ليلة الرَّغائب
*شب جمعه اوّل ماه رجب را ليلةالرَّغائب گويند*
از براى آن عملى از حضرت رسول صَلَّى اللَّهِ عَلِيهِ وَ اله وارد شده با فضيلت بسيار كه از جمله فضيلت او آنكه گناهان بسيار به سبب او آمرزيده شود.
و آنکه هر که این نماز را بگذارد چون شب اوّل قبر او شود حقّ تعالى بفرستد ثواب این نماز را به سوی او به نیکوتر صورتى با روى گشاده و درخشان و زبان فصیح پس با وى گوید
«اى حبیب من بشارت باد تو را که نجات یافتى از هر شدّت و سختى گوید تو کیستى بخدا سوگند که من روئى بهتر از روى تو ندیدم و کلامى شیرینتر از کلام تو نشنیدهام و بوئى بهتر از بوى تو نبوئیدم»
گويد :من ثواب آن نمازم كه در فلان شب از فلان ماه از فلان سال بجا آوردى، امشب به نزد تو آمدم تا حقّ تو را ادا كنم و مونس تنهائى تو باشم و وحشت را از تو بردارم
و چون در صور دمیده شود من سایه بر سر تو خواهم افکند در عرصه قیامت پس خوشحال باش که خیر از تو معدوم نخواهد شد هرگز.
*و کیفیت آن چنان است که روز پنجشنبه اوّل آن ماه را روزه میدارى چون شب جمعه داخل شود ما بین نماز مغرب و عشاء دوازده رکعت نماز مىگذارى*
(هر دو رکعت به یک سلام) و در هر رکعت از آن یک مرتبه حمد و سه مرتبه اِنّا اَنْزَلْناهُ و دوازده مرتبه قُلْ هُوَ اللّهُ اَحَدٌ مى خوانى.
و چون فارغ شدى از نماز هفتاد مرتبه مىگوئى:
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ النَّبِىِّ الاُْمِّىِّ وَعَلى آلِهِ
سپس به سجده مىروى و هفتاد مرتبه مىگوئى:
سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِكَةِ وَالرُّوحِ
#شب_آرزوها
#لیلة_الرغائب
#أین_الرجبیون
#ادامه 👇
📍 •مسیر عشق•
💠 #دلنوشته_شماره_چهارده
«بخش اول»
برای کسانی که از بچگی توی محرم میرفتن مسجد محلشون و برای امام حسین و حضرت ابوالفضل عزاداری میکردن و اشک میرختن. دیدن کربلا یکی از آرزوهای همیشگی اون هاست. همیشه از تو مسجد و هيئت ها شنیدیم کربلا. بعد از همه بدتر اینه که همه دور و بریا حداقل یکبار رفته بودن کربلا. یکبار دیده بودن بین الحرمین کجاست. اما من فقط تو کلیپ های محرم تو عکس ها و تلویزیون...
بعد از یه جایی به بعد این فکر میاد تو سرت که خب اونا ادم های مقرب به خاندان عصمتن و تو قطعا جزء اون دسته نیستی وگرنه چطور ممکنه همهههه رفته باشن من هنوز نرفته باشم.
خلاصه یه چند سالی توی دوراهی اصلا جای من کربلا هست. اصلا من گناهکار چه به کربلا. خلاصه امسال که همسرم برای سومین بار میخواست بره و من همچنان دو به شک. به من گفت نمیخوای بیای. نمیدونم چی شد گفتم میام. از فردا میوفتم دنبال کارهاش. حالا زمان ثبت نام کاروان انصار هم نزدیک بود.
تو اخبار گفتن سرباز ها هم اوکیه رفتن. منم گفتم اوکی صبح اول وقت اداری میرم دنبال کارها. من رفتم دنبال کارها ولی انگار تقدیر چیز دیگه ای بود. تو مرحله اول باید میرفتم از سازمانی که امریه هستم نامه میگرفتم. صبح اول وقت رفتم. گفتن کارمند مربوطه امروز نمیاد. گفتم اشکال نداره فردا میام. رفتم سرکارم.
فردا صبحش طرف مرخصی بود و خلاصه روز بعدش هم نشد. تازه سه روز بعدش نامه از اون بخش سازمان گرفتم. پرسیدم مرحله بعد چیه؟ گفتن باید ببری ستاد مرکزی سازمان مهر و تایید بشه. رفتم و گرفتم و رفتم شرکت مدیر شرکت گفت ۷ روز هم که میخوای بری کربلا روز ها هم که داری ساعت ۱۲ میای شرکت. خلاصه کلی انتقاد و بحث، بابت این معطلی ها و حرف شنیدن ها ناراحت شده بودم. به خودم گفتم آیا اینا نشونه هست که جای من کربلا نیست ؟؟؟
گفتم نه. ازین به بعد دیگ تمومه.
روز بعد اول وقت اداری لباس سربازی پوشیدم که برم پادگان. رفتم پیش مسئولش گفتم نامه از سازمان امریه ام اوردم برای خروج. گفتن این فرم پر کن. پر کردم. گفتن حالا برو فلان بخش. رفتم اونجا گفتن برو کپی های کارت ملی و شناسنامه و سامانه سماح بیار. گفتم کسی به من نگفت کپی چیزی لازمه. با خنده گفت الان بهت گفتم دیگ. حالا ساعت داشت از وقت سرکارم میگذشت. باعصبانیت و سرعت از پادگان اومدم بیرون رفتم کپی هارو تهیه کردم. برگشتم که برم داخل. کارمند مربوطه مرخصی گرفته بود و رفت و کسی به من اجازه ورود نداد. هی از من اصرار و از اونها انکار برای ورود. دوباره به خودم گفتم این نشونه هست که جای من کربلا نیست ؟!
یه خرده این پا اون پا کردم. دیدم دارم زمان از دست میدم. یکیو دیدم کلی خواهش تمنا که جناب من تازه داخل بودم فقط میخوام کپی تحویل بدم و بیام بیرون. به هر مکافاتی اجازه داد. سریع خودمو رسوندم پیش کارمند و گفتم اینم مدارک برگه اجازه درخواست گذرنامه بهم بده برم سریع گذرنامه بگیرم چون کاروان گفته تا شنبه بیشتر مهلت نداریم. دوباره خندید. گفت این پروسه حداقل ۳ روز زمان میبره. گفتم یعنی چی ؟! یعنی الان بهم نمیدی ؟! گفت معلومه که نه. باید کلی امضا و بررسی بشه. هروقت انجام شد زنگ میزنیم بیا بگیر.
گفتم باشه بفرست شاید شد.
ناامید و بی رمق زنگ زدم به خانمم گفتم برنامه کربلا بدون من بچین. احتمال اومدن من خیلی کمه.
روز بعد سرکار بودم. گوشیم زنگ خورد گفتن از پادگانیم و نامتون اماده شده اقای فلانی هستید دیگ گفتم اره اره.
مرخصی ساعتیگرفتم. رفتم خونه لباس نظامی پوشیدم و رفتم پادگان تو راه ازینکه حس کردم امام حسین طلبیده ک برم تو اتوبوس گریم گرفت.
رفتم پادگان با ذوق که فلانی هستم اومدم نامه برای گذرنامه بگیرن. گفتن مگه دیروز نیومدی. گفتم اره. ولی امروز بهم زنگ زدن. گفتن فامیلیت چیه گفتم فلانی. گفتن اعع این فلانی اون فلانی نیست که اشتباه زنگ زدن. این اسمش علیه اسم تو علی نیست ک...!! یه پارچ آب یخ ریختن روم...
گفتم حالا برم دفتر رئیس یا جایی یه پیگیری. رفتم و گفتن اصلا سیستمیه. بیاد انجام میشه. فایده نداره اومدن هات.
دیگ واقعا گفتم کنسله دیگ. شنبه هم گذشت من هنوز اجازه گذرنامه نگرفتم چه برسه به گذرنامه.
ناامیدتر از قبل رفتم سمت شرکت. فقط تو دلم گفتم خوب شد زنگ نزدم به بقیه امید ندادم که الان دوباره نااميد بشن.
دیگ راستش اصلا دل و دماغی برام نمونده بود.
فردای اون روز گفتم زنگ بزنم به کاروان اطلاع بدم خب. ولی باز دلم نیومد کنسل کنم و بگم نمیام. زنگ نزدم. دو روز بعد زنگ زدن بیا نامت امادست. ولی خب ساعت ۱۱ونیم زنگ زدن محل کار من نزدیک میدون ازادی و پادگان شرق تهران هیچ جوره نمی رسیدم. یک روز هم این شکلی پرید. فردا صبح گفتم دیگ یه روزه میرم جمعش میکنم به هر سختی که هست. رفتم پادگان نامه گرفتم رفتم اداره گذرنامه درخواست گذرنامه دادم.
#ادامه ... 👇