#دعای_ضمن_عقد
فکر میکنم همسرم تنها یک آرزو در دنیا داشت و برای آن بسیار تلاش میکرد. قبل از عقد به من گفت دعایی دارم که حتماً وقت عقد آن را برایم بخواه. وقتی برای عقد رفتیم، با فاصله از هم نشستیم. آن لحظات تمام دغدغهام این بود که با این فاصله چطور به او بگویم که چه دعایی داشت؟ حتماً او هم نمیتوانست با صدای بلند خواستهاش را بگوید. تا لحظاتی دیگر خطبه عقد جاری میشد و من از خواسته صالح بیخبر بودم! نمیدانستم چه کنم.
در همین اثنا، خواهر آقاصالح جلو آمد و یک دستمال کاغذی تاشده به من داد و گفت این را داداش فرستاد. دستمال را باز کردم، روی دستمال برایم دعایش را نوشته بود: «دعا کن من #شهید شوم...» یادم هست که قرآن در دست داشتم، از ته دل دعا کردم خدا شهادت را به صالح بدهد و عاقبتش به شهادت ختم شود، اما واقعاً تصور نمیکردم این خواسته قلبی به این سرعت محقق شود... من گفته بودم عاقبتش، که به حساب ذهن من، تا این عاقبت سالهای سال فرصت داشتم... فکرش را نمیکردم که به این زودی داشتن صالح به آخر برسد....
#عشق_حضرت_زهرا_س
با اینکه نام شناسنامهای من «سمیرا» است، اما بعد از جاری شدن عقد، آقا صالح گفت که دوست دارد مرا زهرا صدا بزند! علاقه عجیبی به حضرت زهرا (س) داشت آنقدر که تمام مدت فاطمیه و حتی دهه بین 2 فاطمیه اول و دوم را هم پیراهن سیاه به تن میکرد.
بعد از ازدواج، حتی خود من هم باورم شد که نامم زهراست. انگار با این اسم خیلی زود انس گرفته بودم. همین قدر که صالح این اسم را دوست داشت کافی بود تا من هم شیفته نام جدیدم شوم. آنقدر که وقتی کسی نام زهرا را صدا میزد، ناخودآگاه برای جوابدادن برمیگشتم. انگار اسم خودم را فراموش کرده بودم.
صالح در خانه پدر و مادرم به احترام آنها، مرا «سمیرا» صدا میزد و در بقیه مکانها «زهرا». هنوز هم وقتی نامم را میپرسند، میگویم «زهرا کمالی».
همسرم بجز نام «زهرا»، گاهی هم «خانم» خطابم میکرد. من خیلی کم «صالح» میگفتم و اغلب «آقا صالح» صدایش میزدم. احساس میکردم خودش هم دوست دارد اینطور صدازدن را. البته از حق نگذریم شاید دلم نمیآمد کمتر از «آقا» خطابش کنم. مرد زندگی من یک «آقای» به تمام معنا بود؛ «آقا صالح».
#لبریز_محبت
محبتش خیلی زیاد بود ومهربانیاش مثالزدنی. حتی اگر در اوج عصبانیت هم خواستهای از او داشتم، به سرعت آن را برآورده میکرد. یادم نمیآید با هم قهر کرده باشیم، اما اگر اختلاف نظری هم داشتیم، صالح به سرعت برای رفع کدورت پیشقدم میشد. مثلاً چون میدانست من گلدانهایی که گل دارند را خیلی دوست دارم، برایم از آن گلدانها میخرید تا از دلم درآید. مخصوصاً که عاشق گلدان گل یاس بودم...
تولدم 14 آذر ماه 69 است. ماهی که گل یاس در آن به بار مینشیند. یادم هست سال اول بعد از ازدواج، اصلاً روز تولدم را به خاطر نداشتم که صالح با یک گلدان گل یاس به خانه آمد و برایم تولد گرفت. جشن تولد دو نفره من و صالح... خیلی ذوقزده شدم. مخصوصاً اینکه خودم هم یادم نبود که روز تولدم است. بعد هم با اصرار از من خواست که باهم به بازار برویم تا هدیه تولدم را بخرم. تنها به بازار رفتن را دوست نداشت، میگفت دلم میخواهد هدیهات با سلیقه خودت انتخاب شود.
اما گلدان گلهایی که صالح میخرید، چیز دیگری بود.... هدیه گلدانهای گل، خیلی خوشحالم میکرد... اختصاصی به آن گلدانهایم رسیدگی میکردم تا کمترین آسیبی نبیند. خب، هدیه صالح من بود...
#فکه
#سرزمین_عشق
همسرم از قبل از ازدواج، محرمها را به فکه میرفت. این روند بعد از ازدواج هم ادامه داشت و تا شهادتش ترک نشد. از چند روز قبل از تاسوعا و عاشورا با دوستانش به فکه میرفتند تا مقدمات پذیرایی از مهمانان شهدا را آماده کنند.
فکه یکی از مناطق عملیاتی دوران 8 سال دفع مقدس است که با 2 عملیات والفجر مقدماتی و والفجر 1 شناخته شدهتر است. نوع شهادت شهدای آنجا، مظلومیت دوچندانشان و اینکه هنوز جز مناطق بکرتر بوده و حتی همچنان تفحص شهدا در آنجا انجام میشود جایگاه خاصی به فکه بخشیده است. خاک فکه رملی است و حتی راه رفتن عادی روی خاکهای آن مشکل است. حال در آن بیابان باید تمام امکانات رفاهی برای افرادی که میخواهد برای عزاداری آنجا بیایند فراهم شود.
کار سخت و دشواری بود. علمکردن خیمهها، آبرسانی، غذا، برنامههای فرهنگی، سخنران، مداح و... همه و همه هماهنگی زیادی نیاز داشت.
#لذت_خدمت_به_شهدا
همیشه همینطور بود که از کارهای سختی که به نظرش انجامش لازم بود فرار نمیکرد و حتی خودش را به سختی میانداخت. لذت عجیبی از خدمت به شهدا میبرد. بعد ازدواج ما، 2 سال تا شهادتش فاصله بود که متأسفانه نتوانستم با او به فکه بروم. آقاصالح با دیگر دوستانش به خدمت مشغول بودند و امکان اینکه حتی در مسیر هم باهم باشیم وجود نداشت. من باید با کاروان دیگری میرفتم و تنها از مراسم استفاده می کردم و برمیگشتم.
یادم هست هر دو سال بین کاروانهای مختلف جستوجو کرد تا من با بهترین آنها بروم، اما قسمت نشد و صالح تنها میرفت. سال اول محمدحسین را باردار بودم و سال بعد محمدحسین خیلی کوچک بود و ضعیف. نمیتوانستم تنهایی از پس رسیدگی به او بربیایم. وقتی برمیگشت با ذوق و شوق فیلمهای مراسم را به من نشان میداد. حتی یکبار در روزهای برگزاری مراسم چند شهید تفحصشده را بین جمعیت آورده بودند. واقعاًً عاشورای فکه را خیلی دوست داشت.
#خصوصیات
بعد از عقد برای اولین سفر به مشهد رفتیم. دلش راضی به مرخصی زیاد نبود. میگفت مثل این است که یک معلم، دانشآموزانش را رها کند و به سفر برود! اگر من زیاد دلتنگ خانواده میشدم و قرار به سفر به تهران بود، چند روز را هم به قم میرفتیم و برمیگشتیم. سفرهایمان اغلب دیدار با خانوادهها بود؛ اصفهان، تهران، قم.
صالح مقید بود اگر ساعات بیشتری را در محل کار میماند، برای آن زمان برگه حق مأموریت امضاء نمیکرد! با اینکه آن لحظات کارهایی که در طول روز یا هفته به اتمام نرسیده بود را انجام میداد، ترجیح میداد آن ساعت داوطلبی باشد و هیچ پاداشی برای آن قبول نمیکرد.
#خصوصیات
#خدمت_به_همه
وقتی به خانه پدرم میآمدیم، در عین سادگی و بیآلایشی بسیار شوخطبع بود. لحظاتی که صالح میآمد، فضای ساکت خانه کاملاً شکسته میشد. همه دوستش داشتند. برای مادرم مثل پسر بود نه داماد. یک حس علاقه توأم با احترام... کمککار همه بود، مثلاً به طور ویژه به پدربزرگ و مادربزرگش کمک میکرد و آنها حتی بیشتر از فرزندان خودشان او را دوست داشتند.
یادم هست وقتی از محل کار برمیگشت، در اوج خستگی به خانه آنها میرفت تا اگر کاری دارند انجام دهد. خانه آنها باغ کوچکی بود که در حیاط آن درختان پرتقال، سیب و... داشت. چیدن میوهها از عهده آنها خارج بود و صالح تنها کسی بود که تمام کار باغ را انجام میداد.
حتی اگر آنها میخواستند به قم بیایند برایشان اتومبیل میگرفت و به راننده سفارش میکرد دقیقاً آنها را به دَرِ خانه پدرش برساند.
پدربزرگ و مادربزرگ با اینکه پسرشان (دایی آقا صالح) هم شهید شده است، هنوز هم شهادت صالح را باور نکردهاند...
#خواب_زیبا
#طعم_میوه_بهشتی
بابلسر بودیم... صالح قرار بود برای اربعین به کربلا برود. چهارشنبه 26 آبان بود که گفت «هماهنگیها انجام شد و انشاءالله 28 آبان عازمام.» دوست داشتم من هم بروم، اما با وجود محمدحسین امکانپذیر نبود.
نمیتوانستم به او هم بگویم که به کربلا نرود، گفتم «صالح! دلم نمیخواهد تنها بروی. دوست دارم باهم به کربلا برویم. اما اگر مانع از رفتن تو شوم، حس میکنم نمیتوانم روز قیامت مسئولیت این کار را به عهده بگیرم و جوابگو باشم...»
گفت «راستی امروز صبح خواب دیدم از روی درختی، یک گلابی فوقالعاده شیرین و خوشمزه چیدم و خوردم. هنوز طعم استثنایی آن زیر زبانم هست...» گفتم «چه جالب، حتماً برای سفر کربلایت است و میوه بهشتی خوردی!» ناخودآگاه نام «میوه بهشتی» به ذهنم رسیده بود.
#روز_اعزام_به_کربلا...
#سوریه
ظهر پنجشنبه با ذوق و شوق به خانه آمد و گفت «بالاخره کارم درست شد!» تعجب کردم، گفتم «کارت که درست شده بود. زمان حرکت هم که گفتی فرداست. مگر چیزی مانده بود؟» منومن کنان گفت «کربلا که بله، اما شاید از آن طرف جای دیگری هم بروم!» گفتم «کجا؟» گفت «شاید سوریه!»
جا خوردم، انتظارش را نداشتم. محمدحسین را که بغلم بود روی زمین گذاشتم و گفتم «سوریه؟ چرا سوریه؟»
با اینکه گویا مدتها بود رایزنیهایی برای اعزام به سوریه انجام داده بود، اما اصلاً با من صحبتی از سفر به سوریه نداشت. انگار قرار بود از بین افراد داوطلب اعزام به سوریه، 5 نفر را انتخاب کنند که نام صالح بین آنها نبود. لحظات آخر، یکی از افراد انصراف داد که بعد از جلسات مشورتی، صالح جایگزین شد. دقیقاً روزی که قرار بود به کربلا برود، به سوریه اعزام شد، 28 آبان 94...
#امنیت
آنقدر همه چیز به سرعت انجام شد که انگار قدرت تصمیمگیری را از من گرفته بود. حتی نه تصمیم، قدرت فکر کردن را... خیلی با من حرف زد. تلاش داشت مرا آرام کند. برایم از وضعیت آنجا گفت و اینکه چرا باید برود. دلایلش آنقدر منطقی و قانعکننده بود که جای حرف و شبهه برایم باقی نمیگذاشت. تصمیم سختی بود. تردید بین رفتن به یک مأموریت سخت و پرخطر یا ماندن. انتخاب بین آرامش و امنیت کشور اسلامی، یا آرامش من...
احساس میکردم هر تصمیمی بگیرم، تصمیم دشواری است و در هر دو حالت برایم سختی رقم میخورد. راضی شدم که برود، خصوصاً اینکه گفت «ما جزء نیروهای آموزشی هستیم و حضورمان از این جهت در آنجا ضروری است.» با خودم میگفتم احتمالاً نیروهای آموزشی در معرکه حاضر نمیشوند و این یعنی اینکه خطر آن نزدیک به صفر است. اینها فقط برای امیدواری به خودم بود.
نهایت شعاعی که به افکارم اجازه حرکت میدادم همین مقدار بود نه بیشتر. حتی لحظهای و کمتر از لحظهای نام شهادت را به زبان نمیآوردم. حتی به آن فکر نمیکردم. گفتم «هم دلم میخواهد بروی که آموزش بدهی و هم دلم نمیخواهد بروی...» انگار که یک طرف ماجرا ایمانم بود!
میگفت «اگر من نروم، بقیه هم نروند، این بار را چه کسی از زمین بردارد؟ ما چطور میتوانیم آسایش و راحتی داشته باشیم، در حالی که مردم آنها در بطن جنگ به سختی زندگی میکنند؟ مگر نه اینکه اگر صدای غربت مسلمانی شنیده شد باید مسلمین به فریادش برسند؟...»
#لبیک_یا_زینب (س)
به صالح گفتم «از علاقهات خبر دارم و واقعاً دوست دارم در هر جای دنیا هر کاری از دستت ساخته است انجام دهی. بگذار آن دنیا بگویم خدایا هر چقدر در توان داشتیم برای تو انجام دادیم.»
بعد از شهادتش، فقط به حضرت زینب(س) گفتم «من بهترینها را برای شما دادهام، از من پذیرا باشید»
#دلتنگی
دو ماهی که صالح نبود، استرس بسیار زیادی داشتم و دائماً در نگرانی به سر میبردم. واقعاً لحظهای تلفن همراه را از خود دور نمیکردم که مبادا تماس بگیرد و متوجه نشوم. ماه اول، اغلب جمعهها تماس میگرفت. هفتههای آخر خصوصاً دو هفته انتهایی، هر روز یا دو روز یکبار تماس میگرفت. تلفنها خود به خود قطع میشد.
هر بار تماس میگرفت، میگفتم «دلم میخواهد این تلفن حالا حالاها قطع نشود. میخواهم حرف بزنم. میخواهم صدایت را بشنوم، قطع نکن!» میگفت «من قطع نمیکنم، خودکار قطع میشود!». با اینکه بارها این را گفته بود اما دلم باز هم تکرار میکردم که «قطع نکن، هنوز خیلی حرف دارم»
اغلب حرفهایمان احوالپرسی معمولی و... بود. قبلاً گفته بود «تلفنها کنترل میشود» اما من نمیتوانستم، دائماً میگفتم که «دلم تنگ شده...کی میآیی؟» صالح لحظاتی سکوت میکرد، من با جنس این سکوت آشنا بودم. وقتی چاره و راهکاری نداشت، سکوت می کرد. میگفت «میدانی که تلفنها کنترل میشود؟» میگفتم «بله، اما دلم واقعاً برایت تنگ شده».