خون میچکید
از سرانگشتانم، سرم، سرتاپایم
هوا سرد بود، من سردم بود به ناچار لخته ی خون را دور خود به ملحفه ای نرم مبدل کردم
Pain
پیاله را پر اب میکنم و به دست لیلا دخترهمسایمان میدهم که روی تختوابم لم داده ، نمیدانم مگر آنها در م
چشمهایش نسخی ام را به اوردز براثر دیدن زیبایی بسیار
میرساندُ
من هنوز درگیر نگاه کردن به کبودی زیر پلکش بودم
مرد حسابی، بشین نان و ماستت را بخور
مگر boxing برای تو جان است؟ بدرک
بگذار انقد بخورد تا مات...(چشمانش بسوزد) قهوه ام یخ نکند
یخ کرد
او هنوز خواب بود، اصلا قهوه به چه کارم می اید، حیف که چشمانش بسته است و نمیتوانم از ژرف چشمانش لبی تر کنم
تاسی اش کلافه ام کردست هرچقدر میگویم مرد بگذار گیسوانت بلند شود تا عشوه ای برایم بیای گوش نمیدهد، هرچند منهم سری تاس دارم
(گوشه ای از نوشته های کتاب سرطان از رگ گردن به شما نزدیکتراست.)
-سامِر