خاطراتی که تلخ بود...
#خواهر_شهید
تعريف ميكرد يك بار در حرم حضرت زينب(س) دختر بچهاي را ديدم كه مرتب جيغ ميكشيد و از دست پيرمردي فرار ميكرد. پير مرد هم وقتي به دختر بچه ميرسيد او را كتك ميزد. ياد دختر خودم مليكا افتادم. بار ديگر كه پيرمرد دختر را زد به او اعتراض كردم. بنده خدا گفت كه ما اهل حلب هستيم و تروريستها پدر اين بچه را سر بريدهاند. براي همين دختر بچه دچار مشكلات روحي شده است. ديدن اين طور صحنهها خيلي روي اعصاب و روان برادرم تأثير گذاشته بود.»
#برادر_شهيد
هادي قدش از من بلندتر بود، اما اين اواخر به نظرم ميرسيد قدش از من كوتاهتر شده است. گفتم برادر من چرا داري آب ميروي؟ گفت از بس آنجا صحنههاي دلخراش ميبينيم رويمان تأثير منفي ميگذارد
#خاطرات_سوریه
#برادر_شهید
هادي سه سال از من كوچكتر بود. اما خيلي چيزها را از او ياد گرفتم كه توداري و غلو نكردن يكي از آنهاست. برادرم شش سال تمام به سوريه رفت و آمد ميكرد و شايد بيشتر سال را آنجا بود، اما خيلي كم پيش ميآمد كه از حضورش در جبهه برايمان تعريف كند. هر خاطرهاي هم كه ميگفت منظور خاصي از آن داشت. مثلاً در مقطعي فرمانده بخشي از نيروهاي فاطميون بود و براي اينكه ارزش رزم آنها را بيان كند، يك بار گفت: رزمندگان افغانستاني واقعاً اعتقادي ميجنگند و حتي وقتي مجروح ميشوند، به زور آنها را از ميدان جنگ دور ميكنيم.
#جانبازی
#مادر_شهید
پسرم يكبار پايش گلوله خورده بود اما به ما چيزي نگفت. بار آخري كه چند ماه قبل از شهادتش بود، سينهاش گلوله ميخورد كه ديگر نتوانست آن را از ما پنهان كند. حتي اواخر از نظر روحي كمي آسيبپذيرتر شده بود، همه اينها به خاطر مجروحيتهايش بود.
#برادر_شهيد
من گاهي كه با هادي حرف ميزدم، متوجه ميشدم حرفهايم را خوب نميشنود. حتي به او گفتم كه گوشت را به دكتر نشان بده.
نگو وضعيت گوشش ناشي از مجروحيتهايي است كه از ما پنهان ميكند.
#خواهر_شهيد
هادي از نظر نظامي بسيار آدم ماهر و توانمندي بود. طوري كه فكرش را نميكرديم كسي بتواند او را از پا درآورد. اما بار آخر كه ديدم مجروحيت سختي يافته، كمي احساس خطر كردم. خودش هم انگار كه ميخواست ما را آماده شهادتش كند، ميگفت: گلوله خوردن اصلاً ترس ندارد. من اين بار كه مجروح شدم فهميدم شهادت راحتتر از آن چيزي است كه فكرش را ميكنيم.»
#کلید_شهادت
#مادر_شهید
هادي به من و مرحوم پدرش خيلي احترام ميگذاشت. محمد پسر بزرگم بعد از شهادت هادي ميگفت ما در زمان جنگ سالها به جبهه رفتيم، اما شهادت نصيب هادي شد. او هميشه دست و پاي پدر و مادرمان را ميبوسيد. كاري كه ما نتوانستيم انجام دهيم. پسرم هادي پارسال وقتي پدرش در بيمارستان بستري بود، چندين روز پيشش ماند و از او پرستاري كرد. يكبار پرستار بخش به من گفت: حاجخانم همه بچههايت زحمت پدرشان را ميكشند، اما آقاهادي صبر عجيبي دارد. ديشب كه همسرتان به خاطر حواس پرتي فكر ميكرد هنوز هم بنا است و در عالم خودش بنايي ميكرد، تا خود صبح هادي پا به پايش كار كرد و يك بار هم به پدر اعتراض نكرد. هادي را صبر و تقوا و نيكياش به پدر و مادر آسماني كرد.
#آزمون_و_خطا
#خواهرزاده_شهید - امیرحسین
اهل ورزش بود. از همان نوجوانی با ثبت نام در کلاس کونگ فو ورزش را به طور جدی شروع کرد و ادامه داد. صبحهای جمعه همراه دیگر دوستانش به پارک میرفتند و تمرین میکردند. هادی عاشق کوهنوردی بود؛ کوههای اطراف تهران را مثل کف دستش میشناخت. برای رسیدن به قله، سختترین مسیرها را انتخاب میکرد. مسیرهایی را انتخاب میکرد که تازه بودند و بقیه سراغشان نمیرفتند. میگفت: «زندگی هم مثل کوهنوردی است. مسیرهای مختلف را به دقت بررسی میکنی و بعد از صعود بهترینشان را انتخاب میکنی تا دفعه بعد، با چشمی بازتر راهت را طی کنی. این طور شانس موفقیتت هم بالاتر خواهد بود.»
مرحوم حاج آقا مجتبی تهرانی
#جهادگر_نوجوان
#خواهر_شهید
از همان ابتدا اهل تقوا و جهاد نفس بود. سالها پیش از آنکه در مسیر جهاد اصغر قرار بگیرد، به مبارزه با نفس خود رفته بود و به شکلی دیگر میجنگید و جهاد میکرد. همواره به دنبال بهتر شدن و رسیدن به کمال بود. از همان نوجوانی در جلسات اخلاق حاج آقا مجتبی تهرانی شرکت میکرد و سعی داشت تمام مواعظ ایشان را در زندگی خودش پیاده کند. خیلی زود در مسیر تقوا قرار گرفت و راهش را پیدا کرد. دیگر هر چیزی نمیخورد و با هر کسی معاشرت نمیکرد. کم میگفت و بیشتر ساکت بود. میدانستیم که دائم الوضو است و نماز اول وقت وی در هیچ شرایطی ترک نمیشود. بقیه را با خوشرویی و صبری که داشت مجذوب خود میکرد. هادی جهادش را از همان نوجوانی آغاز کرد.
#مرام_ورزشی
#خواهرزاده_شهید - امیرحسین
مدتی بود همراه هم به باشگاه کونگ فو میرفتیم. یک روز در مسیر برگشت، که حسابی گرسنه شده بودیم، تصمیم گرفتیم به رستورانی در همان اطراف برویم و چیزی بخوریم. غذا را که آوردند، بلافاصله مشغول خوردن شدیم. کمی گذشت و دیدم هادی از خوردن دست کشیده و بیرون را نگاه میکند. بی توجه به چیزی که مشغول تماشای آن بود، گفتم: «چرا نمیخوری؟! هیچ قول نمیدهم که تا ده دقیقه دیگر چیزی برایت باقی بماند.» هادی همچنان بیرون را نگاه میکرد، گفت: «از گلویم پایین نمیرود. پیرمرد رفتگر از آن سمت خیابان ما را نگاه میکند. » غذا از دهنم افتاد. هادی دیگر ننشست، بخشی از غذا را جدا کرد و برای رفتگر به آن سمت خیابان برد. وقتی برگشت، خوشحال از کاری که کرده بود، گفت: «ورزش که فقط دویدن و فعالیت بدنی نیست؛ آدم باید مرامش را هم داشته باشد!»
#خبر_شهادت
#برادر_شهید
خبر شهادت هادی از طریق همکاران ایشان به ما رسید؛ در جریان یک عملیات مستشاری در منطقه ای از حلب که توسط جبهه مقاومت آزادسازی شده بود، یکی از پاهایش بر روی مین می رود و به شهادت می رسد....