میپرید و همه
را بانشاط میکرد.
۱۶. خیلی برایش سخت بود که در مورد همکارانش نظر بدهد. باید خیلی تلاش میکردی تا چیزی از زیر زبانش بیرون بکشی. میگفت: "کار سختیه. نکنه حرف نادرستی بزنم."
۱۷. عاشق تعریف کردن بود. همه چیز را با هیجان و با جزئیات و طول و تفصیل و بیشترین حرکات بدن توضیح میداد. میگفت: "من آن شرلیام." به خصوص وقتی میخواست در مورد بچهها حرف بزند.
۱۸. همیشه ایدههای نو داشت. گاهی فیالبداهه با بچهها ایدهای را اجرا میکرد و ما را غافلگیر میکرد. وقتی کلاسش تمام میشد نه تنها خسته نبود انگار بانشاطتر هم شده بود.
۱۹. خیال میکردم رابطهاش فقط با دخترها خوب است ولی او زبان بچهها را بلد بود. یکبار پسر بیشفعالی را که حاضر نبود کلاس را ترک کند و بدخلقی میکرد، با مشتبازی خیالی و بپربپر کردن از کلاس بیرون آورد. بدون هیچ زور و فشار و سختی.
۲۰. اگر ایرادی از کارش می گرفتی، نه دفاع میکرد و نه توجیه. فقط عذرخواهی میکرد و بعد تمام تلاشش را میکرد تا عیبِ کارش را برطرف کند. همین بود که سریع پیشرفت میکرد.
۲۱. شعارش "مهربانی کنیم" بود. گاهی فکر میکردم شاکلهی وجودش این خصلت است. میگفت: "مثل آفتاب که نگاه نمیکند به چه چیزی میتابد، مهربانی کنیم."
۲۲. سه تا بچه و یک خانهی دوخوابه که یک خوابش محل مطالعهی بابای بچههاست، جای پرسروصدایی میشود. روزهایی که همسرش مشغول نوشتن پایاننامه بود، بعد از کلاس، به خانه میرفت، شام را آماده میکرد و در یک سبد پیکنیک میگذاشت، کمی که هوا خنک میشد، دست بچهها را میگرفت و میرفتند پارک و تا شب بازیشان میداد. میگفت: "خانه ساکت باشد تا همسرم به کارشان برسند."
۲۳. پدر و مادرش یزد زندگی میکردند. از یزد تا قم راه زیادی است به خصوص اگر ماشین نداشته باشی. روزهایی را که از پدر و مادرش دور بود، میشمارد. وقتی به چند ماه میرسید، آن چهرهی همیشه خندان و سرزنده، مثل گلی که آب بهش نرسیده باشد، خم میشد. دلش تنگ میشد ولی اعتراض نمیکرد. دعا میکردیم زودتر ببیندشان تا دوباره خورشید تابان جمعمان بشود.
۲۴. روزهایی که پیش پدر و مادرش میرفت یا معدود روزهایی که آنها به دیدارش میآمدند، با شادی میگفت: "در خدمت پدر و مادرم هستم. خدمت به پدر و مادر خیلی لذتبخشه."
۲۵. همدلی در ذاتش بود. احساس آدمها را پیش از آنکه به زبان بیاورند، حتی از پس امواج فضای مجازی حس میکرد و میدانست چطور با آنها حرف بزند که بهشان آرامش، اعتماد به نفس و دلگرمی بدهد. آنها که فقط چند بار مخاطب پیامهایش بودهاند، میدانند چه می گویم.
۲۶. پروانهها را دوست داشت. همه جای خانهاش را با تصاویر پروانه تزئین کرده بود و امروز خودش به جمع پروانهها پیوست.
خدیجه،
هر جا میرفتی، خودت را به همه میشناساندی. نمیشد در جمعی حاضر شوی و کسی متوجه حضورت نشود. امروز همه جا حرف از توست. حتی آدمهایی که خیلی ازت دور بودند، دربارهات صحبت میکنند. بیا و ببین چقدر دوست و رفیق پیدا کردی. بیا و مهربانی را بین تمام رفقای جدیدت پخش کن.
#خدیجه_بابایی