#داستانک
یک پسر و دختر کوچک مشغول بازی با یکدیگر بودند، پسر کوچولو یه سری تیله و دختر چنتایی شیرینی داشت.
پسر گفت: من همه تیله هامو بهت میدم و تو هم همه شیرینی هاتو به من بده، دختر قبول کرد...
پسر بزرگترین و زیباترین تیله رو یواشکی برداشت و بقیه را به دختر داد، اما دختر کوچولو همانطور که قول داده بود تمام شیرینی ها رو به پسرک داد.
اون شب دختر کوچولو خوابید و تمام شب خواب بازی با تیله های رنگارنگ رو دید... اما پسر کوچولو تمام شب نتونست بخوابه به این فکر میکرد که حتما دخترک هم یه خورده از شیرینی هاشو قایم کرده و همه رو بهش نداده...!
🔸 عذاب مال کسی است که صادق نیست... و آرامش از آن کسانی است که صادقند...
🔸 لذت دنیا مال کسی نیست که با افراد صادق زندگی میکند، از آن کسانی است که با وجدان صادق زندگی میکنند...
┄┄┅┅✿ 🍃 ❀💜❀ 🍃 ✿┅┅┄┄
@rahebehesht313
☘#داستانک
#تلنگر
یکی از دوستان در مشکلات زیادی گرفتار شده بود. طوری که هر کاری میکردیم و میکرد ، مشکلاتش هیچ تکانی نمیخورد و وقتی مشکلی حل میشد، مشکل دیگری برای او پیش میآمد.
شب قدر بود در مسجد کنار هم نشسته بودیم التماس دعایی جانسوز کرد و آه سردی از ضمیر کشید .
حس کردم میخواهد سخنی بگوید ولی نمیتواند، کمکش کردم تا راز خود را فاش کرد.
گفت: حدود 5 سال پیش برای خواهرزنم، خواستگاری آمد و پدرزنم کشاورز سادهای بود که به من اعتماد زیادی داشت. مرا مامور کرد که از خواستگار تحقیق کنم، به محل کارش رفتم ، پسر بسیار مودب و متین و مومنی بود که در بازار در غرفه کوچکی که برای خودش بود، لباس میفروخت.
حس حسادت من گل کرد، و شیطان در من وارد شد و من مطمئن بودم که خواستگار جدید اگر تایید شود و داماد گردد، جایگاه من در نزد خانواده پدر خانمم به کل از بین خواهد رفت. و چاره ندیدم جز از او عیبجویی کنم.
به خانه رفتم و از او عیب جویی کردم و گفتم، هرچند انسان مومنی است ولی شلخته است. هرچند مغازه دارد ولی در مغازه نمی نشیند و با ارثیه به گمانم آن را خریده است و....
بالاخره با کمک شیطان و گلکردن صفت خبیثه حسادت در وجود من، نتیجه مورد نظر شیطان و من حاصل شد و آن خواستگار رد شد.
خواهرزنم بعد از مدتی خداوند جایگاه و سرنوشت او را در موقعیت بالاتری گشود، و با یک استاد دانشگاه که وضع مالی عالی داشت ازدواج کرد و من بسیار ناراحت شدم که کاش حداقل ما شیطنت نمیکردیم و باجناق مان همان غرفهدار بازار میشد.
دقیقا بعد از گذشت دو روز از اجرایی شدن نقشه شیطانی من، روزی نیست که من دچار اتفاقات بد نشوم و گرهای در زندگی من بسته نمیشود مگر دیگری بلافاصله گشوده میشود. و این مجازات کسی که حسادت در او نفوذ کند.
این را گفت و اشکی ریخت و در شب قدر دست بر توبه برد . توبه ای که باید برای پذیرش آن زمان به عقب برمی گشت و می شد سرنوشت خواستگار جوان بی گناه را ترمیم کرد. توبه سختی که اگر خدا هم ببخشد عذاب وجدانش برای همیشه باقی می ماند....
⚠️بیشتر از هرچیزی مواظب حق الناس باشیم....
آمر خدا باشیم ☘
@aamerekhoda
☘ نمازت را تند نخوان
زمانی که نمازت را تند میخوانی خدا به ملائکه اش میگوید چرا این بنده ام نمازش را تند میخواند؟مگر رفع گرفتاری ها و شدائدش بدست کسی غیر از من است؟؟
#تلنگر
#داستانک
آمر خدا باشیم ☘
@aamerekhoda
#داستانک
امتحانم که تموم شد دم مدرسه منتظر بودم،،
یکی از دوستام که همیشه زودتر از همه می رفت دم مدرسه وایساده بود؛منم سر شوخی زدم روی شونه اش و گفتم: عجب که تو نرفتی نکنه بابات جات گذاشته؟😜😉
+نه می دونم حتما همین دور و بر ها است!
خوب پس چرا نمی ری ؟
+آخه ،، بابام صبح پیاده ام کرد گفت من برنمی گردم خونه همین جا تو ماشین می خوابم الانم حتما خوابه که نمی آد دم در مدرسه...
خب چرا تو نمی ری کنار ماشین🚗 مگه نگفتی پشت مدرسه است؟
+من می ترسم تنهایی برم،تو میای!
با لبخند گفتم آهان پس می ترسی بخوری به پست پسر های مدرسه کناری؟😉🙃
بیا من همراهت میام!
تا کنار ماشین رفتیم،وقتی رسید،، گفت:
حالا بیا سوار شو تا مدرسه برسونمت تنهایی می ترسی!
گفتم : نه عزیز شما برید من خودم برمیگردم!
+نمی ترسی؟؟؟؟🧐
نه خداحافظ 👋🏼
چه اقتدار جالبی بود، 💪🏼
طعم عجیبی....❣️
تا به حال اینقدر به چادرم افتخار نکرده بودم!😌😋
با خودم تکرار کردم:
من نمی ترسم
جز از خدا....
حالا که خدا را دارم از چه بترسم؟🤔
....❣️❣️
#داستان
#تولیدی_کامل
آمر خدا باشیم ☘
@aamerekhoda 🍬
#داستانک
جلوی مغازه ی مانتو فروشی ایستاده بود.
دخترک کم سن و سال با دل پاک و چهره ی معصومش با تعجب به مانتوها نگاه می کرد...👧🏻❗️
همه جور مانتویی بود. کوتاه، بلند، چاک دار،تنگ، گشاد، نازک ، توری
ولی خبری از مانتوهای جلوبسته و پوشیده نبود....❌
خیره شد به خانم های بزرگتر که حاضربودند به هرقیمتی مانتو هارا بخرند...🤑
سرگیجه ی عجیبی گرفته بود.
روی پله ی مغازه نشست ... نمی دانست با چه لباسی به استقبال آغاز بندگی اش بعد از جشن عبادت برود...😔
او می خواست که با سن کمش از همان آغاز تکلیفش،حجابش را عاشقانه دربر بگیرد💞🧕🏻
چشمش خورد به پوستر روی دیوار: خیاطی ماهرانه، با نازلتزین قیمت! انواع سفارشات پذیرفته می شود.✔️
واژۀ (( انواع سفارشات)) دل سردش را مثل یک فنجان چای گرم کرد و با لبخند،سمت مادرش رفت....💓✨
✍️نویسنده: سایه ی بی نشان
#تولیدی
#داستان
آمر خدا باشیم ☘
@aamerekhoda
#داستانک
میبینی یا نگاه میکنی⁉️
لبهی جدولِ کنار خیابون نشسته بودم منتظر مهران بودم تا باهم بریم بازار موبایل.
😑سرم پایین بود،غرق افکارم بودم و با گوشیم ور میرفتم
که باصدای تق تق کفشای پاشنه بلند و قهقهههای چند تا دختر که بهم نزدیک میشدن بقول معروف چرتم پاره شد ❗️
😌عطر ادکلنهاشون که با هم ترکیب شده بود جلوتر از اونها به من رسید و حسابی شاخکامو تکون داد❗️
😳تا سرم رو بلند کردم که نگاهشون کنم ... میخکوب شدم به بیلبورد بزرگی که درست روبروم اون سمت خیابون نصب شده بود و تا قبلش ندیده بودم...انگار مخاطبش من بودم😶...
😍زیر عکس شهیدی که بعداً اسمش و خوندم (شهید بابایی )، نوشته بود :
👀 «ما یه نگاه کردن داریم یه دیدن!
👌من شاید تو خیابون ببینم اما نگاه نمیکنم...»❗️
خوب گرفتم مطلبو... 😏
👈این شهید با خودِ خود من بود 👉...
❌با حرفش بهم گفت که اگه یموقع نگاهت افتاد به نامحرم ایرادی نداره اما نباس زل بزنی و تعمّدی چشم و ذهنتو درگیرش کنیاااا☝️
😞کاری که عادت من شده بود ...
شرمنده شدم ......
#داستان
#تولیدی
دانشگاه حجاب 🎓
آمر خدا باشیم ☘
@aamerekhoda🏴