✨⚜💚⚜💚⚜💚⚜💚⚜💚
✨⚜💚⚜💚⚜💚⚜💚
✨⚜💚⚜💚⚜💚
✨⚜💚⚜💚
✨⚜💚
✨💚
💫🌲🌾🌈⃟🏡کلبه آرامش🌾🌲💫
https://eitaa.com/joinchat/366936261C4fe94f72c5
✨🌲🌈⃟🏡کــــلــبــه آرامش🌈⃟🏡🌲✨
✨🌈⃟🏡رمان_تنهایی📖🌈⃟🏡✨
✨🌈⃟🏡پارت⬅️۱۲۱🌈⃟🏡✨
با کشیده شدن تیزی روی گونه ام چشمهامو باز کردم...با دیدن موشی که روی صورتم بود جیغ
بنفشی کشیدمو و سرمو محکم تکون دادم...رگ گردنم گرفت...
موش پرت شد رو زمین و تند تند پا به فرار گذاشت...تمام بدنم بی حس بود...زمین سرد و نمناک
انبار بدجور توانمو گرفته بود...همه جا تاریک بود و فقط روزنه ی نوری که از سقف شیروونی
پوسیده انبار به داخل می تابید کمی فضا رو روشن کرده بود....لبهام از زور خشکی ترکیده
بودن...با یاد آوری صحنه مرگ شبنم بدنم شروع کرد به لرزیدن..یک لرزش خفیف و لرز آور...فقط
می تونستم گریه کنم و تو دلم با خدا حرف بزنم....خدایا کمک کن...می دونم صدامو می
شنوی...کمکم کن...من هنوز نا امید نشدم...می دونم داری امتحانم می کنی...اما منم یه تحملی
دارم...توانم داره کم میشه خدا جون...شبنم بیچاره....خدایا منو ببخش...زودتر راحتم کن از دست
این حیوونهای وحشی...خدای مهربونم....
توی سرم صدای سوت کر کننده ای پیچید و دوباره همه جا سیاه شد.....
هیال....سارا....خانوم عنایت....
پلک های خسته امو به زور باز کردم....چشمهای سبزوحشی آرش تنها چیزی بود که می دیدم...
.چشمهاموچرخوندمو و به اطرافم نگاه کردم....
✨🌈⃟🏡🖋#ادامه دارد......🌈⃟🏡✨
✨🌈⃟🏡#بـــا مـــا هــمــراه بــاشـــیــد🌈⃟🏡✨
🌈⃟🏡https://eitaa.com/joinchat/366936261C4fe94f72c5
✨💚
✨⚜💚
✨⚜💚⚜💚
✨⚜💚⚜💚⚜💚
✨⚜💚⚜💚⚜💚⚜💚
✨⚜💚⚜💚⚜💚⚜💚⚜💚