eitaa logo
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
2.8هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
229 فایل
☎️ تلفن تماس: ۳۴۶۴۲۰۷۲- ۰۲۶ 👥 ارتباط با مدیریت کانال: @admin_zeynabiyeh غنچه های زینبی: @ghonchehayezeynabi ریحانه الزینب: @reyhanatozeynab بنات الزینب: @banatozeynab فروشگاه: @zendegi_salem_zeynabiyehgolshahr کتابخانه: @ketabkhaneh_zeynabiyeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔖 : 😍 کارگاه آموزشی مشاوره از ازدواج! 📚 استاد: سرکار خانم چرخه روانشانس، زوج درمانگر، مدرس مهارتهای پیش از ازدواج 🌀 عناوین کارگاه: ✔️شرایط تحقق ازدواج موفق ✔️اشخاص پر خطر برای ازدواج ✔️ملاک های انتخاب همسر ✔️روابط گذشته و .... برای رزرو این کارگاه هیجان انگیز به آیدی زیر مراجعه نمایید و یا با زینبیه گلشهر کرج در تماس باشید: 🆔 @zeynabiye_amuzesh ☎️ 02634642072 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۷ آبان ۱۴۰۱
🔖 ۲: 🔶 آیا میدانی تیپ های شخصیتی چه ویژگی هایی دارند؟ ⚠️ تیپ شخصیتی تو چیست؟ ✅ با ما همراه باشید.بصورت حضوری و مجازی 🎙 برگزیده کلاس میخواهم زن باشم ۲ 📚سرکار خانم نظری ۲ 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۷ آبان ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۷ آبان ۱۴۰۱
🔖 : ⚜ امروز از شهدا آموختم: "میزان فرصتی که در بحران ها وجود دارد در خود فرصت ها نیست، اما شرط آن این است که نترسید و نترسیم و نترسانیم." ⁦ 🔰 برای شهید حاج قاسم سلیمانی صلوات و فاتحه ای قرائت بفرمائید. 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۷ آبان ۱۴۰۱
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 : 📍قسمت هفتم. چادرم رو سرم کردم و رفتم جلو در .. با همان چشمهای سبزش نگاهم کرد و سلام کرد. جواب دادم. با تعجب به چادرم نگاه کرد. دیگه آرایش نداشتم. موهام بیرون نبود. گفت چند وقتی هست نمیای بیرون؟😏 نگران شدم که شاید مریض شدی. مامانت اومد بیرون پرسیدم گفت نه خوبه زنگ بزن از خودش بپرس چرا بیرون نمیاد! اومدم از خودت بشنوم چی شده؟ نمیدونستم چی جوابش رو بدم. برای اولین بار موقع حرف زدن باهاش دلم میخواست گریه کنم.😭 به سختی خودم رو کنترل کردم و گفتم احتیاج به خلوت و تنهایی دارم. گفت حالت خوبه؟😏 گفتم آره نگران نباش. گفت فکر نمیکنم. ظاهرت این رو نشان نمیده! گفتم از این به بعد ظاهرم اینه. مشکل داری؟ گفت یعنی چادری شدی؟ گفتم آره و دیگه هم نمیخوام با تو ارتباطی داشته باشم حتی در حد همین سلام و ... گفت چرا؟ گفتم چون ... حرفم رو خوردم و هیچی نگفتم. گفت چون من نامحرم هستم؟؟ گفتم اره گفت ولی تو خودت میدونی که من از ۷ سالگی.... و حرفش رو خورد و گفت باشه منتظر میمونم تا شرایط عوض بشه.. هر چند که خیلی سخته!😔 ولی من هر چی تو بخوای برام مهمه. حالا که اینطور میخوای منم همین رو میخوام فقط یه قول بده. گفتم چه قولی؟ گفت منتظرم میمونی؟😔 گفتم نه! گفت چرا؟ گفتم چون نمیدونم تو آینده چه اتفاقی میافته گفت پس موضوع فقط تغییر ظاهر نیست! فکرت هم عوض شده گفتم با خودم در گیرم گفت ولی من منتظر میمونم صدام داشت می‌لرزید اشکها دیگه داشت می‌ریخت بیرون که گفتم خداحافظ و در رو بستم 😭 به پشت در تکیه دادم و بی امان گریه کردم. چقدر سخت بود برام از کسی که بیش از ۱۰ سال با محبت و عشق هم بزرگ شده بودیم اینطوری دل بکنم.. اما چاره ای نبود میدونستم که اگر این رابطه ادامه داشته باشد نمیتونم تو مسیری که انتخاب کردم حرکت کنم. خدا رحم کرد تنها بودم اومدم و خودم رو انداختم رو مبل🙈😭🙈😭 کوسن مبل رو بغل کردم وصورتم رو تو کوسن فرو کردم و داد زدم خداااااا فقط ببین که به عشق تو از عشقم گذشتم وقتی که بلند شدم چشمهایم سرخ شده بود. رفتم صورتم رو شستم و وضو گرفتم... سالها بود که نماز نمیخوندم. سجاده رو پهن کردم و شروع کردم ... بسم الله الرحمن الرحیم..‌. این روزها وقتی یاد اون نمازها می‌افتم چقدر دلتنگ میشم. هیچ وقت دیگه اون حس رو تجربه نکردم . حس عجیبی بود... نمیدونم چند رکعت خواندم ... اونقدر ادامه دادم تا آروم شدم بعد هم سر به سجده گذاشتم... آتشی در وجودم افتاده بود که داشت همه هستی من رو می‌سوزاند چیزی شبیه یه تولد جدید... بعد نماز به کوچه نگاه کردم جای خالی مهدی روبروی پنجره معلوم بود. نمیدونم اون چه حالی داشت. البته بعدها یه روز که مامانش اومده بود خونه با کنایه گفت نمیدونم چی شده مهدی نه غذا میخوره نه بیرون می‌ره خودش رو تو اتاق حبس کرده... ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۷ آبان ۱۴۰۱
⚜ بسم الله الرحمن الرحیم ⚜
۸ آبان ۱۴۰۱
۸ آبان ۱۴۰۱
🔖 : غریب گیر آوردنت در گودی فتنه چقدر شقایق روییده بر آن تن خسته شمر خنجر به دست دارد حرمله مست الواتی عمر سعد می‌خندد لشکرش گرد تو، به سلاخی نعل تازه بسته است اسبها را سعودی یهودی وهابی حمزه زمین افتاده داعش به رجزخوانی هند جگر خوار است در حال رقاصی از فاطمیه تا عاشورا از گوهرشاد تا شیراز ما داریم ایرانی پر از چادر خونین مادر هست پرچم سرافرازی *برای طلبه شهید، که همچون مولایش، غریبانه در میان لشکر اشقیا تنها ماند و کربلایی شد 🔸محمد حسین‌زاده" 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۸ آبان ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۸ آبان ۱۴۰۱
🔖 : ⚜ امروز از شهدا آموختم: "گاهی یک نگاه حرام شهادت را برای کسی که لیاقت شهادت دارد؛ سالها عقب می اندازد چه برسد به کسی که هنوز لایق شهادت بودن را نشان نداده..." ⁦ 🔰 برای شهید حسین خرازی صلوات و فاتحه ای قرائت بفرمائید. 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۸ آبان ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۸ آبان ۱۴۰۱
کلاس تفسیر قرآن.mp3
2.75M
🔖 : 🔰 چگونه انسان را گمراه می کند؟ 🎙 برگزیده کلاس تفسیر قرآن 📚سرکار خانم شامی زاده 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۸ آبان ۱۴۰۱
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 : 📍قسمت هشتم. جلوی آینه اتاقم رفتم و یه نگاهی به خودم کردم ... گذر عمر به خوبی روی چهره ام داشت خودش رو نشان میداد به ساعت نگاه کردم دیرم شده بود جلسه داشتم و باید زود میرفتم... ‌‌ از دفترم که اومدم بیرون، دختر یکی از همکاران اومد جلوم، لباس مدرسه تنش بود و تازه از مدرسه برگشته بود. قد و قواره کوچیکش با لباس مدرسه خیلی بامزه تر از قبل شده بود سلام کرد. دولا شدم و بوسیدمش گفتم از مدرسه اومدی؟ گفت آره. گفتم خوش گذشت. گفت خیلی. خداحافظی کردم و با بقیه همکارهام هم خداحافظی کردم و خارج شدم. سوار ماشینم شدم یاد مدرسه خودم افتادم سال ۵۸ هفت سالم بود که به محله جدید اسباب کشی کرده بودیم. 💠 اسفند ماه بود و هوا حسابی سرد برف تا زانوی من میرسید البته بعضی جاها تا کمرم! منم قد و قواره ام کوچیک بود. میخواستم برم مدرسه. مامانم برادر کوچکم رو باردار بود و نمیتونست منو ببره مدرسه. در خونه رو که باز کردم دیدم خانم همسایه دست پسر بچه ای رو گرفته و داره میره. با مامانم سلام علیک کرد. مامانم ازش سوال کرد شما دارید میرید مدرسه؟ گفت بله گفت میشه دختر منم با خودتون ببرید؟ و اون که بعد ها فهمیدم اسمش فاطمه خانم هست گفت بله با کمال میل. یه دستش رو به من داد و دست دیگرش رو به پسرش و این اولین باری بود که من مهدی رو میدیدم☺️ توی راه فرو می‌رفتیم تو برف و به سختی می‌رفتیم جلو و گاهی از ته دل خنده های کودکانه سر می‌دادیم مثل الان نبود که با یک کم برف تعطیل بشه. دو تا کوچه رو که رد کردیم مدرسه ما بود. جلوی در مدرسه یه آقایی ایستاده بود با کلاه بافتنی روی سرش بعدها فهمیدم بابای مدرسه است و اسمش آقای میرسلیمی و اهل طالقان یک مرد مهربون و دوست داشتنی دست من و مهدی رو گرفت و ما هم با فاطمه خانم خداحافظی کردیم و رفت 😊 وارد مدرسه شدم یه راست رفتم توی دفتر ناظم، روز اولی بود که وارد این مدرسه میشدم البته چند روز پیش با مادرم اومده بودم و ثبت نام کرده بودم. خانم ناظم با دیدن من لبخندی زد و گفت خوب خوش اومدی و من با کمی ترس و دلهره گفتم ممنونم نگاهی به مهدی کرد و گفت ببرش تو کلاس خودتون و من با تعجب به ناظم نگاه می کردم مگه اینجا مدرسه مختلطه؟ 😳 آخه مدرسه قبلی من توی تهران فقط دخترانه بود وارد کلاس شدم دیدم پسرا یه ردیف نشستن و دخترا یه ردیف دیگه تعجب من بیشتر شد معلم که وارد شد یه جای خوب برام انتخاب کرد به خاطر قد و قواره کوچیکم من رو میز اول نشوند😁 بعد ها فهمیدم تنها مدرسه ابتدایی تو این محله این مدرسه هست. و فعلا قراره اینطوری باشه تا مدرسه جدید ساخته بشه 😏 موقع رفتن به زنگ تفریح احساس می کردم که تمام مدت مهدی از دور مواظب منه چند بار که چند تا از بچه های کلاس های بالاتر می خواستند سربه سرم بزارن و اذیتم کنند. آمد جلو بهشون گفت که دوست منه 😡 حق ندارید اذیتش کنید این اولین بار بود که این نوع حمایت رو احساس می کردم و شاید نمیدونستم آغاز یک ماجرای جدید تو زندگیمه... ظهر شد موقع خروج از مدرسه باز مامان مهدی اومد دنبال ما، مثل صبح یه دستش مال من بود و یه دستش مال مهدی 🙈 جلوی خونمون که رسیدیم ازش تشکر کردم و زنگ خونمون رو زدم مامانم اومد جلوی در و خیلی گرم ازش تشکر کرد و بهش گفت که وضعیتش چطوریه. اون هم گفت که متوجه هستم و با کمال میل حاضرم که هرروز ببرمش با خودم مدرسه. مامانم تشکر کرد و گفت انشاالله جبران کنم. این آغاز دوستی دوتا خانواده بود از آن روز به بعد تا آخر سال البته غیر از روزهای بهاری که هوا خوب بود و دیگه مامان مهدی هم دنبالمون نمیامد 🙈 و ما خودمون میرفتیم مدرسه ما هر روز رفت و برگشت مدرسه و توی کلاس رو با هم بودیم و اون همیشه مراقب و مواظب من بود.... 😍 ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۸ آبان ۱۴۰۱
⚜ بسم الله الرحمن الرحیم ⚜
۹ آبان ۱۴۰۱
🔖 قُلِ اللَّهُ يُنَجِّيكُمْ مِنْهَا وَمِنْ كُلِّ كَرْبٍ ثُمَّ أَنْتُمْ تُشْرِكُونَ بگو: خداست که شما را از آن تاریکی‌ها نجات می‌دهد و از هر اندوهی می‌رهاند، باز هم به او شرک می‌آورید. انعام_64 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۹ آبان ۱۴۰۱
🔖 : دوره تربیت مربی کودک😍😌 📚 استاد: سرکار خانم غلامعلی تبار تحصیل کرده رشته روانشناسی اسلامی، دارای چندین سال تجربه در حوزه کار با کودک، تدریس و برگزاری دوره های تربیت مربی. 🌀سر فصل ها: -حیات طیبه و ارتباط آن با آموزش -نقش مربی در شکل گیری ذهنیت معنوی -روش تدریس و کلاس داری کودک -نقش بازی در تربیت کودک -کارگاه عملی کلاس داری و آموزش کودک -فهم رفتار کودکانه از طریق نقاشی -نقش قصه در آموزش جهت ثبت نام و یا کسب اطلاعات بیشتر با آیدی زیر در تماس باشید: 🆔 @zeynabiye_amuzesh 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۹ آبان ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۹ آبان ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖 : ⚜ امروز از شهدا آموختم: "بترس از روزی که گناه برای مردم عادی شــود!" ⁦ 🔰 برای شهید حمید سیاهکالی صلوات و فاتحه ای قرائت بفرمائید. 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۹ آبان ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۹ آبان ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖 : 🔰 مادامی كه ما به نرسد، همه ما فقط ظاهراً مسلمانیم! 🔶 يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا آمِنُوا بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَالْكِتَابِ 📚 نساء_ ۶۳ 🎙 برگزیده کلاس مکارم الاخلاق 📚سرکار خانم شامی زاده 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۹ آبان ۱۴۰۱
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 : 📍قسمت نهم. از مدرسه که می اومدیم با هم مشق می نوشتیم و مامان هامون هم با هم کارهاشون رو انجام میدادن. اون موقع تو کل کوچه ۲ یا ۳ تا خونه بیشتر نبود بقیه خونه ها همه خالی بود. این تنها بودن و خلوت بودن کوچه ارتباط دو تا خانواده رو بیشتر می کرد به خصوص که حالا برادر کوچک من به دنیا اومده بود و کار مامانم بیشتر شده بود! فاطمه خانوم اینا قبل از ما به این محله آمده بودن و از ما آشنا تر بودن به محله. به همین دلیل اغلب مواقع وقتی میخواستیم جایی بریم آنها ما رو همراهی می کردند تا بهمون نشون بدن☺️ سال بعد مدرسه جدید ساخته شد و پسر ها به اون مدرسه نقل مکان کردند حالا دیگه مسیر رفت و آمد آن عوض شده بود و من هم دیگه میتونستم تنهایی برم به مدرسه خودم. اما وقتی از مدرسه برمی گشتیم باز هم بعد از نوشتن مشق توی کوچه شروع به بازی می کردیم😍 تعداد همسایه ها بیشتر شده بود اما من غیر از خواهرم که از من بزرگتر بود تنها دختر کوچه بودم و همه پسر بودند به همین دلیل تمام همبازی های من شده بودن پسرها...🙈 و هیچکس هم نبود که بگه این همه ارتباط دختر با پسر عاقبت خوبی نداره! خودم که عقلم نمی رسید پدر و مادرم هم شاید براشون مهم نبود و شاید فکر نمی کردند که این بازی ها روزی جدی بشه😏 فکر میکردن که هنوز به سن بلوغ نرسیدم و اون پسر ها هم به سن بلوغ نرسیدن پس اشکالی نداره!! خلاصه ادامه داشت تا دوران ابتدایی تموم شد. برای راهنمایی باید خارج از محله ثبت نام میکردیم چون توی محله ما مدرسه راهنمایی دخترانه نبود فقط یک مدرسه راهنمایی پسرانه بود. ثبت نام کردم برای رفتن به مدرسه باید تاکسی و مینی بوس سوار می شدم و برگشت هم همینطور اون موقع ها به خاطر کمبود تاکسی و مینی بوس خیلی باید صبر میکردی تا ماشین گیرت بیاد😐 بدتر از همه فصل زمستان بود و موقعی که برف میومد باید تا میدان اسبی پیاده میومدم تا بلکه اونجا یه ماشین گیرم بیاد. اما پدرم اغلب روزها منو با خودش تا میدون اسبی می آورد☺️ وسط راه وقتی یخ میکردم دستای منو زیر بغلش می گذاشت تا گرم بشه هیچ وقت اون گرمای اون لحظه رو یادم نمیره...😔 حساس ترین موقع های مدرسه، موقع کارنامه بود. که بعد از گرفتن کارنامه سریع معدلم رو نگاه می کردم، آخه رقابت عجیبی بین من و مهدی بود🤓 هرکدوم تلاش میکردیم تا معدلمون از اون یکی بالاتر باشه! این رقابت رو از روز اول مادر هامون ایجاد کرده بودند تا به قول خودشون ما بیشتر درس بخونیم... البته بی تاثیر هم نبود چون هردومون سرصدم با هم رقابت داشتیم و همیشه من بالا تر بودم💪 یادم نمیاد معدلمون از۱۹ و نیم پایین‌تر آمده باشه😍🤓 ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۹ آبان ۱۴۰۱
⚜ بسم الله الرحمن الرحیم ⚜
۱۰ آبان ۱۴۰۱
🔖 : این بار زیارت حرم معنا شد! مظلومیت شیعه به خون امضا شد... 🔺 مراسم بزرگذاشت: ⚜شهدای مظلوم حادثه تروریستی حرم مطهر احمدبن موسی علیه السلام و ⚜ شهید . 🔺چهارشنبه، ۱۱ آبان ساعت ۱۵ 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۱۰ آبان ۱۴۰۱
🔖 : 🚨 روایتی از مردی که پسر ۸ ساله‌اش مقابل چشمانش شهید شد! موقع اذان مغرب بود، دور ضریح خلوت‌تر از باقی اوقات، فرصت مناسب بود برای عکس گرفتن. از سیرجان اومدیم با خانواده، بچه‌ها رو جلو ضریح گذاشتم، گفتم دست‌تون رو بذارید رو پنجره‌های ضریح آقا، به گوشی نگاه کنید من عکس بگیرم. داشتم آماده می‌شدم که ازشون عکس بگیرم، یک‌دفعه صدای جیغ و داد همه‌جا رو برداشت. فقط جیغ و این‌که می‌شنیدم فرار کنید. گیج شدم، نمی‌دونستم چی‌شده تا این‌که صدای تیراندازی نزدیک‌تر شد. بچه بزرگم ۸ سالش بود، دستشو گرفتم و این کوچیکه رو هم بغل کردم دویدیم. رفتیم پشت یکی از این کولرگازی‌های ایستاده، پناه بگیریم. بچه‌ها رو خوابوندم زمین و خودمو انداختم روشون که تیر نخورن. اون نامرد ما رو دید و شروع کرد تیراندازی، هی داد می‌زدم نزن بچه‌ست، نزن، ولی کارشو کرد. پسر بزرگم یک لحظه سرشو از زیر بدن من آورد بالا ببینه چیشده که تیر خورد بهش و ...😭😭 این پسر سه‌ساله‌اش حرف نمی‌زد، ترس و تنهایی همه وجودش رو گرفته بود. پرسیدم تونستی آخرین عکس رو از پسرت بگیری یا نه که بغض هردومون ترکید.😭 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۱۰ آبان ۱۴۰۱