کتُ شلوار رنگُ رو رفته ی قهوهییاش را با ذوق پوشید
تا نگاهش به درزُ چاکهای کت افتاد تمامِ ذوقش به انی فروکش کرد
با چشمانی اشک آلود به خود نگاهی انداخت و چیزی را زمزمه کرد
چندین ساعت درگیر دوختُ دوزُ، شستن کت و شلوار بود
که برق تمیزیُ زیبایی اش چشم را میزد، با خنده در را باز کرد به سوی قبرستان قطعهی ۲۶۸ به راه افتاد.
-سامِر
رفیق قدیمی اش بهمن را لای انگشتان چاک خوردهاش گذاشت، روشن کرد
که شاید بعد از چند شُرب شات قوی نیکوتینسیگار روحش را از گداختگی درآورد؛ پک اول، دوم، سوم، با پک عمیقی سیگار از لابهلای انگشتانش به سرامیکِ پلهای ساختمان برخورد کرد، چشمانش به ارامی درحال بسته شدن بود، نگاهش را به سقف انداخت و با لبخند گفت: هِی مامان، دارم میام پیشت. چندروز بعد اعلامیه های چاپ شده خبر از فوت شدنِ پیرمرد موی سفیدی را میداد که سیسال تنهایی در ساختمانِ متروکه ای زندگی میکرد.
-سامِر
ترجیحا بایک موزیک غمگین»
با بغض به سمت اتاق بابا دوید، اردک کوچولویِ زردش و نشونش دادُ با بغضی که هر لحظه انبوهتر میشد
گفت: مرد، اردکم مرد.
با لبخند غمگینی گفت: بابا خب اینا عمرشون خیلی کمه، زود میمیرن، باید مواظبشون باشی.
هنوز طنابِ بغض به دور گردنش پیچیده شده بود، چیزی نگفت.
صبح شدُ بابا گفت: تا ۳بیدار بودم، وقتی بچم با گریه اومد پیشم و کاری نتونستم بکنم..
چند ماه بعد خبر مرگ بابارو اوردن، دیگه نمیتونست اشکاش و پیش کی ببره که تا ۳ بیدار بمونه.
برگرفته از واقعیت'جلد پنجم بغضهای بابا'
-سامِر
لاشهی بیجانش را به جسدِ متلاشی شدهی رفیق قدیمیاش رساند
تیری که به کتف چپش برخورد کرده بود تا اواخر انگشتانِ برهنه ی پایش جریان خون را به آسفالت میکشاند، با هق هق و پایی لنگ به سویش شتافت؛ به جسد رسید جسم بیجانش را در آغوش گرفت با لبخندی انباشته با بغض گفت : باشه ترسیدم حالا پاشو، باید بریم.
روحِ لاشهی بی دستُ پا گویی پوزخندی به حرافیهایِ مسخرهش زد.
جنون وجودش افسار گسیخته بودُ، بیشتر جسد را در اغوشش فشرد؛ چندثانیه بعد.. دوجسد متلاشی شده روبروی ساختمانِ خیابان لابل دیده میشد.
-سامِر