حرفا؛ تا اینکه ساعت شد ۶:۳۰ دیگه طاقت نیاوردم اصلا سابقه نداشت پویا طی روز
زنگ نزنه اگه نمی تونست زنگ بزنه حتما پیام می داد. یه بار زنگ زدم کسی گوشی برنداشت برای بار دوم که زنگ زدم بابا(پدرشهید) برداشت. گفتم : الو سلام؛ بابا گفت: مهرناز جان خوبین؛ گفتم: بابا پویا کجاست؟ گفت: گوشی پویا دست منه اومد میگم زنگ بزنه همین قطع کرد. دلشوره ام بدتر شد با خودم گفتم آخه یعنی چی ؟پویا هرکجا باشه الان باید بیاد خونه خدایا نکنه چیزی شده !! دوباره گرفتم؛ گفتم: بابا پویا کجاست؟ گوشیش چرا دست شماست ؟ بابا: الاناست که برسه نگران نباش. هعی می گفتم: حتما متهم برده برسونه جایی میاد سه ساعت طول کشید سه ساعتی که سی سال بود برام.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌿🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌹🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸🌹
🌸
#انتظار
#ازلسان_همسرگرامی
#شهید_مدافع_امنیت
#پویا_اشکانی
تا ساعت ۸:۳۰ شد وبابام زودتر از همیشه اومد خونه تا وارد خونه شد بدون سلام علیک گفت: از پویا خبر داری مهرناز ؟ همین جمله باعث شد بند دلم پاره بشه. صدای یا ابوالفضل خواهرم ، شکسته شدن ظرفا تو آشپزخونه از دست مادرم و بغض گلو پدر حکایت از اتفاق تلخ و وحشتناک داشت؛ همون فاصله چند متری تا بابا رو چند بار خوردم زمین؛ مامان: پویا تیر خورده ؟ باباگفت: نه برای دستگیری رفتن با بنزین سوخته
اون لحظه یاد حرفش افتادم که همیشه می گفت:
جانباز میشه؛ پیش خودم گفتم: حتما به پاش تیر خورده؛ رفتم سمت گوشی که شمارش و بگیرم اما حتی شماره یادم نیومد. همون شبانه به سمت کرج حرکت کردیم جاده رشت-کرج بدترین جاده عمرم بود و ازش متنفرشدم؛ هر کیلومتر یه چیزی
می شنیدم؛ اول گفتند: فقط یه کم دستاش سوخته. بعد گفتند: یه کم پاهاش سوخته. بعدش گفتند: یه کوچولو سینه اش سوخته. تا برسیم کرج مشخص شد پویای من کامل سوخته. وقتی رسیدیم کرج ساعت ۱:۳۰ شب بود. گریه می کردم الان منو ببرید بیمارستان گفتن نمیشه باید تا صبح صبر کنی. تاساعت ۹صبح بشه من صدبار مردم زنده شدم.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌿🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌹🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸🌹
🌸
#عیادت_ازپویا
#ازلسان_همسرگرامی
#شهید_مدافع_امنیت
#پویا_اشکانی
صبح زود رفتم بیمارستان مستقیم رفتم بخش سوختگی به پرستار گفتم: پویا اشکانی کدوم اتاقه خانم ؟ پرستارگفت: شما باهشون چه نسبتی دارید ؟ همسرشون هستم؛ پرستار: خانم نمیشه از دیروز که این آقا آوردن شصت هزار نفر اومدن
ملاقات اینجا بخش عفونی نمیشه که هرکس از راه رسید بره ملاقات؛ دیگه جوش آورده بودم من از دیشب جون دادم حالا این نمیذاره برم پویام و ببینم. خانم محترم من از رشت این همه راه نیومدم ک شوهرم و نبینم. پرستارگفت: گفتم نمیشه. دیدم که لج کردن فایده نداره گفتم: خانم توروخدا بزار ببینم شوهرمو یه لحظه فقط اجازه داد برم. رفتم داخل اتاق سه تا تخت بود؛ یکیشون روش یه بیمار بود اون دوتا خالی؛ اون یه نفر هم سرتاپاش باند پیچی بود باد کرده بود. خیلی بزرگ بود. اومدم بیرون از اتاق. گفتم: خانم اشکانی رو می خواستم ببینم.گفت: همونه؛ باهم رفتیم دوباره داخل اتاق. پرستار گفت: اشکانی. دیدم یکم پای پویا تکون خورد. گفتم: پویا؛ پویا جان؛ اروم سرشو آورد بالا و گفت:جان؛ جانم خانومم؛ بیا اینجا رفتم کنارش. درحالی که گریه می کردم. پویا اینجوری امانت داری کردی. اینجوری مراقب امانت من بودی. پویاگفت: من خوبم
خانمم تو مواظب خودت باش. مگه تو مواظب خودت بودی که من باشم. همون موقعه پرستار
وارد شد پویا: مهرناز ببین من روی پای خودمم پس آروم باش.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌿🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌹🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸🌹
🌸
#انتقال_به_بیمارستان_دیگر
#ازلسان_همسرگرامی
#شهید_مدافع_امنیت
#پویا_اشکانی
پویا رو بردن برای تعویض پانسمان؛
منم به اصرار آقای پرستار از اتاق خارج شدم. تا از اتاق دراومدم بیرون آنقدر حالم بد بود که افتادم کف بیمارستان. مامانم اومد بلندم کرد وگفت: حال
پویا چطور بود؟ گفتم: اینا که میگن خوبه؟ مامان پویای من کامل سوخته و گریه امانم نمی داد. بعداز تعویض پاسمان هرکسی می رفت دیدن پویا حالش داغون می شد همون کسایی که قبل از ملاقات من رو دلداری می دادن خودشون که از اتاق میومدن بیرون حالشون داغون بود. همون روز پویا منتقل شد یه بیمارستان دیگه؛
زمانی که آمبولانس اومد میخواستم سوار آمبولانس بشم که پرستار گفت: شما کجا خواهرم. منم می خوام بیام با شوهرم. پرستار: نمیشه خواهرم حال شوهرت خوبه. گفتم: تو روخدا آقا
من می خوام همراه شوهرم بیام.
پرستار: خواهرم یه سوال شما آقاتون رو دوست دارین؟ گفتم: این چه سوالیه معلومه که دوسش دارم.گفت: خب وقتی کسی رو دوست داری دلت میاد اذیتش کنی. گفتم: آخه اذیتِ چی؟! من می خوام باهاش برم من می خوام پیشش باشم. باید منم بیام وگرنه نمیزارم آمبولانس حرکت کنه. گفت: آقاتون خودش به من گفت: خانومم نیاد تو آمبولانس طاقت اشکای خانومم رو ندارم. اگه بیاد ناراحت میشه. نمی تونم ناراحتیش
رو ببینم. خواهرمن آقاتون بخاطر خودتون میگن چون شمارو دوست دارن نمی خواند اذیت بشین اونوقت خودتون میخواین بیاین و اونو اذیت کنین؟ من دیگه هیچی نگفتم. زبونم بند اومد از اینهمه عشق پویام به من. آخه تو اون وضعیت به فکر من بود. از اینهمه عشق پویا زبونم بند اومده بود. هیچی نگفتم دیگه تا اینکه آوردن پویا رو. گفتم :پویا؟ یهو سرش رو برگردوند سمت من و تمام اون لوله هاو سیم هایی که بهش وصل بود کنده شد سرشو چرخوند گفت: جانم نازنازم جان. گفتم: پویا اینا نمیزارن من باهات بیام. اشکش از گوشه چشمش اومد گفت: عزیزم فردا بیا بیمارستان؛ حالم خوبه. فردا مرخص میشم..و در
آمبولانس رو بستن. اشک چشم من بود که بدرقه شون کرد.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌿🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌹🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸🌹
🌸
#مراقب_خودت_باش
#ازلسان_همسرگرامی
#شهید_مدافع_امنیت
#پویا_اشکانی
بعد که رفتیم ملاقات تو بخش مراقبت های ویژه ی سوختگی bicu از پشت شیشه دیدمش صورتشو باز کرده بودن. تا رفتم دیدم چشمش به شیشه هست. منو دید خودشو کشید بالا گفت: خوبی؟ منم خواستم خودمو با روحیه و محکم نشون بدم. گفتم: آره خیلی. تو خوبی؟ درد داری؟ اینجا خوبه؟ راحتی؟ گفت: آره؛ درد ندارم و خوبم. بعد اشاره داد بیا داخل. گفتم: احازه نمیدن. چشمک زد از اون در بغل بیا. اومدم برم پرستاره نزاشت. گفتم: نمیزاره. از داخل صدا کرد یه پرستار اومد بالا سرش دیدم پویا داره چجوری حرف میزنه دقیق لب خونی کردم گفت: آقا تورو خدا زنمه بزار بیاد تو. آقاعه گفت: نمیشه عزیز من اینجاقسمت سوختگیه نمیشه. گفت: توروخدا یک دقیقه فقط بیاد تو زود بره توروخدا؛ منم از اینور شیشه بهش اشاره میدادم بزاره بیام که اقاعه گفت: نه. همزمان اشک از چشامون ریخت. گفت: اشکال نداره خانومم دوروز دیگه میام بخش؛ میای پیشم باشه؟ گریه نکن دیگه؟ منم زود اشکامو پاک کردم. یکم دیگه حرف زدیم البته با لب خونی و اشاره؛ بعد دیگه ساعت ملاقات تموم شد. دلم نمیومد برم؛ هعی خدافظی کردیم بزور دستشو میاورد بالا..چند بار گفت: مواظب خودت باشیا؛ دیگه اومدن کرکره رو ببندن گفت: دوست دارم باز اشکش اومد. منم گفتم: من بیشتر آقایی. توهم مواظب خودت باش.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌿🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌹🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸🌹
🌸
#چشماشو_بست
#ازلسان_همسرگرامی
#شهید_مدافع_امنیت
#پویا_اشکانی
تا سه روز کارمون همین بود با
ایما و اشاره یا من روی کاغذ حرفامو مینوشتم. روز سوم رفتم بیمارستان دیدن پویام. بهش گفتم: پویا واست آبمیوه بیارم تو؟ گفت: نه عزیزم هست اینجا. ببر خونه خودت بخورهمشو. گفتم: چشم. بعد گفت: مواظب خودت باشیا. بعد به عمه ام اشاره داد. گفت: مامان مواظب مهرناز باشیا؛ منو عمه ام خندیدیم. عمه ام گفت: ببین چه پرروعه. بعد واسش قلب فرستادم و گفت: مواظب خودت باش عزیزم. با دستش بوس فرستاد.گفت: خدافظ
چشماش بست دیگه باز نکرد پویام رفت تو کما؛ الان که مدتیه از شهادت پویا می گذره و عمه ام و شوهرعمه ام به درخواست من و خودشون پیگیر تقاص قاتل پویا هستند. به این موضوع فکر
می کنم که پویا اونروز فدا شد تا هم سن و سال هاش خیلی کمتر برن سراغ مواد مخدر؛ بهار من شروع نشده خزان شد، تو نوزده سالگی سنگین ترین داغ زندگیم و دیدم. تو روخدا نذارید خون پویا و شهدای امنیت هدر بشه. پویای من سوخت که جوون ها با اعتیاد نسوزن.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌿🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌹🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸🌹
🌸
#چشم_به_راه
#ازلسان_همسرگرامی
#شهید_مدافع_امنیت
#پویا_اشکانی
چندروزی بودقراربود تو خونمون آش فاطمه الزهرا "علیهاالسلام" بپزیم سر آش خیلی برای شفای
پویا دعا کردم. خیلی امیدوار بودم به برگشتش. اصلا به حرفای دکترا اهمیت نمی دادم. هرروز با
عمه ام می رفتیم ملاقات. پشت
اتاق بودم دستم روی شیشه پویا توروخدا چشماتو باز کن پویای من، منتظرتم. روز سی ام اونقدر امیدوار بودم که هر کس میومد ملاقات حال پویا رو می پرسید. می گفتم: خوبه؛
ان شاء الله. خوب میشه. چند روز دیگه مرخص میشه. می گفتم: شما برید آماده شید واسه جشنمون که پویا اومد بیرون دیگه جشن رو زودتر می گیریم. این چهل و دو روز خیلی سخت بود واسم یه روز خوب بودم یه روز بد بودم. خیلی با خودم کلنجار میرفتم؛ می گفتم: باید محکم باشم. پویام بیاد بیرون بهم احتیاج داره. باید ازش مراقبت کنم. من باید قوی باشم و با خودم تصمیم گرفتم که قوی باشم. من اصلا به این فکر نمی کردم که پویام نخواد از بیمارستان سالم بیاد بیرون. من فقط به این فکر می کردم که پویام مرخص که شد همونجا جلوی بیمارستان سجده شکر کنم. به این فکر می کردم که پویام خوب بشه بیاد خونه خودم یسره پرستاریش رو میکنم.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌿🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌹🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸🌹
🌸
#رفت_پیش_خدا
#ازلسان_همسرگرامی
#شهید_مدافع_امنیت
#پویا_اشکانی
روز ۲۲ آذر بود دقیقا ۴۲ روز بود آقا پویا بستری بودن، آنقدر اون روز خیلی امیدوار بودم. هم من؛ هم مامان پویا، خیلی امیدوار بودیم. گفتیم: امروز دیگه چشماشو باز میکنه بهوش میاد.از ته دلم امید داشتیم. رفتیم بیمارستان تو حیاط بودیم که دیدیم پدر پویا هم اومده تعجب کردیم جفتمون چون قرار نبود بیان بیشتر وقتا منو عمه ام تکی می رفتیم. چندتا مامور هم بودن که بینشون یه مامور خانم بود، اونا رو که دیدم قلبم یه آن لرزید. یکم نزدیک شدیم دیدم چشمای بابای پویا قرمز شده. اومدیم بریم سمتشون دیدم به سمت مخالف ما دارن میرن انگار میخوان خودشونو از ما قایم کنن دور بشن. اون خانم اومدن جلو سلام و علیک کردن. من نمیتونستم نفس بکشم. فهمیدم یه اتفاقی افتاده ولی نمی خواستم بشنوم چون پویا یه روز قبل حالش خوب بود و تا اون روز مامور خانمی نیومده بودن بیمارستان. ایشون اول از چادر و حضرت زینب "علیهااسلام" حرف زدن. من اسم حضرت زینب "علیهاالسلام" رو که شنیدم بند دلم پاره شد.گفتم: پویام چیزیش شده مگه؟؟ گفتن: نه و از صبر حضرت زینب" علیهاالسلام"
گفتن، گفتم: پویای من مگه چیزیش شده؟؟ گفتن: اجازه بده عزیزم درمورد سرباز و امنیت صحبت کردن من
نمی فهمیدم چی میگن فقط
می شنیدم ولی متوجه نمی شدم.
بعد گفتن: مابه امثال شهید حججی ها شهید چمران هامدیونیم. داد زدم شهید؟ چرا حرف شهید میزنید شما
مگه پویام چش شده؟! مگه پویاشهید شده؟! یک آن قلبم واستاد، نفسم گرفت، نه تونستم حرف بزنم، نه تونستم گریه کنم، نه تونستم راه برم، همونجا خشک شدم. بعد یهو به خودم اومدم دویدم سمت بابای پویا پرسیدم پویام کو؟ پویام کو؟ گفتن: بردنش خارج؛ گفتم: چرا این خانم میگه شهید؟شهید؟ چیشده؟ داد
زدم پویام کوووو... بابای پویا اومد جلو دیگه دید یسره دارم گریه می کنم و داد می زمم گفت: مهرناز پویات شهید شد. رفت پیش خدا. گفتم شهید؟؟؟نهههه دویدم برم بالا جلومو گرفتن. می گفتم: من باید پویامو ببینم.باید. نمیزاشتن گفتن: اونجا نیست.گفتم: هرجا هست باید برم پیشش. گفتن: شهید شده.می شنیدم ولی نمی تونستم قبول کنم. هعی می پرسیدم پویام کو ؟ پویام کو؟. سوار ماشینمون کردن فقط صدای آژیرهای ماشین پلیس رو می شنیدم که جلوتر از ما بودن و راه رو باز میکنن. چراغ گردونش یادم میاد. سرم گیج میرفت نگاه می کردم به جلو. چند تا قرص آرامبخش بهم دادن. یسره تا خود خونه منو عمه ام خودمون رو می زدیم و گریه می کردیم. نزدیک خونه بودیم قرص ها اثر کرد بیحال شدیم. یهو دم در حجله رو که دیدم فرو ریختم. از ماشین پیاده شدم افتادم جلوی حجله گریه کنان رفتیم بالا کلی آدم اومده بود. شلوغ شده بود. همه مشکی پوشیده بودن. دم در افتادم. دیگه قرص ها کامل اثر کرده بود. بیحال فقط همه رو تار می دیدم یه گوشه بودم اشک از چشام میومد نا نداشتم گریه کنم و بیحال شدم.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌿🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸