eitaa logo
زلال معرفت
2.3هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
145 فایل
✅️ انتشار و بهره‌بردارى با ذکر منبع موجب امتنان است. تبلیغ و تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
زلال معرفت
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨ 📒#سه_دقیقه_در_قیامت 6⃣1⃣#قسمت_شانزدهم 🔻#بانامحرم 🔸 خیلی مطلب در مورد ارتباط با نامحرم
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨ 📒 7⃣1⃣ 🔻ادامه 🔸برخی گناهان این گونه اثر نامطلوب در زندگی روزمره دارد. ➖از دیگر مواردی که در آنجا با آن برخورد داشتم و خیلی مرا عذاب داد، ماجرای شوخی با یکی از همکارانم بود. 🔹یکی از دوستان همکارم، فرزند شهید بود ،خیلی باهم رفیق بودیم و شوخی می کردیم؛ یک بار دوست دیگر ما به شوخی به من گفت باید بروید و مادر فلانی ازدواج کنید تا با هم فامیل بشوید.اگر ازدواج کنی فلانی هم می شود پسرت! 🔸 از آن روز به بعد سرشوخی ما باز شد و دیگر این رفیقم را پسرم صدا میکردم؛هر زمان منزل دوستم می رفتیم و مادر این بنده خدا را می دیدیم ناخودآگاه می خندیدیم. 🔻بعد احساس کردم که این کار خیلی بد است ؛هم در مورد یک نامحرم اینطور حرف می زنیم و هم آبروی یک مادر را ..... 🔹در آن وادی وانفسا پدر همین رفیق من در مقابلم قرار گرفت. همان شهیدی که ما با همسرش شوخی می‌کردیم! ▫️ایشان با ناراحتی گفت: چه حقی داشتید در مورد یک زن نامحرم و یک انسان اینطور شوخی کنید؟! 🔸 خیلی شرمنده شده بودم؛ خدا را شکر، چون بعد از مدتی از این کار دست کشیدم و طلب حلالیت کردم مشکلی پیش نیامد اما ظاهرا دوست من فراموش کرده بود به مادرش چیزی بگوید و حلالیت بطلبد، ࿇࿐᪥🔅᪥࿐࿇ 🔻 🔸از دیگر اتفاقاتی که در آن بیابان مشاهده کردم این بود که برخی از آشنایان که قبلا از دنیا رفته بودند را دیدار کردم.یکی از آنها عموی خدابیامرزم من بود، او در بیمارستان هم کنار من بود،او را دیدم که در یک باغ بزرگ قرار دارد. ➖سوال کردم: عموجان این باغ زیبا را در نتیجه کار خاصی به شما دادند؟ 🔹گفت: من و پدرت در سنین کودکی یتیم شدیم. پدر ما یک باغ بزرگ را به عنوان ارث برای ما جا گذاشت؛ اما شخصی آمد و قرار شد در باغ ما کار کند.و سود فروش محصولات را به مادر ما بدهد ؛ 🔻اما او با چند نفر دیگر کاری کردند که باغ از دست ما خارج شد، آنها باغ را فروختند و البته هیچکدام عاقبت به خیر نشدند و در اینجا نیز همه آنها گرفتارند... 🔸 چون با اموال یتیم این کار را کردند، حالا این باغ را به جای باقی که در دنیا از دست دادم به من داده‌اند تا با یاری خدا در قیامت به باغ اصلی برویم. ⬅بعد اشاره به در دیگر باغ کرد و گفت: این باغ دو در دارد که یکی از درهای باغ برای پدر شماست که به زودی باز می شود. 🔹در نزدیکی باغ عمویم ، یک باغ بزرگ بود که سر سبزی آن مثال زدنی بود، این باغ متعلق به یکی از بستگان ما بود. او به خاطر یک وقف بزرگ صاحب این باغ شده بود. 🔻همانطور که به باغ خیره بودم یکباره تمام باغ سوخت و تبدیل به خاکستر شد! بنده خدا با حسرت به اطرافش نگاه می‌کرد... من از این ماجرا شگفت‌زده شدم با تعجب گفتم : چرا باغ شما سوخت؟؟ 🔸 او هم گفت: پسرم، همه این ها از بلایی است، که پسرم بر سر من می آورد،او نمی گذارد ثواب خیرات این زمین وقف شده به من برسد، این بنده خدا با حسرت این جملات را تکرار می کرد ؛ ➖بعد پرسیدم:حالا چه می‌شود؟ چه کار باید بکنید؟! ➖ گفت: مدتی طول می‌کشد تا دوباره با ثواب خیرات باغ من آباد شود به شرطی که پسرم نابودش نکند. 🔹من در جریان ماجرای زمین وقفی و پسر ناخلف اش بودم، برای همین بحث را ادامه ندادم. 🔺آنجا می توانستیم به هر کجا که می‌خواهیم سر بزنیم یعنی همین که اراده می کردیم بدون لحظه ای درنگ به مقصد می‌رسیدیم. ✨ادامه دارد... ڪانال زلال مــ💖ــعرفت @ZolaleMarefat_f ┅═✧❁🔆❁✧═┅
زلال معرفت
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨ 📒 #سه_دقیقه_در_قیامت 7⃣1⃣#قسمت_هفدهم 🔻ادامه#با_نامحرم 🔸برخی گناهان این گونه اثر نامطل
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨ 📒 8⃣1⃣ 🔻ادامه 🔸آنجا می توانستیم به هر کجا که می‌خواهیم سر بزنیم ،یعنی همین که اراده می کردیم بدون لحظه ای درنگ به مقصد می‌رسیدیم. 🔻پسر عمه ام در دوران دفاع مقدس شهید شده بود ،یک لحظه دوست داشتم جایگاهش را ببینم. بلافاصله وارد باغ بسیار زیبایی شدم. 🔹مشکلی که در بیان مطالب آنجاست عدم وجود مشابه اش در این دنیا است.یعنی نمی دانیم زیبایی‌های آنجا را چگونه توصیف کنیم؟! 🔻کسی که تاکنون شمال ایران و دریا و سرسبزی جنگل‌ها را ندیده و تصویر و فیلمی از آن جا ندیده هرچه برایش بگویم نمی تواند تصور درستی در ذهن خود ایجاد کند. 🔸حکایت ما با بقیه مردم همینگونه است. ما باید به گونه‌ای بگوییم که بتواند به ذهن نزدیک باشد. 🔻 وارد باغ بزرگ شدم که انتهای آن مشخص نبود. از روی چمن هایی رد می شدم که بسیار نرم و زیبا بودند. بوی عطر گلهای مختلف مشام انسان را نوازش می داد. 🔹درختان آنجا همه نوع میوه‌ای را داشتند، میوه های زیبا و درخشان... ▫️ بر روی چمن ها دراز کشیدم. مثل یک تخت نرم و راحت و شبیه پرقو بود. بوی عطر همه جا را گرفته بود .صدای پرندگان و شرشر آب رودخانه به گوش می‌رسید. اصلا نمی شد آنجا را توصیف کرد. 🔸به بالای سرم نگاه کردم درختان میوه و یک درخت نخل پر از خرما دیدم . با خودم گفتم: خرمای اینجا چه مزه‌ای دارد؟ یک باره دیدم درخت نخل به سمت من خم شد. دستم را بلند کردم و یکی از خرماها را چیدم و داخل دهان گذاشتم. 🔹نمی‌توانم شیرینی آن خرما را با چیزی در این دنیا مثال بزنم، در اینجا اگر چیزی خیلی شیرین باشد باعث دلزدگی می‌شود. اما نمی‌دانید آن خرما چقدر خوشمزه بود. 🔺از جا بلند شدم دیدم چمن ها به حالت قبل برگشت.به سمت رودخانه رفتم؛در دنیا معمولا در کنار رودخانه‌ها زمین گل آلود است و باید مراقب باشیم تا پای ما کثیف نشود. 🔸اما همین که به کنار رودخانه رسیدم دیدم اطراف رودخانه مانند بلور زیباست... به آب نگاه کردم آنقدر زلال بود که تا انتهای رود مشخص بود دوست داشتم بپرم داخل آب. ⬅️اما با خودم گفتم بهتر است سریعتر بروم سمت قصر پسر عمه. 🔹آن طرف رود یک قصر زیبای سفید و بزرگ نمایان بود نمی‌دانم چطور توصیف کنم. با تمام قصر های دنیا متفاوت بود.چیزی شبیه قصرهای یخی که در کارتون های دوران بچگی می دیدم ، تمام دیوارهای قصر نورانی بود 🔸میخواستم به دنبال پلی برای عبور از رودخانه باشم اما متوجه شدم اگر بخواهم می توانم از روی آب عبور کنم، از روی آب گذشتم و مبهوت قصر زیبای پسر عمه ام شدم وقتی با او (پسر عمه )صحبت می کردم، میگفت: 🔺ما در اینجا در همسایگی اهل بیت هستیم.میتوانیم به ملاقات امامان برویم و این یکی از نعمت‌های بزرگ بهشت برزخی است.حتی می توانیم به ملاقات دوستان شهید و شهدای محل و دوستان و بستگان خود برویم.... ✨ادامه دارد... ڪانال زلال مــ💖ــعرفت @ZolaleMarefat_f ┅═✧❁🔆❁✧═┅