eitaa logo
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
2.8هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
229 فایل
☎️ تلفن تماس: ۳۴۶۴۲۰۷۲- ۰۲۶ 👥 ارتباط با مدیریت کانال: @admin_zeynabiyeh غنچه های زینبی: @ghonchehayezeynabi ریحانه الزینب: @reyhanatozeynab بنات الزینب: @banatozeynab فروشگاه: @zendegi_salem_zeynabiyehgolshahr کتابخانه: @ketabkhaneh_zeynabiyeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔖 : صبر را سرلوحه خود قرار دهید اگر دلتان گرفت یاد عاشورا کنید و مطمئن باشید غم شما از غم ام‌الصائب خانوم زینب‌کبری(س) کوچک‌تر است! روضه اباعبدلله و خانوم زینب‌کبری(س) فراموش نشود؛ و حقیقتا مطمئن باشید که تنها با یاد خداست که دل‌ها آرام می‌گیرد.. :) 🔰 برای شهید محمدرضا دهقان امیری صلوات و فاتحه ای قرائت بفرمائید. 🕊 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔖 : 🔰 آیا همه اغنیاء و غرق در اند؟؟! 🎙 برگزیده کلاس تفسیر قرآن 📚سرکار خانم شامی زاده 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 : 📍قسمت بیست و دوم. 💠 الان به دخترها و پسره میگم به تناسبها فکر کنید. تناسب سن، تناسب فرهنگ، تناسب زیبایی، تناسب اقتصادی، تناسب اعتقادی و حتی تناسب تفریحات و..... و مهمتر از دوست دارم ها به دوست ندارم ها توجه کنید چون این قسمت هست که باعث حال بد تو زندگی میشه! شاید یک روز خاطرات مشاوره ها رو بگم😉☺️ خونه که رسیدم مشغول امور منزل شدم و تا قبل اینکه بچه ها برسند کتاب قرآن رو باز کردم و شروع به خواندن کردم ... تو این سالها هر کس که به جایی رسیده رو وقتی باهاش صحبت میکنم میبینم از انس با قرآن است 😌 و من هنوز حس میکنم به این درجه از انس نرسیدم .... یه بزرگی می‌گفت اگر میخواهی ببینی رابطه تو با امام زمان چطوریه به رابطه خودت با قرآن نگاه کن😍 اون روزها شاید یکی از عواملی که باعث شد ثابت قدم بمونم تو این مسیر بعد لطف و عنایت پروردگار همین قرآن و مناجات با امام زمان عجل الله بود. خیلی با امام زمان حرف میزدم و چقدر حضورش کنارم پر رنگ بود. اصلا چادر که سرم میکردم انگار لباس سربازی آقا رو به تن میکردم و یه آدم دیگه میشدم با عزت و اقتدار... و مثل یک سرباز واقعی از مرزهای دین و انقلاب دفاع میکردم. 💠 تا اینکه یه روز که اومدم خونه مامانم گفت مامان مهدی اومد خواستگاری! ضربان قلبم بالا رفت ... گفتم کی؟😳 وقتی فامیلی دوستش رو گفت مثل یخ وا رفتم😔 فقط تشابه اسمی بود. گفتم بگو نه ...😐 گفت تو که نمیشناسی ... گفتم چرا با بچه های محل دیدمش ... گفت خیلی خوبه میخواد مهاجرت کنه و تو رو هم ببره... گفتم دیگه بدتر ... گفت حالا بزار بیاد گفتم نه.... دیگه حوصله این خواستگاری ها رو نداشتم برادر دوستم اومد خیلی هم با اعتقادات من جور بود ولی قبول نکردند! همه امورم رو به خدا سپرده بودم و بس .... تا اینکه یه روز که داشتم از بیرون بر می‌گشتم عموم رو تو خیابون دیدم با خوشحالی گفت تبریک میگم قبول شدی...😍😍 و یه روزنامه داد دستم ... جواب کنکور اومده بود من رشته الهیات پذیرفته شده بودم ...😍🤓 تشکر کردم و با روزنامه اومدم سمت خونه به کوچه که رسیدم دیدم مهدی با روزنامه جلو در خونه خودشان ایستاده ... انگار منتظر من بود .. تا من رو دید دوید سمت من و گفت قبول شدم پزشکی آزاد .... گفتم مبارکه به سلامتی ... خیلی خوشحالم که بالاخره به آرزوت رسیدی ... به روزنامه دستم نگاه کرد و گفت و تو .... گفتم همان رشته ای که شرکت کرده بودم ... گفت الهیات ؟ گفتم آره .... گفت آخه چرا ؟😏 گفتم خیلی وقته مسیر ما جدا شده ... دوباره شروع نکن! گفت بعضی خاطرات هیچ وقت از یاد آدمها نمیره ... گفتم آره نمیره! ولی آدمهای دیگه جاشون رو پر می‌کنند😏 خواستم بهش بگم که خبر دارم با دخترهای دیگه هستی... فهمید چی میگم. گفت اما هیچ کس برای من تو نمیشی ... گفتم نمیخوام بشنوم خدا نگهدار و اومدم سمت خونه ... بعد ازدواجم از اون محل رفتم و دیگه ندیدمش. تا اینکه .... یکی از روزهای سخت زندگیم رقم خورد! بچه دومم حادثه ای براش پیش اومد و من هراسون بچه خون آلود رو به درمانگاه رسوندم ...😭😭 وسط درمانگاه فقط فریاد میزدم ترو خدا یکی کمک کنه... که یهو دیدم مهدی از اتاق متخصص کودکان اومد بیرون!! با دیدن من به طرفم دوید و بچه رو از بغلم گرفت و گفت آروم باش ... پرستار رو صدا زد و گفت به مادرش برسید و خودش با بچه وارد اتاق عمل اورژانس شد ...😭😭 حال خودم رو نمی‌فهمیدم و از خدا کمک میخواستم ... پرستار یه لیوان آب قند برام آورد و گفت آروم باشید ... گفتم آروم هستم. فقط برید ببینید خونریزی بند اومد یا نه ؟ بعد چند دقیقه برگشت و گفت آقای دکتر داره روش کار می‌کنه و میگه به مادرش بگید جای نگرانی نیست... یه ساعتی گذشت که اومد بیرون. به آقای همسایه که همراهم بود با تعجب نگاه کرد و گفت شما پدرش هستید؟ آقای همسایه گفت خیر من همسایشون هستم خانم .... نمیتونستن رانندگی کنن من کمک کردم. بچه چطوره ؟ مهدی به جای پاسخ به اون آقا اومد جلو من و گفت خوبید؟ گفتم بچه ؟! گفت فعلا بخیه کردم اما باید ببرید بیمارستان. گفتم آمبولانس بیاد و خودم هم با بیمارستان هماهنگ کردم... نگران نباش برای اینکه خیالم راحت بشه گفتم امشب تحت نظر باشه. بعد هم شماره تلفن خودش رو داد و گفت کاری داشتید زنگ بزنید. رفت تو اتاقش... مریض داشت. آمبولانس که رسید پرستار اومد و صدام کرد. بچه گذاشتند رو برانکارد که ببرند 😭😭 دوباره مهدی اومد بیرون... گفت نگران نباشید. چادرم رو بیشتر تو صورتم کشیدم و گفتم هر چی خدا بخواد همون میشه راضیم به رضای خدا گفت خوبه... تماس میگیرم باهاتون فعلا مریض دارم خداحافظی و تشکر کردم و رفتم.... ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
⚜ بسم الله الرحمن الرحیم ⚜
🔖 : 💠وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُمْ مِنْ أَنْفُسِکُمْ أَزْواجاً لِتَسْکُنُوا إِلَیها وَ جَعَلَ بَینَکُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً 💠از نشانه‏‌هاى خدا آن است که از جنس خودتان آفرید تا در نزد آنان آرامش یابید و میان شما مودّت و رحمت قرار داد. روم_۲۱ 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما سزاوار ديدن و شنيدن حقيقت هستين… 🔹️ مدرسه رشد و تعالی زمان با همکاری بنات الزینب برگزار می‌کند: 📽 پخش مستند جنجالی ایکسونامی ▪️روایتی بی‌پرده از زبان یک پورن استار؛ میشل مارن. 🔞 تماشای این مستند برای افراد بالای ١٨ سال مجاز است. ✅ حضور برای عموم رایگان است. ‼️ویژه بانوان‼️ 🗒برای ثبت نام به آیدی زیر مراجعه فرمایید: 🆔️ @Abasiazr 🕒 زمان: سه‌شنبه ٢۴ آبان ماه ١۴٠١، ساعت ١۵ الی ١٧ 📍مکان: ۴۵ متری گلشهر، کوچه شهید میرزایی، جنب مرکز خرید جانبو، زینبیه گلشهر کرج ▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️ @banatozeynab ▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔖 : یک روز، ابراهیم کاری کرد که پدرش از او خواست ازخانه بیرون برود و تاشب برنگردد! اوهم رفت وتاشب نیامد؛ همه ی خانواده ناراحت بودند که ناهار راچه کرده وچه خورده؟ شب که برگشت وبا ادب سلام کرد ، بلافاصله سوال کردیم: ناهار چی خوردی؟ ابراهیم گفت: توی کوچه راه می رفتم،دیدم یه پیر زن کلی وسایل خریده ونمی دونه چه طور ببره خونه! منم رفتم کمکش کردم. کلی تشکر کرد وبه اصرار یه پنج ریالی بهم‌داد؛ چون برای اون پول زحمت کشیده بودم ،خیالم راحت بود که حلاله وباهاش نون خریدم وخوردم.. 🔰 برای شهید ابراهیم هادی صلوات و فاتحه ای قرائت بفرمائید. 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 : 📍قسمت بیست و سوم. بیمارستان رسیدیم و عکس و .... پدرش هم از راه رسید و بچه رو بستری کردند. اون شب قرار شد من پیش بچه باشم. تمام شب که کنارش بودم داشتم به این فکر میکردم که خدایا راضیم به هر چه که تو برام مقدر کردی... چند دقیقه ای از ساعت ۱۲ گذشته بود که با ویبره تلفن به خودم اومدم شماره ناشناس بود. اومدم از اتاق بیرون جواب دادم یک آقایی بود ... سلام کرد و حال بچه رو پرسید گفتم شما؟ گفت من مهدی هستم. گفتم شماره من ؟ گفت از تو پرونده برداشتم. الان آخرین مریضم رفت. گفتم فعلا مسکن زدند و خوابیده. گفت تلفن رو بده به پرستاری. رفتم سمت پرستاری و تلفن رو دادم. یه سری اصطلاحات پزشکی رو با هم گفتند و دوباره تلفن رو به من داد. تشکر کردم. اومدم قطع کنم، گفت این شماره من هست هر کاری داشتید زنگ بزنید. امشب تلفن رو خاموش نمیکنم. اگر هم خیلی نگرانی بیام بیمارستان. گفتم نه نگران نیستم. ممنونم و خداحافظ اون شب بدون اینکه بدونم چرا اینقدر پیگیر حال بچه من هست گذشت... فقط می‌دیدم که هر نیم ساعت پرستارها می‌اومدند و بچه رو چک میکردن و فشار می‌گرفتند و ... تا اینکه صبح شد و گفتند دوباره بچه رو برای عکس برداری باید ببریم. از رادیولوژی که برگشتیم تو اتاق دیدم مهدی تو اتاق نشسته! تعجب کردم سلام و علیک کردیم و عکس رو سریع از دست من گرفت و نگاه کرد ... وقتی خوب بررسی کرد گفت خوب خدا رو شکر به خیر گذشته ...☺️ دیگه میتونی ببری خونه بچه رو.‌‌ گفتم چی بخیر گذشت ؟ گفت دیشب بهتون نگفتم تا نگران نشید احتمال پارگی قلب بود و من هر لحظه منتظر خونریزی داخلی بودم لذا به پرستار سپرده بودم که مدام چک کنه. به شما نگفتم که نگران نشید. باورم نمیشد که خطر به این بزرگی رو خدا برطرف کرده باشه. دلم میخواست همان جا به سجده میافتادم و خدا رو شکر میکردم...😭😭 تمام وجودم حمد و سپاس پروردگار بود.... فقط مدام میگفتم الحمدلله پرسید چند تا بچه داری؟ گفتم دو تا پرسیدم شما؟ گفت یه دونه گفتم خدا براتون نگه داره به همسر محترم سلام برسونید. به مادر هم سلام برسونید. از لطف شما سپاسگزارم. گفت شماره من رو که دارید هر کاری بود زنگ بزنید. هفته آینده هم بیارید بچه رو برای کشیدن بخیه و معاینه ... گفتم انشاالله هفته بعد با همسرم رفتیم مطب. با دیدن ما از روی صندلی بلند شد و تا جلو در استقبال کرد. همسرم رو بهش معرفی کردم. بخیه رو کشید و داشت بچه رو معاینه میکرد که تلفنم زنگ خورد. یه نفر پشت تلفن مشاوره میخواست. گفتم من الان نمیتونم جواب بدم لطفا بعدا تماس بگیرید و قطع کردم. تو این فاصله با همسرم حسابی گرم گرفته بود. تلفن که قطع شد گفت کی بود که گفتید الان نمیشه؟ با تعجب گفتم چطور؟!!!! گفت همسرتون گفت که حتما یکی دوباره مشاوره خواسته ...😏 یه نگاه به همسرم کردم که یعنی نمیتونی زبانت رو نگه داری ..‌‌🙄 گفت نسخه رو نمی نویسم تا بگید چکارها میکنید... همسرم خندید بدون اینکه بدونه چه ماجراهایی بوده ... گیر افتاده بودم ... یه مختصر از فعالیتهای خودم رو گفتم ... همسرم حرف زدنش گل کرده بود و می‌گفت آقای دکترفقط اینها نیست که ..‌ و هی توضیح میداد و اون هم می‌گفت ماشاالله...‌ یواش به همسرم اشاره کردم .... بسه...🤫 و ساکت شد😶 چادرم رو حسابی تو صورتم کشیده بودم و نگاهش نمی‌کردم ... یهو گفت پس من دکتر جسم آدمها شدم و شما دکتر روح آدمها...‌ هر دو دکتر شدیم بالاخره... گفتم اختیار دارید من دکتر نیستم. گفت تعریفتون رو از خیلی ها شنیدم. امیدوارم موفق باشید به مادر سلام برسونید. اومدم از در مطب بیام بیرون که پدرش اومد تو ..‌ تا اومد فورا مهدی گفت بابا میدونی کیه؟ پدرش من رو یه نگاهی کرد و گفت نه یادم نیست. گفت .... خانوم همسایه قدیم...‌ پدرش تا شناخت سلام و علیک حسابی کرد و خدا بیامرزی برای پدرم فرستاد و حال مامانم رو پرسید و بعد گفت خوب شد شما رو دیدم! گفتم چطور؟ گفت شما یه چیزی بهش بگید زنش از دستش خسته شده از بس شبها دیر می‌ره خونه و جواب تلفن هم نمیده... با تعجب برگشتم گفتم چرا ؟😳 گفت کارم زیاده ... گفتم کمتر کنید کارتون رو خانواده هم سهم دارند... گفت ترجیح میدم وقتی برسم خونه که بخوابم..‌‌ فهمیدم که با زنش مشکل داره ..‌‌ گفتم به نظرم یه مشاوره برید خوبه... مشکلی نیست که قابل حل نباشه. گفت شما مشاوره میدید؟ گفتم شرمنده من آقایون رو نمیبینم گفت پس ولش کن. پدرش گفت می‌بینید ... من رو داره دق میده! نگران زندگیش هستم. گفتم انشاالله که خودشون به فکر ترمیم زندگیشون میافتن. و اجازه خواستم بیام بیرون ... ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
⚜ بسم الله الرحمن الرحیم ⚜
🔖 🔰 حَسْبِيَ اللَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ ۖ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ ۖ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ 🔰 مرا کفایت می‌کند؛ هیچ جز او نیست؛ بر او کردم؛ و او صاحب عرش بزرگ است... توبه _۱۲۹ 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 : ضمن تبریک روز کتاب و کتابخوانی به اطلاع می رساند👇😍 🔶 کتابخانه زینبیه گلشهر منتظر شماست: ◇ دارای بیش از سه هزار جلد کتاب جذاب و موضوعات متنوع ◇محلی مناسب برای درسی و غیر درسی 🕰 همه روزه ساعت ۱۰ صبح الی ۱۷ عصر ⚜جهت هماهنگی و یا هرگونه سوال با آیدی زیر در تماس باشید: 🆔 @yamahdi1214 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
1_2029550115.pdf
6.47M
🔖 : جذاب ترین کتاب، در روز کتابخوانی تقدیم نگاهتان 😍🤓 🔺 مقــام معـظـم رهـبـرﮮ: اگــر انســان بخــواهـد در زمیـنـﮧ های معـنـوﮮ و فرهـنـگـﮯ تـر و تـازه بمـاند، جـز رابـطـﮧ  با کـتـاب چـاره ای نـدارد. 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔖 : میگفت آدم‌ها سه دسته اند: ۱.خام ۲.پختہ ۳.سوختہ ۱-خام ها ڪہ هیچ.. ۲-پختہ ها هم عقل معیشت دارند و دنبال ڪار و زندگے حلال اند... ۳-سوختہ ها عاشق اند! چیزهای بالاتری می‌بینند و می‌سوزند، توی همان عشق.. (خودش هم سوخت..!) 🔰 برای شهید مجید پازوکی صلوات و فاتحه ای قرائت بفرمایید. 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۴..mp3
1.93M
🔖 🔸️ معنای صلوات خاص امام در حق شیعیان 📍کلاس صحیفه سجادیه 🎙استاد سرکارخانم نظری 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 : 📍قسمت آخر. این آخرین باری بود که تا امروز مهدی رو دیدم. بعدها شنیدم از همسرش جدا شده و .... مادرش به خاله ام گفته بود از اول هم زنش رو دوست نداشت .. ما بزور مجبورش کردیم. آخر سر هم جدا شد. وقتی شنیدم دلم برای اون دختر سوخت با هزار امید اومده بود تو این زندگی..‌‌ و جز سردی و بی مهری چیزی ندیده بود!😔 تو دوران مشاوره هایی که داشتم با موارد زیادی مواجه شدم که چون روابط قبل ازدواج داشتند متاسفانه در زندگی خانوادگی نتونستن اونها رو فراموش کنند و دچار شکست شدن. اصولاً این روابط باعث روحیه تنوع طلبی در افراد میشه دختر یا پسر هم فرق نمیکنه! نفس این عمل آسیبهایی داره که در جای خودش باید بحث بشه🤓 💠 چند روز مأموریت داشتم و سفر بودم ... تو برگشت کنار پنجره هواپیما به سفر زندگی خودم فکر میکردم چه اتفاقات عجیب و باور نکردنی ...‌ 💠 اون سال بعد قبولی تو دانشگاه از اول مهر رفتم سر کلاس و رسماً دانشجو شدم. شاید یک ماه نگذشته بود که مسئولیت تاسیس بسیج دانشجویی به عهده من گذاشته شد و چهار سال تحصیل درگیر راه اندازی و اداره و ... بودم. همزمان که وارد دانشگاه شدم یک روز که با خواهرم از سفر برگشته بودم (چقدر اون سفر کنار دریا با خدا راز و نیاز کرده بودم و شبها کنار آتیش می‌نشستم و به صدای آب گوش میکردم ... با دریا حالم خوبه ..‌. ☺️) همین که به خانه رسیدم مامانم گفت یه آقایی اومده بود جلو در خونه ... گفت از اداره شما اومده ... تعجب کردم اداره !!!!😳 روز جمعه !!!! گفت این شماره رو داده و گفته شنبه باهاش تماس بگیری به شماره نگاه کردم درست بود مال اداره بود! فردا صبح بعد اینکه تماس گرفتم از من خواست که برم دفترش تو اداره. با ترس و لرز رفتم آخه هنوز رسمی نشده بودم🙈 گفتم نکنه می‌خوان جوابم کنن. وارد اتاق که شدم دیدم آقای دیگری هم کنار میز نشسته ...😏 سلام کردم و هر دو به احترام من بلند شدن و سلام علیک کردن پرسیدم چه امری دارید ؟ گفت دیروز منزل تشریف نداشتید ؟ تعجبم بیشتر شد. تو دلم گفتم به شما چه مربوط! ادامه داد مجرد هستید ؟ گفتم بله. گفت در حال حاضر .‌. پریدم تو حرفش و گفتم دانشجو هستم ... گفت چه خوب چه رشته ای ؟ گفتم الهیات .. گفت چه جالب. کدام دانشگاه گفتم آزاد کرج گفت عجب چه حسن تصادفی! و من معنی این همه سوال رو نمی‌فهمیدم ... گفتم امرتون رو بفرمایید جایی کار دارم😐 گفت راستش این رفیق ما ..‌ اشاره کرد به آقایی که کنارش نشسته بود. زیر چشمی نگاه کردم. و بی تفاوت گفتم خوب...😏 گفت دنبال یه دختر خوب برای ازدواج میگرده که ظاهراً تو دفتر آقای .... به طور تصادف شما رو دیده و از من خواسته واسطه بشم. گفتم متاسفم خانواده من موافقت نمی‌کنند. بهتر بود از آقای .... سوال می‌کردید و دیگه من رو تا اینجا نمی‌کشیدید! بلند شدم که از اتاق خارج بشم بلند شد اومد دنبالم و گفت صبر کنید حالا صحبت کنیم و بزور دوباره من رو نشاند ... و نشستن همان و کمتر از یکماه بعد سر سفره عقد نشستم ....💏 و فصل جدیدی از زندگی من شروع شد ... فصل جدیدی که نه تنها عشق پایدار قلبم رو تغییر نداد بلکه پر رنگ تر هم شد .... و وارد ماجراهای عجیبی شدم که شاید در فرصتی دیگر به این فصل بپردازم. تمام. 🔺 مژده: سری جدید داستان به زودی نوشته خواهد شد. 🔺 برای ثبت بازخوردهای خود میتوانید با آیدی زیر در ارتباط باشید: 🆔 @Yamahdi_salam 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
⚜ بسم الله الرحمن الرحیم ⚜
🔖 🔹️اِنَّ الَّذینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصّالحاتِ سَیَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدّاً 🔹️به یقین کسانى که ایمان آورده، و کارهاى شایسته انجام داده اند، به زودى خداوند رحمان براى آنان (در دل ها) قرار مى دهد. مریم_۹۶ 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f