اصلا با این ولعی که دیو داعش عراق را
میبلعید و جلو می آمد، حیدر زنده به تلعفر میرسید و حتی اگر فاطمه را نجات میداد، میتوانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریه هایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش میکرد و با مهربانی همیشگی اش دلداری ام میداد :
»نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.«
که زن عمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :
»برو زودتر زن و بچه ات رو بیار اینجا!«
عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زن عمو بود تا آرامم کند :
»دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (ع)!«
و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زنها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :
»ما تو این شهر مقام امام حسن (ع) رو داریم؛
جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!«
چشمهایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان میدرخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :
»فکر میکنید اون روز امام حسن (ع) برای چی در این محل به سجده رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شر این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر فاطمه (س) هستید!«
گریه های زن عمو رنگ امید و ایمان گرفته و
چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت کریم اهل بیت (ع) بگوید :
»در جنگ جمل، امام حسن (ع) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش فتنه رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز شیعیان آمرلی به
برکت امام حسن (ع) آتش داعش رو خاموش میکنن!«
روایت عاشقانه عمو، قدری آراممان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و او میخواست با عمو
صحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمیتواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راهها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر میکند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانه شان را جواب نمیدهند و تلفن
همراهشان هم آنتن نمیدهد. عمو نمیخواست بار نگرانی حیدر را سنگین تر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بیخبر بود.
میدانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت. دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمیکرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و
تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. اشکم را پاک کردم
و با نگاه بی رمقم پیامش را خواندم :
»حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!«
ادامه دارد...
✍ #ف_ولی_نژاد
📚#تنها_میان_داعش
📖 #قسمت_چهارم
4️⃣
رنگ صورتم را نمیدیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدم
چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. نگاهم در زمین فرو میرفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک
دیده بود، میبرد. حالا میفهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و میخواست با لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای بعثیشان درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد. برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه ام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که همه رگ های بدنم از هم پاره شد. در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریه های کودکانه یوسف،
گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمی آمد.
عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :
»نرجس! حیدر با تو کار داره.«
شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن این همه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :
»چرا گوشیت خاموشه؟«
همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :
»نمیدونم...«
و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمی آمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :
»فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم.«
اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :
»فقط زودتر بیا!«
و او وحشتم را به خوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :
»امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!«
خاطرش به قدری عزیز بود که از وحشت حمله داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض
قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس تهدید وحشیانه اش لحظه ای راحتم نمیگذاشت. تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند. اخبار حیدر پُر از سرگردانی
بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً میمانَد تا فاطمه را پیدا کند
و با خودش به آمرلی بیاورد. ساعتی تا سحر نمانده و حیدر
به جای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد
و حیدر از دستان من دورتر! عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :
»نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!«
ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از پاسخ های عمو میفهمیدم خیال برگشتن ندارد. تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :
»میترسم دیگه نتونه برگرده!«
وقتی قلب عمو اینطور میترسید، دل عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر
تماس بگیرم. نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم :»جانم؟«
و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :
»حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟«
نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد
:»شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.«
و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم که با گریه التماسش کردم :
»حیدر تو رو خدا برگرد!«
فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی عاشقانه تشر زد :
»گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟«
و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیبایی ام را شکست که با بیقراری شکایت کردم :
»داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!«
از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشه ای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :
»اگه من اسیر داعشی ها بشم خودمو میکشم حیدر!«
👇
به نظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :
»حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!«
قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و
دلم نمی آمد بیش از این زجرش بدهم که غرش وحشتناکی گوشم را کر کرد. در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمی آمد.
عباس و عمو با هم از پله های ایوان پایین دویدند و زن عمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار میکردم. عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را میپوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد. جریان خون به سختی در بدنم حرکت میکرد، از دیشب قطرهای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم. درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان می گرفت. بین هوش و بیهوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم میشنیدم تا لحظه ای که نور خورشید به پلکهایم تابید و بیدارم کرد. میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراری اش بادم میزد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمی آمد دیشب کِی خوابیدم که صدای انفجار نیمه شب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد. سراسیمه روی تشک نیمخیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق میچرخیدم بلکه حیدر را ببینم.
ادامه دارد...
✍ #ف_ولی_نژاد
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️♟کیش و مات #پزشکیان توسط فواد ایزدی
📌🤔شما گفتید #دولت_سوم_روحانی نیستم اما الان با وزیر و سفیر دولت روحانی آمدید!!!
6.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 #خانممنصوری
"از مسعود پزشکیان اعلام حمایت کردن."😳
#خانممنصوری "دبیر کل جبهه اصلاحات ایران"، ايشان کسی است که در حال نماز سگبازی میکند ‼️🤔
⭕️خاتمی رئیس_جبههاصلاحات و خانم رهنورد همسرِ رئیس_فتنه هم طی بیانیهای خواهان حذف حجاب (و ترویج بیحجابی) شدهاند.‼️
📌حالا اینفرد از جبهه اصلاحات از تبار یزیدِ سگباز و حرامی، برای جمع کردن رای از امنیت غذایی، اشتغال ، اقتصاد و فرهنگ مملکتت صاحب فرمایش و افاضه هستن.🤔☺️🤭😳
🔻قرآن و شرححال افسادطلبان :
وَإِذَا قِيلَلَهُمْ لَاتُفْسِدُوا فِيالْأَرْضِ قَالُوا إِنَّمَا نَحْنُمُصْلِحُونَ/بقره_ی۱۱
♦️و هرگاه به ایشان(منافقان) گفته شود در زمين فساد نكنيد، مىگويند: همانا ما اصلاحگريم.
🔯شیمونپرز: اصلاحطلبان بزرگترین سرمایه اسرائیل در ایران هستند.
🔯نتانیاهو نخستوزیر رژیمصهیونیستی: اصلاحطلبان به نمایندگی از اسرائیل با ایران میجنگند.
مردم به گوش هم برسونین که در انتخابات به کیا رای بدیم و کیا رو حذف کنیم این مملکت کم جون و قهرمان نداده تا به اینجا رسیده، سگ بازان و یزیدیان حکومت به دست بگیرن حتی به همدیگه رحم نمیکنن چه رسد به قشر خاکستری(بی طرف) و انقلابی. لطفا با تامل انتخاب کنیم 🙏
#کلید_بنفش!
💢 جلیلی پشتیبان و رهرو شهید رئیسی
🔻 داستان تحول در فروش نفت، ساخت مسکن و رقابت ترانزیتی با کمک #سعید_جلیلی
10.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥 حقالناسهایی که توان جبرانش رو نداریم،
یا حقالناسهایی که به گردنمون هستند و ازشون بیخبریم رو چطور جبران کنیم؟
#کلیپ | #استاد_شجاعی
10.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕ دکتر سعید جلیلی حافظ کل قرآن و آشنا به دو زبان عربی و انگلیسی هستند
⭐ قابل توجه مردم شریف و مسلمان ایران اسلامی
♻️ نقطه قوت جلیلی اینه که : سه تا از کتاباش در خصوص سیاست خارجه در کشورهای عربی ترجمه و در دانشگاه هاشون تدریس میکنن ...
#نشرحداکثری👌
#جلیلی
#انتخابات