#پارت_۳۰
#ادامه
ارام ارام حرکت میکنم و جلومیروم. قصــدکرده ام دســتخالی برنگردم. یک هدیه میخواهم.. یک ســوغاتی بده تا بر گردم! فقط
مخصــوص من...! احســاســی که الان در وجودم میتپد ســال پیش مرده بود! مقابل پنجره فوالد مینشــینم... قرار گاه عاشــقی شــده برایم!
کبوترها از سـرما پف کرده و کنارهم روی گنبدنشـسـته اند... تعدادی هم روی سـقاخانه#اسمال_طلا روی هم وول میخورند. زانوهایم
را بغل میگیرم و با نگاه جرعه جرعه
ارامش این بارگاه ملکوتی را با روح مینوشـم. صـورتم را رو به
اسـمان میگیرم و چشـم هایم ر ا میبندم.
یک لحظه درذهنم چندبیت میپیچد..
_ آمده ام...
امدم ای شاه پناهم بده!
خط امانـے ز گناهم بده...
نمیدانم این اشــــکها از درماندگی اســــت یا دلتنگی... اما خوب میدانم عمق قلبم از بار اشــتباهات و گناهانم میسـ ـ ـوزد! یک قطره روی
صورتم میچکدودر فاصله چند ثانیه یکی دیگر... فاصله ها کم و کم تر میشود و میبارد رئـفت از اسمان بهشت هشتم!
کـف دست هایم را باز میکنم و با اشتیاق لطافت این همه لطف را لمس میکنم. یادتو و التماس دعای تو... زمزمه میکنم:
_ الیس الله بکاف عبده و....
که دستی روی شانه ام قرار میگیردو صدای مردانه ی تودر گوشم میپیچد و ادامه ایه را میخوانی..
_ و یخوفونک بالذین من دونه...
چشم هایم را باز میکنم و سمت راستم را نگاه میکنم. خودتی!! اینجا؟... چشمهایم را ریز میکنم و با تردید ز مزمه میکنم
_ عل...علی!
لبخند میزنی و باران لبخندت را خیس میکند!
_ جانم!؟
یک دفعه از جا میپرم و سمتت کامل برمیگردم. از شوق یقه پیرهنت را میگیرم و با گریه میگویم
_ تو...تو اومدی!!.. اینجا!! اینجا... پیش... پیش من!
دستهایم را میگیری و لب پایینت را گاز میگیری
_ عه زشته همه نگامون میکنن!... اره اومدم!
شوکه و ناباورانه چهره ات رامیکاوم. انگار صد سال میشود که از تودور بودم...
_ چجوری تواین حرم به این بزرگی پیدام کردی!؟اصـ ـ ـن کی اومدی!؟...ورا بی خبر؟؟... شـ ـ ـیش روز کجا بودی... گوشــیت چرا خاموش
بود! مامان زنگ زد خونه سجاد گـفت ازت خبر نداره... من...
دستت را روی دهانم میگذاری.
_ خب خب...یکی یکی! ترور کردی ما رو که!
یک دفعه متوجه میشوی دستت را کجا گذاشته ای. با خجالت دستت را میکشی...
_ یک سـاعت پیش رسـیدم. ادرس هتلو داشـتم. اما گـفتم این موقع شـب نیام...دلمم حرم میخواسـت و یه سالم!.. بعدم یادت رفته ها!
خودت روز اخرلودادی روبروی پنجره فوالد! نمیدونستم اینجایـی... فقط... اومدم اینجا چون تو دوست...داشتی!
انقدر خوب شده ای که حس میکنم خوابم! باذوق چشم هایت را نگاه میکنم... خدایا من عاشق این مردم!! ممنون که بهم دادیش!
_ ا! بازم ازون نگاه قورت بده ها! چیه خب؟... نه به اون ترمزی که بریدی... نه به اینکه... عجب!
_ نمیتونم نگات نکنم!
لبخندت محو میشـود و یک دفعه نگاهت را میچرخانی روی گنبد. حتما خجالت کشــیدی! نمیخواهم اذیتت کنم. ســاکت من هم نگاهم
را میدوزم به گنبد.
باران هر لحظه تندتر میشود. گوشه چادرم را میکشی
_ ریحانه! پاشو الان خادما فرشا رو جمع میکنن...
هر دو بلند میشویم و وسط حیاط می ایستیم.
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی ♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf