eitaa logo
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
2.9هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
2.5هزار ویدیو
230 فایل
☎️ تلفن تماس: ۳۴۶۴۲۰۷۲- ۰۲۶ 👥 ارتباط با مدیریت کانال: @admin_zeynabiyeh غنچه های زینبی: @ghonchehayezeynabi ریحانه الزینب: @reyhanatozeynab بنات الزینب: @banatozeynab فروشگاه: @zendegi_salem_zeynabiyehgolshahr کتابخانه: @ketabkhaneh_zeynabiyeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔖 : بنا بر روایات نیمه ی ماه رجب روز شریفی است و در آن چند عمل است: ☘ غسل ☘ زیارت امام حسین (علیه السلام) ☘ نماز سلمان (ده رکعت نماز، بعد از هر دو رکعت سلام دهد، در هر رکعت یک مرتبه حمد سه مرتبه توحید و سه مرتبه کافرون خوانده شود، بعد از هر سلام دعای مخصوص دارد مطابق مفاتیح خوانده شود) ☘ چهار رکعت نماز و بعد از سلام دعای مخصوص دارد مطابق مفاتیح خوانده شود. ☘ عمل ام داوود التماس دعای فرج 🙏 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #نیمه_شد_ماه_خدا: بنا بر روایات نیمه ی ماه رجب روز شریفی است و در آن چند عمل است: ☘ غسل ☘ زیارت
عمل ام داوود از مهم ترین اعمال این روز است و برای برآمدن حاجات و برطرف شدن سختی ها و دفع ستمکاران بسیار موثر است... زینبیه گلشهر کرج امروز ساعت ۱۴، به جهت برگزاری این عمل شریف میزبان شماست...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖 : زینب کبری (سلام الله علیها) نشان داد زن در حاشیه‌ی تاریخ نیست؛ زن در متن حوادث مهم تاریخی قرار دارد. 🔹 بیانات مقام معظم رهبری ۱۳۸۹/۰۲/۰۱ 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 : کربلا منتظر ماست بیا تا برویم...🕊 📍کاروان زیارتی عتبات عالیات 📆 ویژه ایام عید مبعث 🗒 تاریخ رفت ۲۱ بهمن ماه 📮 جهت ثبت نام با شماره زیر تماس حاصل فرمایید . ۰۹۳۳۱۰۷۱۵۹۵ https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 مراسم ام داوود در حال برگزاری است... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
فرض کن مربی باشی یه مربی ای که کلی خاطرخواه داره ! از نوع مهربونش😍 بعد به متربی هات بگی سه روز بیایید پیشم صفا کنیم! اصلا بیاید خونه خودم... 🤗 بی خیال بقیه چیزها جز من و تفکر! سه روز پر از درس و عشق و تامل... سه روز که با تولد پدر شروع میشه و با وفات دختر تموم... سه روز پر از عطر پدردختری! حالا فرض کن غروب روز سومه! وقتی متربی ها دارن میرن خونه هاشون... چه حسی داری؟☺️ حال خدا الان اونطوریه....
🔖 : 💢 حضرت علی (علیه السلام): انْتَظِرُوا الْفَرَجَ وَ لا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ فَإِنَّ أَحَبَّ الْأَعْمَالِ إِلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ انْتِظَارُ الْفَرَجِ منتظر فرج باشید و از رحمت خداوند نومید نشوید؛ زیرا که محبوب ترین اعمال در پیشگاه خداوند، انتظار فرج است. 📚 شیخ صدوق، خصال، ج 2، ص 611 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 : 🔹برای تاثیر گذاشتن روی جماعتی باید سراغ مهره اصلی ومنشاء رفت. 🔹در هر جامعه ای مهمترین عضو رهبر است. 🎙 برگزیده کلاس تفسیر قرآن 📚سرکار خانم شامی زاده 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔖 بسم الله الرحمن الرحیم ✍محمدرضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل دوم🔹🔹 ««قسمت چهل و یک»» پنج سال قبل-لندن مردی با دخترش در حال صحبت کردن بود. دختر نوجوان حدودا 18 ساله و پدرش باای پنجاه سال سن داشت. در فضای پاییزی یکی از پارک های لندن نشسته بودند و در حالی که بخار از دهانشان خارج میشد و کاپشن پوشیده بودند، دختره سرش روی شونه های باباش بود و باباش در حال حرف زدن بود: وقتی مادرت تصمیم گرفت بره، نتونستم جلوش بگیرم. میدونستم با یکی دیگه است. با یکی که از من پولدارتر نبود. جوون تر و خوشکلتر هم نبود. تا همین حالا هم نمیدونم چیش از من سر بود که اونو به من ترجیح داد. فقط همینو میدونم که اون موفق شده بود دل مامانتو ببره. دختره همین طور که ثابت به باباش تکیه داده بود گفت: چه کاره بود بابا؟ باباش جواب داد: فوتبالیست بود. واسه یوونتوس توپ میزد. اون موقع خیلی اسم در کرده بود. با اینکه یکی دو سالِ آخرِ بازیش بود و خودشم میدونست که کم کم بازنشسته میشه، اما دوسش داشت. بخاطر فوتبالیست بودنش نبود که باهاش بود. یه روز مامانت سرِ اون با دوستاش شرط بندی کرده بود و شرطو بُرد. اما زندگی خودشو باخت. منو باخت. تو رو باخت. اون فوتبالیسته دیگه ولش نکرد. کاری کرد که دوونش بشه. دختره پرسید: تو چیکار کردی؟ باباش گفت: من خریدارِ جنسی که چشم پاش باشه نیستم. حتی اگه اون جنس مال خودم باشه، دیگه نمیخوامش. پسش میزنم. میذارم بره. یه جورایی خودمو ازش دریغ میکنم. من جنسی میخوام که شیش دُنگ مال خودم باشه. خلاصه ... میگفتم ... یه مدت حالم بود ... تا اینکه تو یه جلسه نیایش بودیم که ثریا منو کشید کنار و حرفایی بهم زد که تصمیم گرفتم مامانتو از ذهنم بندازم بیرون. دختره پرسید: مگه ثریا چی گفت؟ باباش جواب داد: ثریا گفت فکر کن من به اون فوتبالیست گفتم دلِ زنتو ببره. فکر کن من تصمیم گرفتم زنت دیگه باهات نباشه. فکر کن صلاح ندونستم مامان شبنم باشه. منم که رو حرف تشکیلات حرف نمیزنم چه برسه به حرف ثریا که هر چی دارم از ثریا و باباشه. شبنم گفت: از وقتی با ثریا آشنا شدیم بهایی شدیم یا اول بهایی شدی و بعدش با ثریا آشنا شدی؟ گفت: نمیدونم. یه جورایی به هم گره خورده بود بهایی شدن من و آشنایی با ثریا و باباش. متاهل شده بودم و تو سربازی بودم که یه نفر منو با ثریا آشنا کرد. اون موقع ها ثریا ایران بود. تو پارک جمشیدیه جلسه میذاشت و کلی دختر و پسر دورش جمع میشدیم. منو هم خدمتیم به ثریا معرفی کرد. بعدش ... ینی وقتی میخواست از ایران بره... شاید هفت هشت ماه گذشته بود که میخواست از ایران بره ... منو به باباش معرفی کرد و باباش از منِ آسمون جُل، مهندس طالعی ساخت. به خاطر همین حرفِ ثریا و باباش همیشه برام سنده. اونا گفتن بذار زنت بره، گفتم چشم ... گفتن دیگه فکرشم نکن و رفتنی باید بره ... منم گفتم چشم ... شبنم سرشو از رو شونه باباش جدا کرد و کلاهشو رو گوشش کشید و همین طور که دستشو دورِ گردن باباش انداخت، پرسید: اگه یه روزی ثریا بگه دخترم ول کن، ولم میکنی؟ طالعی هیچی نگفت. به پرنده ای که همون لحظه تو آسمون داشت رد میشد نگاه کرد و نفس عمیقی کشید. 🔶🔷🔶🔷🔶🔷 دیدارهای بابک با زندیان یک هفته ادامه داشت. زندیان نمیتوانست به همین راحتی اوکی بگوید و زار و زندگی سی چهل ساله ای که در ترکیه تشکیل داده بود رها کند و به ایران بیاید. به خاطر همین بابک به بالادستش مراجعه کرد. زنی به نام ثریا که حدودا پنجاه ساله و فوق العاده خشک که گاهی بابک از حرف زدن با او کم می آورد. ثریا بابک را به پارکی دعوت کرد و در ماشین ثریا شروع به صحبت کردن شدند. ثریا گفت: کارا خوب پیش میره؟ بابک که از بوی عطر غلیظ ثریا داشت کم کم سرش گیج میرفت، دماغش را کمی مالید و سپس به ثریا گفت: زندیان حرفاش منطقیه. هر کسی جای اون باشه به همین راحتی قبول نمیکنه. ثریا گفت: درست فهمیدی. زندیان درست میگه. تو چیکار کردی؟ بابک جواب داد: هر کاری بلد بودم. به خاطر همین خودمو جای اون گذاشتم و به جای اینکه امروز برم پیش اون، مزاحم شما شدم. ثریا ابروی سمت راستش را بالا داد و جوری که انگار از این کار بابک خوشش آمده گفت: بسیار خوب. میشنوم. بابک گفت: باید همه چیزایی که اینجا داره، ایران هم داشته باشه. بعلاوه درصد قابل توجهی بیشتر. ثریا گفت: منظورت پول و پله است؟ بابک گفت: از همش مهمتر همینه. اما نه فقط پول و پله. کافی نیست. ثریا پرسید: پس چی؟ بابک گفت: زندیان پا تو سن و سال گذاشته. وقتی کسی هم پا تو سن و سال میذاره، قدرت ریسک و شجاعت تغییر و این چیزاش کمتر میشه. حالا میخواد بهایی باشه یا هر چی. یه انگیزه خیلی قوی میخواد. ثریا گفت: بحث آمار و کم شدن جمعیت یهودیان ایران و این چیزا مطرح نکردی؟ 🆔 @mohamadrezahadadpour 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از امشب، مورخه
🔖 : 🔰 : صحنه هایی از چند عملیات مثل فتح المبین و رو نمایش دادن تا شروع و شکل گیری داعش و ... نقطه عطف ماجرا، و شهادت شهید بود که این بزرگمرد و شقاوت و منفور بودن ِاون و شهدای به نمایش گذاشته شد. و در نهایت، شیرینی تماشای کنار ، که بنای اون در بالاترین نقطه محوطه ساخته شده بود، تلخی و غم مناظر قبل رو از بین برد😊 با چیدن این سناریو حتما می خواستن بهمون بگن که همه این رنج ها و بی قراری ها به یه اطمینان بزرگ میرسه می رسه خلق و رحمت واسعه خدا، که مرهم بذاره رو زخم دل مادران شهدا و بی تابی یک عمر رو به چشم بر هم زدنی، به آرام ترین قرار بدل کنه «به کعبه تکیه بزن در هوای خوش عهدی بگو به گوش مردم دنیا انا المهدی»😭 و با شنیدن صدای نماهنگ که تازه منتشر شده و توسط گروه سرود اجرا شد با احساس خوبی به محل اقامت مون برگشتیم. قبل از خواب، تو بالکن چای و آجیل خوردیم، با حسرت فلافلی که قسمتمون نشد.😁 قرار گذاشته بودیم بعدِ رزمایش به داخل شهر بریم و فلافل های معروف اهواز رو از وجود پربرکت مون بهره مند کنیم😂 ولی دیر وقت شده بود و باید سر و وضع خاکی مون رو سر و سامونی می دادیم گرچه اون خاک خودش سر و سامونه😊 دوست داشتم تو سکوت شب، بِرم بالاترین جای ممکن بنشینم و احوالاتی که از گذشته تا حالا بر این اردوگاه گذشته رو تماشا کنم ازون دیدن های برنامه « »‌. با همه ابعاد و جوانب🙃 کاش می شد .... اون شب، مغزِ نازپرورده م با جای جدید کمی انس گرفته بود و کار به دعوت نامه نکشید.☺️ 💠 یک شنبه ۷فروردین صبح روز بعد، در حالی که طنین صدای گوش هامون رو نوازش می کرد ،از میان نیزار به رسیدیم شدت نور خورشید از یک طرف و گرد و غبار معلق ِ توی هوا از طرف دیگه مانع می شدن که اطرافمون رو خوب ببینیم و به صحبت های راوی درباره شهدای گوش بسپاریم. به هر حال، پس از بازدید از یادمان عملیات ۸ ، سوار کشتی شدیم و تا نزدیکی ساحل شهر ِ عراق که فاصله زیادی از یادمان نداشت، رفتیم. توی کشتی، در میان ازدحام جمعیت و زیر آفتاب سوزان جنوب ،گاهی صدای راوی رو می شنیدم که از بنی صدر، کمک کشورها به رژیم بعث عراق و دست خالی بودن رزمندگان می گفت. تو اون لحظات به این فکر می کردم که من و خیلی از جوان های ایران که زمان جنگ رو درک نکردیم چقدر نمی دونیم ! چقدر ایران و رو بلد نیستیم!😔 بلد نیستیم که با کوچیک ترین مشکل تو زندگی کم میاریم و جا می زنیم😞 ادامه دارد.... 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f