Pain
لاشهی بیجانش را به جسدِ متلاشی شدهی رفیق قدیمیاش رساند تیری که به کتف چپش برخورد کرده بود تا او
خسته از درگیری لفظی ادمهای روبروریش، دستش را به سمت لبانش بُرد و هر صدم ثانیه تکه ای از پوست مُرده اش را میکشیدُ از لبانش جدا میکرد، و باعجله باز همان کار را تکرار میکرد، پای راستش را بشدت تکان میداد.. کودکی مچاله شده کنج دیوار نظرش را به خود جلب کرد، هیستریک گریه میکرد پدر بچه را دید که با کمربند به سمتش میاید ترسُ بغض بچه مساوی شد با جیغ زدنش، سعی کرد به سمت بچه برود، هول شده بود، پدر با فوش رکیکی کودک را ترک کرد، پسرک رشدُ رشد میکرد.. خودش را مچاله شده کنج دیوار دید.
-سامِر