🌏 #آن_سوی_مرگ قسمت چهارم
🔻چشم باز نمودم و خود را در #حجره مفروشی دیدم و جوان خوشرو و خوشبویی را دیدم که سر مرا به زانو نهاده و منتظر به حال آمدن من است و من برای #احترام برخاستم و به آن جوان سلام نمودم و او هم تبسمی نموده و جواب سلام داده و با من مهربانی نمود و گفت: بنشین که من نه پیغمبرم نه امام و نه ملک، بلکه حبیب و #رفیق تو هستم.
🔻پرسیدم شما که هستید و اسمتان چیست؟ گفت: «اسمم #هادی است یعنی راهنما. من همان رشته محبت و ارتباط تو به علی بن ابیطالب و اهل بیت پیغمبر هستم و از تو هیچ جدایی ندارم مگر این که تو خود را با هوس و #معصیت از من دور کنی.
سازگاری و ناسازگاریِ من با تو و بود و نبود من به دست و #اختیار تو بوده، در صورت معصیت از تو گریختهام و پس از توبه با تو همنشین بودهام و از این جهت گفتم در مسافرت این #جهان از تو جدایی ندارم مگر هنگام تقصیر و یا قصوری که از ناحیه خودت بوده.
و من همان #امانت خدا که به تو سپرده شده هستم، قرآن پر است از قصه های من است ولی افسوس که این همه قرآن خواندید و با من اظهار ناشناسایی می نمایید.
من الان میروم و تو باید کمی استراحت کنی، خداحافظ.»
🔻تنها که ماندم به فکر احوال خود و حرف های هادی فرو رفتم، دیدم حقیقتاً رفتار های آدمی در دنیا خوابی است که دیده شده و حالا که #بیدار و هوشیار شدهایم تعبیر آن خواب است که ظاهر میشود و هرکس به اندازهی کم گذاشتن در دنیا افسوس و #حسرت میخورد. ولی پشیمانی حالا سودی ندارد و در توبه بسته شده.
در این اندیشه و غم و اندوه دوباره خوابم برد...
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
➥
🌏 #آن_سوی_مرگ قسمت نهم
🔻به راه افتادم، تشنه شده بودم و #جهالت هم از عقب دورادور میآمد. سمت راست سبزه زاری دیدم که مقداری از راه دور بود. جهالت دوید و خود را به من رساند و گفت: در آن محل آ#ب موجود است اگر تشنه ای برویم آب بخوریم. خواستم گوش به حرفش ندهم ولی چون زیاد تشنه و #خسته بودم رفتیم. به نزدیک سبزه هایی رسیدیم که ابداً در آن آب وجود نداشت و زمین هم #سنگلاخی بود که راه رفتن در آن هم سخت بود و مارهای زیادی در آن سنگلاخ میلولیدند و آن #سبزهها از درختهای جنگلی بود که همه فصول سبز است.
🔻#مأیوسانه رو به راه برگشتم و از خستگی و تشنگی و از فراق هادی ناله و گریه میکردم #جهالت که کار خود را کرده بود، دور از من نشسته و به من لبخند میزد و میگفت: «آن #هادی تو چه از دستش بر می آید؟ بعد از این که تخم اذیتها را در دنیا برای کمک به من کاشتهای و (إنَّ الدنيا مزرعة الآخرة). مگر تو #قرآن نخوانده ای که «وَ مَن يَعمَل مِثقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَه.
🔻مگر هادی برخلاف #آیات کاری از دستش بر میآید، مگر خودش نگفت که هر وقت #معصیت کرده ای من از تو گریخته ام و چون توبه نمودی همنشین تو بوده ام». دیدم این جهالت #ملعون، عجب بلا و با اطلاع بوده است.
🔻#سیبی از کوله پشتی بیرون آوردم و خوردم، زخمهای دستم خوب شد قوتی گرفتم برخاستم و به راه افتادم به سر #دوراهی رسیدم راه دست راست به شهر آبادی می رفت و دیگری به ده خرابه ای میرسید. به سمت راست رفتم و داخل #شهر شدم اما جهالت به سمت چپ رفت و در خرابهای ساکن شد...
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
🌏 #آن_سوی_مرگ قسمت دهم
🔻داخل #شهر شدم در آنجا ساختمان های زیبا و رودهای جاری و سبزه های دلنشین و #درخت های میوه و خدمت گذاران مهربان بودند. من که در آن بیابانهای نا امن از اذیتهای آن #سیاهک به سختی افتاده بودم حالا این مکان امن برایم مانند بهشت بود که اگر جذبه محبت #هادی نبود از اینجا بیرون نمیرفتم.
🔻در اینجا چند نفر از دوستان را ملاقات کردم، #شب را استراحت نموده و صبح قدم زنان در خارج این شهر که هوای او از #شکوفه نارنج معطر شده بود با هم بودیم و سرگذشت روز گذشته خود را برای هم تعریف میکردیم و از خلاصی از دست سیاهان #شکرگزار بودیم. در تمام این مدت قلبمان پر از فرح و آرامش بود و از #نعمت ها و لذائذ آنجا بهره مند شدیم.
🔻#زنگ حرکت زده شد و کوله پشتیها به پشت بستیم و رفتیم تا رسیدیم به دو راهی که راه آن #خرابه به این متصل میشد و سیاهان چون دود سیاه از دور نمایان شدند. از راهنمای آنجا پرسیدم ممکن است این #سیاهان با ما نباشند گفت: اینها صورت های نفوس حیوانی شما هستند که دارای دو قوه #شهوت و #غضب هستند و ممکن نیست از شما جدا شوند ولی اینها رنگ های مختلفی دارند! که سیاه خالص، و سفید و سیاه و #سفید خالص. و اگر سفید و مطمئنه شدند برای شما بسیار مفید است و مقامات عالیه را درک میکنید، این در حقیقت نعمتی است که خداوند به شما داده ولی شما کفران نموده و با #معصیت او را به صورت نقمت در آورده اید هر کاری که کرده اید در جهان #مادی کردهاید.
سیاهان به ما رسیدند و هر کدام با سیاه خود به راه افتادیم...
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
➥