eitaa logo
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
2.8هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
229 فایل
☎️ تلفن تماس: ۳۴۶۴۲۰۷۲- ۰۲۶ 👥 ارتباط با مدیریت کانال: @admin_zeynabiyeh غنچه های زینبی: @ghonchehayezeynabi ریحانه الزینب: @reyhanatozeynab بنات الزینب: @banatozeynab فروشگاه: @zendegi_salem_zeynabiyehgolshahr کتابخانه: @ketabkhaneh_zeynabiyeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔖 : احمد همیشه لبخند روی لبهایش بود و مثل نور همیشگی بود.. همیشه کار و اوقات فراغتش را از هم جدا میکرد.. پس از اتمام کار از اولین لحظه ای که به خانه می آمد، برای خبرگرفتن از ما و یا هماهنگی برای سرگرمی و دورهمی های دوستانه مان به ما زنگ میزد.. از کوه ها بالا میرفتیم تا به مقام حضرت صالح ؏ برسیم و طبق خواسته احمد ناهار و شام میخوردیم، یادم میاد که قرار گذاشته بودیم بار دیگر به آنجا برویم ولی خوش شانس نبودیم... 🔰برای شهید احمد مشلب صلوات و فاتحه ای قرائت بفرمائید. 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔖 بسم الله الرحمن الرحیم ✍محمدرضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل اول🔹🔹 «« قسمت سی »» کمپ-کنار دکه ها بابک به جای معرفی اشرار و شاه دوست ها، به لطف همکاری با فرّخ، هر چی آدم لاشی و مریض و ایدزی و سرطانی در کمپ بود به تیبو معرفی کرد و از آنها تعاریفی میکرد که حتی بعدا خودش هم خنده اش میگرفت! تیبو گفت: بابک تو کارِت حرف نداره. هر چند نگفتی چطور این همه آدمو تو این دو سه هفته شناختی و معرفی کردی اما ازت خوشم اومده. به درد بخور هستی. بابک جواب داد: انگشت کوچیکه شما هم نیستیم. این دو تا مورد آخری که معرفی کردم خیلی آدمای چیزی هستن. یه حرفا درباره آخوندا و رژیم میگفتن که آدم سرش سوت میکشید. تیبو گفت: فرستادمشون جایی که بیشتر قدر اینا رو بدونن. بعضیاشون نعشه نبودن؟ بابک: نمیدونم ولی وقتی داشتم براشون تزریق میکردم، فهمیدم اصل جنسن. تیبو: مگه تو تزریق هم میکنی؟ بابک: یاد گرفتم. از یه بابایی همین جا یاد گرفتم. تیبو: باریک الله. دیگه فکر کنم 20 نفر شد که معرفی کردی. آره؟ بابک: یادم نیست. بازم اگه به تورم خورد بهت میگم. در حال حرف زدن بودند که یهو صدای سر و صدا و جیغ و فریاد اومد. بابک پاشد و یه نگا به اطرافش انداخت. تیبو با تعجب پرسید: صدا از کجاست؟ بابک که گیج شده بود گفت: نمیدونم ولی فکر کنم از طرف حمام میاد. جمعیت مرد و زن به طرف حمام ها میدویدند. بابک و تیبو هم رفتند ببینند چه خبره؟ پلیس و مامورها هم هر چی تو بلندگو فریاد میزدند تا مردم را متفرق کنند نتوانستند. جمعیت زیادی جمع شده بود. نمیشد مردم را شکافت و جلو رفت. فقط میشد صداها را شنید. یکی میگفت: از حمام دومی هست. خون همینجور داره میاد. تمومی نداره. یکی دیگه گفت: یه دختره رفت داخل. الان هم درو به زور باز کردند دیدند همون دختره است. مردم از هم میپرسیدند: کیه این؟ چرا خودکشی کرد؟ همین حرفها بود که یهو چند تا مامور آمدند و به زور جمعیت را کنار زدند. بعد از ده دقیقه یک پتو آوردند تا جنازه دختر را در آن بگذارند. لحظات سختی بود. همه منتظر بودند ببینند جنازه کیست؟ تا اینکه دختر بیچاره را پتو پیچ کردند و از حمام درآوردند. مردم از هم می پرسیدند: کیه؟ کیه این؟ یکی از زن ها گفت: این نامزد همین پسره است. بغل دستیش پرسید: کدوم پسره؟ زنه جواب داد: همین پاسوربازه دیگه. چی بود اسمش؟ سوزان با نگرانی و وحشت پرسید: شاپور؟ زنِ شاپور؟ زنه گفت: آره. همین. مُرده شورشو ببرم. سوزان وحشت و بغض فراوانی کرد. از ناراحتی و عصبانیت نمیتوانست چیزی بگوید. فقط دید که جمعیت شکافته شد و جنازه آرزوی بیچاره که در حمام خودکشی کرده بود روی دست سه چهار تا مامور، لای یک پتوی کثیف، پیچیده شده و از جمعیت خارج کردند. مردم دلشان خیلی سوخته بود. با هم میگفتند بیچاره دختره که پاسوز این قماربازه شد. سوزان که این حرفها را میشنید، عقده و عصبانیتش از دست نادر و شاپور و تیبو خیلی زیادتر میشد. دندان هایش را روی هم فشار میداد و از جمعیت کناره گیری کرد. 🔷🔶🔷🔶🔷🔶 تهران-هتل x دو تا مامورِ خانم(با کد شناسایی 44 و 45) در یک طرف و خانمی بد حجاب به همراه دختری از خودش بد حجاب تر هم روی مبل های مقابل آنها نشسته بودند. 44: خیر مقدم عرض میکنم خدمت شما. امیدوارم آدرس را راحت پیدا کرده باشید. مادره جواب داد: خواهش میکنم. هتل خوبیه. معروف نیست اما سر راست بود. 44: میشه بفرمایید شما و دخترتون را چی صدا کنم؟ مادره که از این برخورد اون دوتا خانم خوشش اومده بود جواب داد : خودم که مهشیدم و دخترمم مونیکا. 44: خیلی هم عالی. اسامیتون را میدونستم. گفتم شاید راحت تر باشید که جور دیگه صداتون کنم. زن با لبخند جواب داد: خواهش میکنم. 44: میرم سرِ اصل موضوع. مشکل شما برای خروج از کشور و اینکه برین پیش همسرتون چیه؟ گفت : والا خودتون که بهتر میدونین. میگن مشکل سیاسی پیدا کرده و این حرفا دیگه. 44: خب هر کس مشکل سیاسی پیدا کرده باشه که خانوادش ممنوع الخروج نمیشن. مشکل دیگری هست؟ با تعجب پرسید: چطور حالا؟ چرا یهو مشتاق شدین من برم پیش شوهرم؟ 45: من هم جای شما بودم همین سوالو میپرسیدم. جوابش ساده است. حقوق بشر. این حق شما و دختر و شوهرتون هست که کنار هم باشید. حتی اگر شوهر شما بر خلاف جمهوری اسلامی قدمی برداشته باشه. خانمه که باورش براش سخت بود گفت: جالبه. تا حالا نداشتیم. هر بار هر جا دعوتم کردند و حرف زدیم، بعدش تا مدت ها اعصابم خورد میشد. 45: کسی یا مجموعه ای به شما توهین و یا آسیبی رسونده؟ جواب داد: نه خداییش. اما خب اعصاب آدم خورد میشه دیگه. 🆔 @mohamadrezahadadpour 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب، شبِ آرزوهاست. آرزوهایی که توهم نیست... رشد است،بندگی ست و هزاران روشنی! امشب با نور ویژه تری، خود را نورانی کن... اطرافت را روشن کن... آن گاه؛ میتوانی محدودیت هایت را ببینی! میتوانی ضعف هایت را بشناسی! امشب از خدا زیاد بخواه ولی نه در توهمِ!!! در معرفت... در رشد و در حقیقت از خدا بخواه و بدان: خدای تو؛ خدای آرزوهاییست که تو را به بندگی نزدیکتر می کند. التماس دعا ✍🏻 قلم سرکار خانم حسینی 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 شب های خاص در طول زندگی ما زیادن! شب تولد، شب عروسی، شب نتایج کنکور و.... اما بعضی شب ها هستن که خدا اون ها رو خاص کرده! مثل شب قدر، مثل مثل همین امشب، شبی توی دل ماه رجب، ماهی که خدا گفته بنده، بنده‌ی خودمه، رحمت هم رحمته خودمه.... این شب ها و این لحظات هیچ وقت تکراری نمیشن! هیچ وقت خسته کننده نمیشن! فقط ما باید حواسمون رو خوب جمع کنیم که توی این شب ها چیکار میکنیم و از خدا چی میخواییم... طوری دعا کنیم که بیارزه! که بعد باخودمون نگیم این‌ چی بود من گفتم! یه چیز ارزشمند و خوب بخواییم... 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
⚜ بسم الله الرحمن الرحیم ⚜
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖: 🔰 آیات قرآن: يَآ أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوٓا أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ ۖ فَإِنْ تَنَازَعْتُمْ فِي شَيْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللَّهِ وَالرَّسُولِ إِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ ۚ ذَٰلِكَ خَيْرٌ وَأَحْسَنُ تَأْوِيلًا ای اهل ایمان! از خدا اطاعت كنید و [نیز] از پیامبر و صاحبان امر خودتان [كه امامان از اهل بیت‌اند و چون پیامبر دارای مقام عصمت می‌باشند] اطاعت كنید. و اگر درباره چیزی [از احكام و امور مادی و معنوی و خانوادگی و اجتماعی و جنگ و صلح‌] نزاع داشتید، آن را [برای فیصله یافتنش‌] اگر به خدا و روز قیامت ایمان دارید، به خدا و پیامبر ارجاع دهید؛ این [ارجاع دادن‌] برای شما بهتر واز نظر عاقبت نیكوتر است. (۵۹) نساء - 59 🔰 حدیث: پیامبر (صلی الله علیه و آله)_ جابربن‌عبدالله انصاری می‌گوید: هنگامی‌که خداوند این آیه را بر پیامبرش نازل کرد. گفتم: «ای رسول خدا، ما خدا و پیامبرش را شناختیم، پس اولوالامری که خداوند اطاعت از آن‌ها را به اطاعت از شما پیوند داده است، چه کسانی هستند»؟ حضرت فرمود: «ای جابر! آن‌ها خلیفه و جانشین من و بعد از من امامان (مسلمانان هستند. اوّل علیّ‌بن‌ابی‌طالب (علیه السلام)، و آخرین آنها امامی که هم نام و هم کینه من است، حجّت خدا در زمین و بقیّه‌ی او در میان بندگانش است، فرزند حسن‌بن‌علی (علیه السلام)، او کسی است که خداوند، ذکر و یاد خود را پس از گشودن شرق و غرب به دست این امام ، در زمین گسترش می‌دهد. او کسی است که از دید پیروان و دوستدارانش مخفی می‌شود، به‌طوری که جز کسی که خداوند، ایمان قلبی او را آزموده باشد، نمیتواند که بر اظهار امامتش ثابت قدم بماند». 📚منبع:تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۳، ص۲۵۶ بحارالأنوار، ج۳۶، ص۲۴۹/ کمال الدین، ج۱، ص۲۵۳/ العددالقویهًْ، ص۸۵/ المناقب، ج۱، ص۲۸۲/ إعلام الوری، ص۳۹۷/ کشف الغمهًْ، ج۲، ص۵۰۹/ تأویل الآیات الظاهرهًْ، ص۱۴۱/ البرهان/ قصص الأنبیاءللراوندی، ص۳۶۰/ کفایهًْ الأثر، ص۵۳/ عوالی اللآلی، ج۴، ص۸۹/ الصراط المستقیم، ج۲، ص۱۴۳ 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 : دوستای زیادی تو زندگی آدم میان و میرن... رازدار و با وفا کسایی که حتی وقتی کنارشون نشستی دلتنگشونی! اما هیچ کدومشون همیشه در دسترس نیستن! بعضی هاشون که بیشتر! مثل خودم 😁 باید بگی ببخشید لطفا سریع میگی کلاس دارم، سرکارم، جلسه هستم، میشه بعدا زنگ بزنی؟ تا کی طول میکشه؟؟ اما یه دوستی هست که نگاهش میکنی میگه جانم؟! جان رو میگم... پ.ن: فکر کنم دیروز خیلی رفتم بالای منبر، نماز صبحم قضا شد! اونم در چنین ظرف زمانی.... چشم✋ هرچی شما بخوای 🤐 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 : ۳۶ پله صعود در جهان در علوم ریاضی طبق آمارهای جهانی ۲۵ سال پیش (۱۹۹۶) در علوم ریاضی، ایران رتبه‌ی ۴۸ جهان بود اما در سال ۲۰۲۱ به رتبه ۱۲ جهان رسیدیم. 👈 در حال حاضر بالاتر از کره‌جنوبی، لهستان، برزیل، استرالیا، ترکیه، تایوان، مکزیک قرار داریم. 💢 این خبرها رو جایی پخش نمی کنن! پس شما رسانه باشید.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 : سلام خدمت همه همراهان عزیز زینبیه گلشهر تصمیم گرفتیم از فردا تا پایان روز جمعه، یه پویش راه بندازیم به اسم 😌 شما میتونید با ارسال خاطره، داستان، عکس، فیلم، ... از پدرتون با محوریت در این پویش جذاب شرکت کنید 😍 برای بهترین شرکت کننده هم یه جایزه در نظر گرفتیم! 😉 🔺 البته عزیزانی که پدرشون در قید حیات نیست هم میتونند در این پویش شرکت کنند. قطعا یاد و خاطرشون همیشه گرامی است... 🔺 آیدی دریافت آثار شما عزیزان: 🆔 @YaMahdi_Salam 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔖 : سفارش کرد که می‌خواهم بچه‌ها را زینب‌وار بزرگ کنید.. ان شاء الله حجابشان زینبی باشد، رفتارشان زهرایی باشد، نمونه باشند.. یک بار ریحانه تب کرد یک هفته تمام تب داشت! خوب نمی‌شد، به بیمارستان بردم و دارو دادم، تبش پایین نمی‌آمد.! یادم افتاد عبدالمهدی قبل‌تر به من گفته بود: "کمک خواستی به حضرت زهرا(س) متوسل شو و من را صدا کن.!" توسل کردم و زیارت عاشورا خواندم؛ سلام آخر را که دادم، به حضرت زهرا(س) گفتم: "به عبدالمهدی بگویند اگر برای دخترش اتفاقی بیفتد نگوید که من نتوانستم از بچه‌اش نگهداری کنم؛ آنها امانت هستند دست من.!" رفتم بالای سر ریحانه ناگهان بوی عطری در خانه پیچید؛ عطری که هر لحظه زیاد و زیادتر می‌شد.. ناگهان من صدای عبدالمهدی را شنیدم.! گفت: "همسرم بخواب من بالای سر ریحانه هستم." خوابیدم وقتی بلند شدم دیدم ریحانه تبش پایین آمده و از من آب می‌خواهد. حس کردم که عبدالمهدی در کنارم است، حسش می‌کردم.. بحق فرموده‌اند که (شهدا عند ربهم یرزقونند.) بعد از آن شب تا مدت‌ها هر کسی وارد خانه می‌شد متوجه آن بوی خوش می‌شد، لباس ریحانه بوی این عطر را گرفته بود..! 🔰 برای شهید عبدالمهدی کاظمی صلوات و فاتحه ای قرائت بفرمائید. 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔖 بسم الله الرحمن الرحیم ✍محمدرضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل اول🔹🔹 «« قسمت سی و یک »» 44: حالا دوست دارین برین پیش شوهرتون؟ بازم مایلید یا منصرف شدین؟ گفت: معلومه که دوست دارم. علتشم نمیدونم چرا تا حالا نذاشتن بریم. 45: بسیار خوب. ظاهرا خیلی وقت هم هست که با شوهرتون مکالمه تلفنی نداشتید. درسته؟ دختره سکوتش رو شکست و فورا گفت: دلم خیلی برای بابام تنگ شده. 44: باشه دخترم. یه کم دیگه تحمل کن. دعوتتون میکنیم که حتی به خاطر اینکه حسن نیت ما بهتون ثابت بشه و بدونید که خطری متوجه شوهرتون و یا شما نیست باهاش تلفنی صحبت کنید و حتی خودش به شما بگه که مدارکتون برای ویزا و کارهای قانونی به ما بدید تا ما ترتیب همه چیزو براتون بدیم. خانمه که داشت چشماش از شور و شوق برق میزد گفت: اگه اینجوری باشه که خیلی ازتون ممنونیم. بی گناهه؟ آره؟ 45: حالا اون به کنار. فعلا برای ما مهم اینه که شما گناهی ندارین و باید خانواده دوباره دور هم جمع بشه. 44: فقط تنها خواهش ما اینه که به هیچ وجه با کسی در این زمینه صحبت نکنید تا خبرتون کنیم. 🔷🔶🔷🔶🔷🔶 نهاد امنیتی محمد و مجید و سعید دور هم نشسته بودند و گفتگو میکردند. مجید: هاکان اولش نخ نمیداد اما بچه ها کاری کردند که یواش یواش متقاعد شد که یک تماس تصویری با شما داشته باشه. محمد: خیلی خب! همین حالا؟ سعید: چشم. اجازه بدید. دقایقی بعد، سعید گفت: قربان ما آماده ایم. محمد: منم آماده ام. بسم الله. با واتساپ تماس تصویری گرفتند. از این طرف، چهره هاکان به صورت کامل و شفاف معلوم بود اما از آن طرف، به طرز کاملا طبیعی و بدون اینکه شک برانگیز باشد، با استفاده از نرم افزارهای خاص، چهره شهید علی هاشمی بر صورت محمد طراحی و قالب گذاری شده بود. محمد: درود! علی هاشمی هستم. از وزارت اطلاعات. با کی صحبت میکنم؟ هاکان: درود متقابل. هاکان هستم. 🔷🔶🔷🔶🔷🔶 سه روز بعد-کمپ-اتاق 10 سر و وضع آن اتاق از همه اتاق های دیگر بهتر بود و به نوعی سوییت مستقل و تمیز و اختصاصی تیبو محسوب میشد. سوزان با تیبو در یک گوشه نشسته و در حال گفتگو بودند. سوزان: تا حالا کسانی که بهت معرفی کردم، آدمای بد و تو زرد بودند؟ تیبو: نه. تو دختر باهوشی هستی. از دور هوات داشتم. دیدم چطور ارتباط میگیری و حرف از زبونشون میکشی. سوزان: تا حالا ازت چیزی خواستم؟ تیبو: همین اذیتم میکنه. نه. بارها منتظر بودم بیایی ازم پول بگیری و خرج کنی اما نیومدی و فقط برای معرفی زن و دخترایی که شناسایی کرده بودی اومدی. چیزی شده سوزان؟ سوزان: یه عوضی مزاحمم شده. احساس امنیت نمیکنم. فکر کنم نفوذی رژیم ایران باشه. تیبو درست نشست و صداشو صاف کرد و گفت: کدوم بی پدری جرات کرده به تو توهین کنه؟ سوزان: کارش از توهین گذشته. تا باشه نمیتونم کار کنم. تیبو: کاریت نباشه. بسپرش به خودم. سوزان: نمیخوام کسی دیگه ... تیبو: خیال جمع باش. خودم ترتیبشو میدم. شب شد. در تاریکی های اطراف نرده ها با کمال تعجب، سوزان داشت با نادر قدم میزد و قربون صدقش میشد. سوزان: تو واقعا جوون با جرات و با جنمی هستی. نادر: قربونت برم دختر. تو هم خیلی خانم و خوشکلی. این چند روزه خیلی رو شعرها و جملاتت فکر کردم. خیلی قشنگ بود. مثل خودت. سوزان با ناراحتی گفت: خوشکلی و قشنگی چه به درد میخوره وقتی نتونی به کسی که دوستش داری برسی؟ نادر: چرا غم داری عزیزم؟ چی شده؟ چی مانع رسیدن من و تو به هم هست؟ سوزان جواب داد: یه نفر روز اولی که اومدم اینجا به زور صیغه ام کرد. تا حالا نذاشتم کاری کنه و هر بار به زور و کلک ازش فاصله گرفتم. نجاتم بده نادر! نادر به چشمان سوزان زل زد و گفت: خلاص! دیگه نمیبینیش. قول میدم. سوزان گفت: نه بابا ... مگه الکیه؟ آخه چطوری؟ نادر چاقوشو از زیر لباسش درآورد و گفت: تا دسته فرو میکنم تو سینه اش. به موت قسم این کارو میکنم. فقط آمار بده. سوزان گفت: وای من میترسم نادر! اتفاقی نمیفته؟ نادر: خلاصت میکنم از شرّش! بگو کجاست این لامروّت؟ سوزان با تردید و حالتی مثل عصبی ها به طرف حمام نگاه کرد و آهسته گفت: رفته حمام. معمولا حمام آخری میره. وای نادر ولش کن ... من میترسم! نادر که از روزی که آرزو خودکشی کرده بود، عقل و هوش از سرش پریده بود و الان هم درگیر گریه و چهره و جذابیت سوزان شده بود، خون جلوی چشماش گرفت و رفت به طرف حمام. سوزان از موقعیت استفاده کرد و فورا خودش را به جعبه تقسیم برق رساند. هنوز نادر به حمام آخر نرسیده بود که برق کل کمپ خاموش شد. نادر هم که با خشم و سرعت داشت به طرف حمام آخر میرفت، از خاموشی چراغ ها استفاده کرد و در حالی که چاقو را در دستش محکم گرفته بود به طرف حمام آخر دوید. 🆔 @mohamadrezahadadpour 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔶 ادامه: صبح شد و باز هم جلوی حمام ها قیامت شده بود. جمعیت مثل مور و ملخ جمع شده و سر و صدای زیادی راه افتاده بود. ماموران کمپ و پلیس ترکیه که قادر به کنترل جمعیت نبودند کار را به کتک و ضرب و شتم مردم رساندند. چند لحظه بعد، دو جنازه از حمام خارج شد. جنازه هایی که از قرائن و شواهدش معلوم بود که منتظر همدیگر بودند و در کمین یکدیگر نشسته بودند. دو جنازه‌ی کارد کُش شده که جای سالم روی بدن هم نگذاشته بودند. جنازه تیبو و جنازه نادر! 🔷🔷پایان فصل اول🔷🔷   🆔 @mohamadrezahadadpour 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
⚜ بسم الله الرحمن الرحیم ⚜
🔖 وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ لَا تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ قَالُوا إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُونَ وقتی به آن‌ها می‌گویند: «در جامعه خرابکاری نکنید»، جواب می‌دهند: «ما مشغول اصلاح جامعه هستیم و بس!» بقره۱۱ 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 : 🔺 خاطره پدرونه (۱): رفته بودیم جیگرکی بابام گفت خوشم نمیاد تو بشینم نشستیم بیرون بعد نشست سر صندلی حواسش نبود پشتش جوبه! رفت رفت رفت یهو افتاد تو جوب😂🙈 🔺 آیدی دریافت آثار شما عزیزان: 🆔 @YaMahdi_Salam 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 : 🔺 خاطره پدرونه (۲): روز عروسی ام قرار شد بابام خودش منو ببره آرایشگاه... گفت داماد بیاد دنبالت. صبح خیلی زود بود، و آخرین باری بود که دوتایی صبح از خونه میرفتیم بیرون... بعد از اون من فقط مهمونِ خونه شون بودم... وقتی پیاده شدم، جلوی در آرایشگاه با بغض گفت: بابا خیلی زوده! کاش یک ساعت دیگه می موندی.... 🔺 آیدی دریافت آثار شما عزیزان: 🆔 @YaMahdi_Salam 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f