*قسمت هجدهم- سه دقیقه در قیامت*
*مدافعان حرم*
*دیگر یقین داشتم که ماجرای شهادت و همکاران من واقعی است در روزگاری که خبری از شهادت نبود چطور باید این حرف را ثابت می کردم برای همین چیزی نگفتم اما هر روز که برخی همکارانم را در اداره می دیدم یقین داشتم یک شهید را که تا مدتی بعد به محبوب خود خواهد رسید ملاقات می کنم اما چطور این اتفاق می افتد آیا جنگی در راه است؟ چهار ماه بعد از عمل جراحی و اوایل مهرماه 1394 بود که در اداره اعلام شد: کسانی که علاقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند می توانند ثبت نام کنند. جنب و جوشی در میان همکاران افتاد آن ها که فکرش را می کردم همگی ثبت نام کردند من هم با پیگیری بسیر توفیق یافتم تا همراه آن ها پس از دوره آموزش تکمیلی راهی سوریه شوم آخرین شهر مهم در شمال سوریه یعنی شهر حلب و مناطق مهم اطراف آن باید آزاد می شد نیروهای ما در منطقه مستقر شدند و کار آعا شد چندمرحله عملیات انجام شد و ارتباط تروریست ها با ترکیه قطع شد محاصره شهر حلب کامل شد مرتب از خدا می خواستم که همراه با مدافعان حرم به کاروان شهدا ملحق شوم دیگر هیچ علاقه ای به حضور در دنیا نداشتم. مگر اینکه بخواهم برای رضای خدا کاری انجام دهم من دیده بودم که شهدا در آن سوی هستی چه جایگاهی دارند لذا آرزو داشتم همراه با آن ها باشم کارهایم را انجام دادم وصیتنامه و مسائلی که فکر می کردم باید جبران کنم انجام شد آماده رفتن شدم به یاد دارم که قبل از اعزام خیلی مشکل داشتم با رفتن من موافقت نمی شد ... اما با یاری خدا تمام کارها حل شد ناگفت نماند که بعد از ماجراهایی که دراتاق عمل برای من پیش آمد کل رفتار و اخلاق من تغییر کرد یعنی خیلی مراقبت از اعمالم انجام می دادم تا خدا نکرده دل کسی را نرنجانم حق الناس برگردنم نماند دیگر از آن شوخی ها و سرکارگذشتن ها و ... خبری نبود*
*یکی دو شب قبل ازعملیات رفقای صمیمی بنده که سال ها با هم همکار بودیم دور هم جمع شدیم یکی از آن ها گفت: شنیدم که شما در اتاق عمل حالتی شبیه مرگ پیدا کردید و ..*
*خلاصه خیلی اصرار کردند که برایشان تعریف کنم اما قبول نکردم من برای یکی دو نفر خیلی سربسته حرف زده بودم و آن ها باور نکردند لذا تصمیم داشتم که دیگر برای کسی حرفی نزنم جواد محمدی، سیدیحیی براتی، سجاد مرادی، عبدالمهدی کاظمی، برادر مترضی زارع و علی شاهسنایی و... مرا به یکی از اتاق های مقر بردند و اصرار کردند که باید تعریف کنی من هم کمی ازماجرا را گفتم رفقای من خیلی منقلب شدند خصوصاً در مسئله حق الناس و مقام شهادت . فردای آن روز در یکی از عملیات ها به عنوان خط شکن حضور داشتم در حین عملیات مجروح شدم و افتادم جراحت من سطحی بود اما درست در تیررس دشمن افتاده بودم هیچ حرکتی نمی توانستم انجام دهم کسی هم نمی توانست به من نزدیک شود*
🎁 *کانال هایی که برای ورود اعضاء جدید که می خواهند وارد شوند*
🔸 *کانال زندگی به زندگی به یک نفر معرفی کنید*
*زندگی پس از زندگی ۱۱*
https://chat.whatsapp.com/I47HT66giW87HYHqvEtTes
*زندگی پس از زندگی ۱۲*
https://chat.whatsapp.com/G0DWRCUB4x8JCt5rdrYcGq
*زندگی پس از زندگی ۱۵*
https://chat.whatsapp.com/GW6McjQz2xzLpay2t1y7J3
*زندگی پس از زندگی ۱۶*
https://chat.whatsapp.com/EmDXjcq1q6uI02gKQllgz6
*زندگی پس از زندگی ۱۷*
https://chat.whatsapp.com/I3bazU7c9V8LnSMVp2Ffcy
*زندگی پس از زندگی ۱۸*
https://chat.whatsapp.com/KxQhw2Za19a4qGCd1FZCk5
*زندگی پس از زندگی ۱۹*
https://chat.whatsapp.com/KotEF1LnOMo47nayyewGvd
*زندگی پس از زندگی ۲۱*
https://chat.whatsapp.com/H07uhg54t9o2wzW633x28N
*شهادتین را گفتم در این لحظات منتظر بودم با یک گلوله از سوی تیک تیرانداز تکفیری به شهادت برسم در این شرایط بحرانی، عبدالمهدی کاظمی و جواد محمدی خودشان را به خطر انداختند و جلود آمدند آن ها خیلی سریع مرا به سنگر منتقل کردند خیلی از این کار ناراحت شدم گفتم: برای چی این کار رو کردید مکن بود همه ما رو بزنند جواد محمدی گفت: تو باید بمانی و بگویی که در آن سوی هستی چه دیدی. چند روز بعد باز این افراد در جلسه ای خصوصی از من خواستند که برایشان از برزخ بگویم نگاهی به چهره تک تک آن ها کردم گفتم: چند نفری از شما فردا شهید می شوید سکوتی عججیب در آن جلسه حاکم شد با نگاه های خود التماس می کردند که من سکوت نکنم حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصیف نبود من همه آنچه دیده بودم را گفتم. از طرفی برای خودم نگران بودم نکند من در جمع این ها نباشم اما نه ان شاءالله که هستم جواد با اصرار از من سوال می کرد و من جواب می دادم در آخر گفت:چه چیزی بیش از همه در آن طرف به درد ما می خورد؟*
*گفتم:بعد از اهمیت به نماز، با نیت الهی و خالصانه هر چه می توانید برای خدا و بندگان خدا کار کنید روز بعد یادم هست که یکی از مسئولین جمهوری اسلامی در مورد مسائل نظامی اظهار نظری کرده بو
د که برای غربی ها خوراک خوبی ایجاد شد خیلی از رزمندگان مدافع حرم از این صحبت ناراحت بودند جواد محمدی مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت: می بینی پس فردا همین مسئولی که اینطور خون بچه ها را پایمانل می کند از دنیا می رود و می گویند شهید شد! خیلی آرام گفتم: آقا جواد من مرگ این آقا را دیدم او در همین سال ها طوری از دنیا می رود که هیچ کاری نمی توانند برایش انجام دهند حتی مرگش هم نشان خواهد داد ه از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته*
*چند روز بعد آماده عملیات شدیم نیمه های شب جیره نگی را گرفتیم و تجهیزات را بستیم خودم را حسابی برای شهادت آماده کردم من آرپی جی برداشتم و در کنار رفقایی که مطمئن بودم شهید می شوند قرار گرفتم گفتم اگر پیش این ها باشم بهتره احتمالاً با تمام این افراد همگی با هم شهید می شویم هنوز ستون نیروها حرکت نرده بود که جواد محمدی خودش را به من رساند او مسئولیت داشت و کارها را پیگری می کرد سریع پیش من آمد و گفت: الان داریم می ریم برای عملیات و خیلی حساسیت منطقه بالاست او به گونه ای می خواست من را از همراهی با نیروها منصرف کند بعد کمی برایم از سختی کار توضیح داد من هم به او گفتم: چند نفر از این بچه ها فردا شهید می شوند از مله دوستانی که با هم بودیم من هم می خواهم با آن هاباشم بلکه به خاطر آن ها ما هم توفیوق داشته باشیم دوباره تاکید کردم: تمامی کسانی که آن شب با هم بودیم شهید می شوند ان شاءالله آن رف با هم خواهیم بود دستور رکت صادر شد جواد محمدی را می دیدم که ا دور حواسش به من هست نمی دانستم چه در فکرش می گذرد نیروها حرکت ردند من از ساعت ها قبل آماده بودم سرستوان ایستاده بودم و با آمادگی کامل می خواستم اولین نفر باشم که پرواز می کند هنو چند قدمی نرفته بودیم که جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا کرد خیلی جدی گفت: سوار شو که باید از یک طرف دیگه خط شکن محور باشی.*
*جواد فرمانده بود و باید حرش را قبول می کردم من هم خوشحال سوار موتور جواد شدم ده دقیقه ای رفتیم تا به یک تپه رسیدیم به من گفت: پیاده شو زود باش. بعد جواد داد زد: سیدیحیی بیا. سید یحیی سریع خودش را رساند و سوار موتور شد. من به جواد گفتم: اینجا کجاست خط کجاست؟ نیروها کجایند؟ جواهد هم گفت: این آرپی ی رو بگیر و برو بالای تپه. اونجا بچه ها تو رو توجیه می کنن رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت این منطقه خیلی آروم بود . تعجب کردم!از چند نفری که در سنگر حضور داشتم پرسیدم: باید چیکار کنیم خط دشمن کجاست؟*
*یکی از آن ها گفت: بگیر بشین اینجا خط پدافندی است باید فقط مراقب حرکات دشمن باشیم تازه فهمیدم که جواد محمدی چیکار کرده روز بعد که عملیات تمام شد وقتی جواد محمدی را دیدم گفتم خدا بگم چیککارت بکنه برای چی من رو بردی پشت خط؟!*
*او هم لبخندی زد و گفت: تو فعلاً نباید شهید بشی باید برای مردم بگویی که آن طرف چه خبر است برای همین جایی بردمت که از خط دور باشی. اما رفقای ما آن شب به خط دشمن زدند سجاده مرادی و سیدیحیی براتی که سر ستون قرار گرفتند اولین شهدا بودند بعد مرتضی زارع، بعد شاهسنایی و عبدالمهدی و ... در طی مدت کوتاهی تمام رفقای ما که با هم بودیم همگی پرکشیدند و رفتند درست همانطور که قبلاً دیده بودم جواد محمدی هم سال بعد به آن ها ملحق شد بچه های اصفهان را به ایران منتقل کردند من هم با سدت خالی از میان مدافعان حرم به ایران برگشتم با حسرتی که هنوز اعماق وجودم را آزار می داد.*
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت اول)*
💠مقدمه:
✓نوشتار حاضر نوعی برداشت از تجسم و بازتاب اعمال آدمی در جهان آخرت است که با استفاده از آیات و روایات به تصویر ذهنی درآمدهاند و ان شاالله که منشأ تذکر و بیداری قرار گیرد.
🌻 *لازم به ذکر هست که ما از کتابی استفاده میکنیم که در آن از احادیث و روایات معتبر استفاده شده و مورد تایید عالم گرانقدر «آیت الله جعفر سبحانی» هم قرار و مورد استقبال قرار گرفته است...*
✍قسمت اول:
🔴حالت احتضار:
💠چند روز بود که درد سراسر وجودم را فرا گرفته و به شدت آزارم میداد. سرانجام مقدمات مرگ من با فرا رسیدن حالت احتضار فراهم شد.
💥کم کم پاهایم را به سمت قبله چرخاندند. همسر، فرزندان، خویشان و برخی دوستان اطرافم را گرفته بعضی از آنها اشک در چشمهایشان حلقه بسته بود.
❄️چشمانم را به آرامی فرو بستم و در دریایی از افکار فرو رفتم. با خود اندیشیدم که عمرم را چگونه و در چه راهی صرف نموده و اموال هرچند اندک خود را از کدام راه به دست آورده و در کدامین مسیر خرج کردهام. فکرش به شدت آزارم میداد، از شدت اضطراب چشمانم را گشودم.
⚡️در این هنگام ناگاه متوجه سفید پوش بلند قامتی شدم که دستانش را بر نوک انگشتان پاهایم نهاده بود و آرام و آهسته به سمت بالا میکشاند،
🍀 در قسمت پاها هیچگونه دردی احساس نمیکردم اما هرچه دستش به طرف بالا میآمد درد بیشتری در ناحیه فوقانی بدنم احساس میکردم گویا همه دردهای وجودم به سمت بالا در حرکت بود.
🌾تا اینکه دستش به گلویم رسید. تمامی بدنم بی حس شده بود اما سرم چنان سنگینی میکرد که احساس میکردم هر آن ممکن است از شدت فشار بترکد و یا چشمانم از حدقه درآید.
🍃عمویم که پیرمردی ریش سفید بود جلو آمد و با چشمان اشک آلود گفت: عمو جان شهادت را بگو...
🌱من میگویم و تو تکرار کن:
اشهد ان لااله الاالله و اشهد انّ محمداً رسول الله و انّ علیاً ولی الله و ... او را میدیدم و صدایش را میشنیدم.
🔅لبهایم به آرامی تکانی خورد و چون خواستم شهادتین را بر زبان جاری کنم یکباره هیکلهای سیاه و زشتی مرا احاطه کردند و به اصرار از من خواستند شهادتین را نگویم
.
✅ شنیده بودم شیاطین هنگام مرگ برای گرفتن ایمان تلاش میکنند اما هرگز گمان نمیکردم آنها در اغفال من توفیقی داشته باشند....
✍ادامه دارد...
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
┄┅═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧═┅┄
💕💕💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕💕💕💕
*زندگی پس از زندگی*
🌴💢🌴💢🌴💢🌴
*زندگی پس از زندگی در ایتا:*
https://eitaa.com/ZendegiPasAzZendegiii
🌴💢🌴💢🌴💢🌴
*مارا به مخاطبین خودتان پیشنهاد بدهید*
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
🌼کانال زندگی پس از زندگی🌼
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۲)*
◾️ *عمویم دوباره صورتش را به من نزدیک کرد و شهادتین را به من تلقین نمود.*
*همین که خواستم زبانم را تکان دهم دوباره شیاطین به تلاش افتادند اما این بار از راه تهدید وارد شدند...*
💥 *لحظه عجیبی بود، از یک طرف آن شخص سفید پوش با کارهای عجیبش و از طرف دیگر اصرار عمویم بر گفتن شهادتین و از سوی دیگر ارواح خبیثه که سعی در ربودن ایمان، در آخرین لحظات زندگیم داشتند.*
💠 *زبانم سنگین و گویا لبهایم بهم دوخته شده بود. واقعاً درمانده شده بودم. دلم میخواست از این وضع رنج آور نجات مییافتم اما چگونه؟ از کدام راه؟ به وسیله چه کسی؟*
✨ *در این کشاکش ناگهان از دور چند نور درخشان ظاهر شدند، با آمدن آنها مرد سفیدپوش به تعظیم ایستاد و آن چهرههای ناپاک فرار کردند،*
💫 *هرچند در آن لحظه آن نورهای پاک و بی نظیر را نشناختم اما بعدها فهمیدم که آنها ائمه اطهار (علیم السلام) بودند که در آن لحظه حساس به فریاد من رسیدند و از برکت وجود آنها چهرهام باز و سبک شده،*
*لبهایم را تکان دادم و شهادتین را زمزمه کردم.*
🌼 *در این لحظه دستهای آن سفیدپوش از روی صورتم گذشت و من که در اوج درد و رنج بودم ناگهان تکانی خورده و آرام شدم.*
✅ *انگار تمام دردها و رنجها برای اهالی آن دنیا جا نهاده بودم، زیرا چنان آسایش یافتم که هیچگاه مثل آن روز آزادی و آرامش نداشتم ..*
✳️ *حال زبان و عقلم به کار افتاده بود، همه را میدیدم و گفتارشان را میشنیدم.*
🔆 *در این لحظه نگاهم به آن مرد سفیدپوش افتاد. پرسیدم: تو کیستی؟ از من چه میخواهی؟ همه اطرافیانم را میشناسم جز تو.*
🔰 *گفت: تا حال باید مرا شناخته باشی من ملک الموت هستم. از شنیدن نامش ترس و اضطراب وجودم را لرزاند.*
⚜ *خاضعانه در مقابلش ایستادم و گفتم: درود خدا بر تو فرشته الهی باد، نام تو را بارها شنیدهام با این حال در آستانه مرگ هم نتوانستم تو را بشناسم، آیا برای تمام کردن کار از من اجازه میخواهی؟*
♦️ *فرشته مرگ در حالی که لبخند میزد گفت: من برای جدا کردن روح از بدن، محتاج به اجازه هیچ بندهای نیستم و تو هم اگر خوب دقت کنی دار فانی را وداع گفتهای، خوب نگاه کن آن جسد توست که در میان جمع بر زمین مانده است.*
🔷 *به پایین نگاه کردم. وحشت و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفته بود.*
*جسدم در میان اقوام و آشنایان بدون هیچگونه حرکتی بر زمین افتاده بود و همسر و فرزندان و بسیاری نزدیکانم، در حالیکه در اطراف جنازهام خیمه زده بودند، ناله و فریادشان به آسمان بلند بود،با خود اندیشیدم: اینان برای چه و برای که اینگونه شیون میکنند؟!*
🔘 *خواستم آنها را به آرامش دعوت کنم، مگر میشد... فریاد برآوردم: عزیزان من! آرام باشید، مگر آرامش و راحتیم را نمیخواستید؟*
*پس چرا زانوی غم در بغل گرفتهاید؟!*
*من اکنون پس از آن درد جانفرسا، به آسایش و آرامش خوشحال کنندهای رسیدهام.*
🍂 *با شمایم آی! آیا صدایم را نمیشنوید؟ گریهتان برای چیست؟ شکوه و شکایت از چه میکنید؟ فضای خانه را پر از دعا و ذکر حق کنید...*
✍ *ادامه دارد...*
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
✨
✨✨
✨ *زندگی پس از زندگی*
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
9.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
💥نمیتونم با فوت عزیزانم کنار بیام...
instagram.com/ostad.shojae1
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۳)*
✅ *صدای ملک الموت را شنیدم که میگفت: این جماعت را چه شده؟ به خدا قسم من به او ظلم نکردم؛ روزی او از این دنیا تمام شده است.*
💠 *اگر شما هم جای من بودید به دستور خدا، جان مرا میگرفتید. اطاعت و عبادت من بر درگاه الهی این است که هر روز و شب دست گروه زیادی را از دنیا قطع کنم.نوبت به شما هم می رسد...*
♨️ *جمعیت به کار خود مشغول و گوش شنیدن این هشدارها را نداشتند. آرزو میکردم ای کاش در دنیا یکبار برای همیشه این هشدارها را شنیده بودم تا درسی برای امروزم بود.*
*اما ...افسوس و صد افسوس!*
◼️*پارچهای بر بدنم کشیدند و پس از ساعتی بدنم را به غسالخانه بردند، مکان آشنایی بود، بارها برای شستن مرده هامان به اینجا آمده بودم.*
🔷 *در این حال، متوجه غسال شدم که بدون ملاحظه، بدنم را به این سو و آن سو میچرخاند.*
*به خاطر علاقهای که به بدنم داشتم، بر سر غسال فریاد میزدم: آهستهتر! مدارا کن!*
*اما او بدون کوچکترین توجهی به درخواستهای مکرر من، به کار خویش مشغول بود.*
🔵 *آن روزها فکر میکردم خرید کفن، یک عمل تشریفاتی است، اما .. چه زود بدنم را سفیدپوش کرد. واقعاً دنیا محل عبور است.*
✨ *با شنیدن صدای دلنشین الصلوة... الصلوة...الصلوة...نوعی آرامش به من دست داد..*
🍀 *چون نماز تمام شد،جنازهام را روی دستهایشان بلند کردند و ترنم روح نواز شهادتین، بار دیگر دلم را آرام کرد. من نیز بالای جنازهام قرار گرفتم و به واسطه علاقهام به جسد، همراه او حرکت کردم.*
💥 *تشییع کنندگان را به خوبی میشناختم. باطن بسیاری از آنها برایم آشکار شده بود .*
*چند تن از آنها را به صورت میمون میدیدم در حالیکه قبلاً فکر میکردم آدمهای خوبی هستند.*
🌼 *از سوی دیگر، یکی از آشنایان را دیدم که عطر دل انگیز و روح نوازش، شامهام را نوازش میداد. این در حالی بود که من او را به واسطه ظاهر سادهاش محترم نمیشمردم، شاید هم غیبت دیگران، او را از چشمم انداخته بود و یا ....*
💠 *تابوت بر روی شانه دوستان و آشنایان در حرکت بود و من همچنان، با نگرانی از آینده، آنهارا همراهی میکردم.*
*در حالیکه بسیاری از تشییع کنندگان، زبانشان به ترنم عاشقانه لااله الاالله و ... مشغول بود.*
❌ *دو نفر از دوستانم آهسته به گفتگو مشغول بودند. به کنارشان آمدم و به حرفهایشان گوش سپردم. عجبا! سخن از معامله و چک برگشت خورده و سود کلان و ... میکنید؟ چقدر خوب بود در این لحظات اندکی به فکر آخرت خویش میبودید، به آن روزی که دستتان از زمین و آسمان کوتاه خواهد شد و پرونده اعمالتان بسته و هرچقدر مانند من مهلت بطلبید، اجازه برگشتن نخواهید گرفت..*
🔆 *آنگاه رو کردم به اهل و عیالم و گفتم: «ای عزیزان من! دنیا شما را بازی ندهد، چنانکه مرا به بازی گرفت»*
🌀 *مرا مجبور کردید به جمع آوری اموالی که لذتش برای شما و مسئولیتش با من است...*
✍ *ادامه دارد..*
🍂🍁🌸🍂🍁🌸🍂🍁🌸🍂🍁
🌺💚🌺💚🌺💚🌺💚🌺
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوب
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
🔴*سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت۴)*
◾️ *چند نفر جنازهام را از تابوت بیرون آورده و چنان با سر وارد بر گور کردند که از شدت ترس و اضطراب گمان کردم از آسمان به زمین افتادهام...*
💠 *در حالیکه جسدم را در قسمت لحد قبر جاسازی میکردند، من بیرون از قبر یک نگاهی به بدنم و مردم داشتم.*
🍀 *در این حال شخصی نزدیک جسدم آمد و مرا به اسم صدا زد؛ خود را نزدیک او رساندم و خوب به حرفهایش گوش دادم. او در حال خواندن تلقین بود.*
*هر چه میگفت میشنیدم و بلافاصله، همراه با او تکرار میکردم؛ چقدر خوب آرام و زیبا تلفظ میکرد.*
🍃 *چیزی نگذشت که شروع به چیدن سنگ در اطراف لحد کردند، از اینکه جسدم را زندانی خاک میساختند سخت ناراحت بودم.*
•┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈•
🌺💚🌺💚🌺💚🌺💚🌺
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوب
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
*به کانال های در حال عضو گیری زندگی پس از زندگی🕋 بپیوندید*👇
*کانال های قابل عضویت زندگی پس از زندگی*👇
🎁 *کانال هایی که برای ورود اعضاء جدید که می خواهند وارد شوند*
🔸 *کانال زندگی به زندگی به یک نفر معرفی کنید*
*زندگی پس از زندگی ۱۸*
https://chat.whatsapp.com/KxQhw2Za19a4qGCd1FZCk5
*زندگی پس از زندگی ۱۹*
https://chat.whatsapp.com/KotEF1LnOMo47nayyewGvd
🍂 *با خود اندیشیدم بهتر است به کناری بروم و با جسد داخل گور نشوم اما به واسطه شدت علاقهای که داشتم، خود را کنار جنازه رساندم.در یک چشم بر هم زدن، خروارها خاک بر روی جسدم ریختند...*
♻️:*جمعیت متفرق شدند و فقط تعداد انگشت شماری از نزدیکانم باقی ماندند؛ اماچندی نگذشت که همگان تنها رهایم کردند و رفتند -اصلاً باورم نمیشد چقدر نامهربان بودند..*
❎ *دلم میخواست بر سرشان فریاد بزنم:*
*کجا میروید؟ با من بمانید و مرا تنها نگذارید ... در این لحظه بود که صدای یک منادی را شنیدم که خطاب به مردم میگفت: بزایید برای مردن، جمع کنید برای نابود شدن و بسازید برای خراب شدن...*
*اما افسوس انها نمیشنیدند...*
🔘 *پس از این همه ناله و فغان به خود آمدم و دیدم انچه برایم باقی مانده است:*
*قبری است بس تاریک، وحشتزا، غم آور و هول انگیز، ترسی شفاف وجودم را فرا گرفت.*
🔸 *با خود اندیشیدم: هر چه غم است در دل انسان خاکی، و هرچه اضطراب است در دنیا گویی در قلب من ریختهاند. غم و وحشتی که شاید اندکی از آن میتوانست بدن انسان خاکی را منهدم کند...*
🔵 *از ان همه فشار روحی گریهام گرفت و ساعتها اشک ریختم. به فکر اعمال خویش افتادم و آنگاه که پی به نقصان اعمال خود بردم، آرزو کردم: ای کاش من هم همراه جمعیت باز میگشتم اما افسوس که دیگر دیر بود...*
💥 *در همین افکار غوطهور بودم که به ناگاه، از سمت چپ قبر، صدایی برخاست که میگفت:*
*بی جهت آرزوی بازگشت نکن، پرونده عمل تو بسته شده!*
✨ *از شنیدن صدا در آن تاریکی وحشت کردم، گویا کسی وارد قبر شده بود. با لرزشی که در صدایم بود پرسیدم: تو کیستی؟ پاسخ داد: من «رومان» یکی از فرشتههای الهی هستم.*
🍃 *گفتم: گمان میکنم، متوجه آنچه در ذهن من گذشت شدی؟*
*گفت: آری؟*
*گفتم: قسم یاد میکنم که اگر اجازه دهید به آن دیار برگردم، هرگز معصیت خدا نکنم و در طلب رضایت او بکوشم. امروز وقتی که تمام آشنایان و دوستان و حتی خانوادهام، مرا تنها رها کردند و رفتند، به بی وفایی دنیا پی بردم ، مطمئن باش اگر به دنیا بازگردم، لحظهای از خدمت به خلق و اطاعت خالق یکتا غفلت نکنم.*
🌷 *گفت: این سخن را تو میگویی، اما بدان حقیقت غیر از آرزوی توست؛ از این پس تا قیام قیامت باید در عالم برزخ بمانی.*
⚡️ *پس از شنیدن این کلام بدون درنگ شروع به شمردن اعمال نیک و بدم کرد. همان اعمالی که در طول عمرم توسط کرامالکاتبین ثبت و ضبط شده بود...*
✍ *ادامه دارد..*
🍃🍃🌹🍃🍃🌹🍃🍃🌹🍃🍃
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۵)*
◾️ *عجب پروندهای! کوچکترین عمل خوب یا زشت مرا در خود جای داده بود.*
*در آن لحظه تمام اعمالم را حاضر و ناظر میدیدم...*
💠 *در فکر سبک و سنگین کردن اعمال خوب و بد بودم که رومان پرونده اعمالم را بر گردنم آویخت، بطوریکه احساس کردم تمام کوههای عالم بر گردنم آویختهاند.*
💥 *چون خواستم سبب این کار را بپرسم گفت: اعمال هرکسی طوقی است بر گردنش.*
*گفتم تا چه زمان باید سنگینی این طوق را تحمل کنم؟*
*گفت: نگران نباش. بعد از رفتن من نکیر و منکر برای سؤال کردن میآیند و پس از آن شاید این مشکل برطرف شود.*
🍀 *رومان این را گفت و رفت..*
✅ *هنوز مدت زیادی از رفتن رومان نگذشته بود که صداهای عجیب و غریبی از دور به گوشم رسید. صدا نزدیک و نزدیک تر میشد و ترس و وحشت من بیشتر...*
🔘 *تا اینکه دو هیکل بزرگ و وحشتناک در جلوی چشمم ظاهر شدند. اضطرابم وقتی به نهایت رسید که دیدم هر یک از آنها آهنی بزرگ در دست دارند که هیچکس از اهل دنیا قادر به حرکت آن نیست، پس فهمیدم که این دو نکیر و منکراند.*
☑️ *در همین حال یکی از آن دو جلو آمد و چنان فریادی کشید که اگر اهل دنیا میشنیدند، میمردند.*
✨ *لحظهای بعد آن دو به سخن آمده و شروع به پرسش کردند: پروردگارت کیست؟ پیامبرت کیست؟ امامت کیست؟*
⚜ *از شدت ترس و وحشت زبانم بند آمده بود. و عقلم از کار افتاده بود.، هرچند فهم و شعورم نسبت به دنیا صدها برابر شده بود، اما در اینجا به یاریم نمیآمدند.*
⚡️ *سرم به زیر افتاد، اشکم جاری شد و آماده ضربت شدم.*
💥 *درست در همین لحظه که همه چیز را تمام شده میدانستم، ناگهان دلم متوجه رحمت خدا و عنایات معصومین علیهم سلام شد و زمزمه کنان گفتم: ای بهترین بندگان خدا و ای شایستهترین انسانها، من یک عمر از شما خواستم که شب اول قبر به فریادم برسید، از کرم شما به دور است که مرا در این حال و گرفتاری رها کنید.*
💠 *و این بار آنها با صدای بلندتری سؤالشان را تکرار کردند. چیزی نگذشت که قبرم روشن شد، نکیر و منکر مهربان شدند،*
🌺 *دلم شاد و قلبم مطمئن و زبانم باز شد. با صدای بلند و پر جرأت جواب دادم: پروردگارم خدای متعال(الله)، پیامبرم حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم، امامم علی و اولادش، کتابم قرآن، قبلهام کعبه میباشد...*
🔷 *نکیر و منکر در حالیکه راضی به نظر میرسیدند از پایین پایم دری به سوی جهنم🔥 گشودند و به من گفتند: اگر جواب ما را نمیدادی جایگاهت اینجا بود،*
💐 *سپس با بستن آن در، در دیگری از بالای سرم باز کردند که نشان از بهشت داشت. آنگاه به من مژده سعادت دادند.*
*با وزش نسیم بهشتی قبرم پر نور و لحدم وسیع شد. حالا مقداری راحت شدم.*🍀
🍂 *از اینکه از تنگی و تاریکی قبر نجات یافته بودم، بسیار مسرور و خوشحال بودم.*
*سرور و شادمانیم ار اینکه در اولین امتحان الهی سربلند بیرون آمدم، چندی نپایید و رفته رفته نوعی احساس دلتنگی و غربت به من روی آورد.*
❄️ *با خود اندیشیدم: من کسی بودم که در دنیا دوستان، اقوام و آشنایان فراوانی داشتم؛ با آنها رابطه و انس فراوان داشتم. اما اینک دستم از همه آنها کوتاه است.*
♦️ *سر به زیر گرفتم و بی اختیار گریه را آغاز کردم. چندی نگذشت که عطر دل انگیز و و روح نوازی به مشامم رسید، عطر بیشتر و بیشتر میشد.*
✨ *در حالیکه پرونده اعمال بر گردنم سنگینی میکرد با زحمت سرم را بلند کردم و ...*
✍ *ادامه دارد..*
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
┄┅═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧═┅┄
💕💕💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕💕💕💕
*زندگی پس از زندگی*
🌴💢🌴💢🌴💢🌴
*زندگی پس از زندگی در ایتا:*
https://eitaa.com/ZendegiPasAzZendegiii
🌴💢🌴💢🌴💢🌴
🛑 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ (قسمت ۶)*
♻️ *در حالیکه پرونده اعمالم بر گردنم سنگینی میکرد با زحمت سرم را بلند کردم و از دیدن شخصی که روبرویم نشسته بود در تعجب فرو رفتم. جوانی خوش سیما و خوش سیرت بود، که با انگشت، اشک از گوشه چشمانم پاک کرد و لبخندی هدیه ام نمود.*
🌸 *به نشانه ادب،سلام کردم و در مقابلش دو زانو، برجای نشستم و خیره به چشمان زیبایش، حیرت زده زیر لب زمزمه کردم:*
*فتََبارکَ اللهُ احسُنُ الخالقینَ.*
💥 *پس آنگاه با صدایی رسا پرسیدم: شما کیستید که دوست و همدم من در این لحظه های وحشت و غربت گشته اید؟*
*در حالیکه لبخندی بر لبانش، نقش بسته بود، پاسخ داد: غریبه نیستم، از آشنایان این دیار توام و همدم و مونست در این راه پرخطر.*
❄️ *گفتم: زهی توفیق... اما به راستی تو کیستی؟ بی شک از اهالی آن دنیای غریب نیستی، زیرا در تمام عمر کسی به زیبایی تو ندیده و نیافته ام.*
🌷 *با همان لبخند که بر لبانش نقش بسته بود با طعنه گفت: حق داری مرا نشناسی! چرا که در دنیا به من کم توجه بودی.*
*من نتیجه ذره، ذره اعمال خیر توام که اینک مرا به این صورت می بینی. نامم نیک و هادی و راهنمای تو در این راه پر خطر می باشم.*
🔵 *آنگاه از من خواست که پرونده سمت راستم را به او بسپارم. پرونده را به او سپردم و گفتم: از اینکه مرا از تنهایی رهایی بخشیدی، و همدم و همراه من در این سفر خواهی بود بسیار ممنونم و سپاسگذار.*
🌹 *گفت: تا آنجایی که در توانم باشد، برای لحظه ای تنهایت نخواهم گذاشت. مگر آنکه...*
⚡️ *رنگ از رخسارم پرید، وحشت زده پرسیدم: مگرچه؟ گفت مگر آنکه آن شخص دیگر که هم اکنون از راه می رسد بر من غلبه یابد که دیگر خود می دانی و آن همراه! پرسیدم آن شخص کیست؟*
💥 *گفت: تا آن جا که به یاد دارم، فقط نامه اعمال سمت راستت را به من سپردی...*
🔥 *اما نامه اعمال سمت چپ تو، هنوز بر شانه ات آویزان است و چیزی نمی گذرد که شخصی دیگر که نامش گناه است، آن را از تو باز پس خواهد گرفت. آنگاه اگر او بر من غلبه پیدا کند با او همنشین خواهی شد، وگر نه در تمام این راه پر خطر تو را همراه خواهم بود.*
〽️ *گفتم: پرونده او را می دهم تا از اینجا برود. نیک گفت: او نتیجه اعمال ناپسند و گناه توست و دوست دارد در کنارت بماند.*
*گفتگوهامان ادامه داشت، تا اینکه احساس کردم بوی بسیار نامطبوعی شامه ام را آزار می دهد. آن بوی متعفن تمام فضا را پر کرد و باعث قطع گفتگوهایمان شد. در این لحظه هیکل زشت و کریهی در قبر ظاهر شد....*