eitaa logo
شهدای گمنام آبادان 🇮🇷
492 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.6هزار ویدیو
24 فایل
﷽ 💠موسسه فرهنگی راه سعادت 💠هیئت شهدایی فدائیان امام مهدی 💠فعالان مردمی در زمینه ایثار و شهادت 💠شماره حساب کمک به برنامه های مردمی 6280231451312465 💠 برادر مهدی حرمانی 09387465280 @mahdi_hermani_1373 فضای شخصی ⬇️ @mahdihermani1373
مشاهده در ایتا
دانلود
◾️فرازی از طلبه شهید مدافع حرم «ای امت دلاور حزب ا... ای کسانی که اگر پایش بیفتد حاضرید همه‌ی هستی‌تان را تقدیم اسلام کنید، من که چیزی نداشتم، هستی من یک جان بود که به‌پای قدم عزیزم و امت حزب ا... فدا کردم؛ ولی افسوس که یک جان بود کاش چندین جان داشتم و آن‌ها را به‌پای رهبرم و به کوی علیه‌السلام می‌ریختم و به‌اندازه‌ی یک لبخند او را شاد می‌کردم. به پایبند باشید و بر خواندن مخصوصاً معانی‌اش تداوم داشته باشید و پشتیبان باشید.» 🗓شهادت ۱۷ خرداد ۹۵ 📿شادی روحشان 📍شهدای مدافع حرم آبادان ✌️با ولایت تا شهادت✌️ 🇮🇷 کانال شهدای گمنام آبادان🇮🇷 الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ  💬 دعوتید به 🔔🔔 👇👇👇👇👇👇👇 ✅ سروش https://splus.ir/abadan177.177 ✅ واتساپ https://chat.whatsapp.com/KNL8bFbFWeWD3r0hn5BCek ✅ ایتا https://eitaa.com/abadan235 ✅ روبیکا https://rubika.ir/Abadan_313 🔰منتشر کنید 📢📢📢
✍ آیت الله شیخ محمدتقی بهلول میفرمودند: ما با کاروان و کجاوه به«گناباد» می‌رفتیم. وقت نماز شد. مادرم کاروان‌دار را صدا کرد و گفت: کاروان را نگه‌دار *می‌خواهم اول وقت نماز بخوانم.* کاروان دار گفت: بی‌بی❗دوساعت دیگر به فلان روستا می‌رسیم. آنجا نگه می‌دارم تا نماز بخوانیم. مادرم گفت : نه❗ *می‌خواهم اول وقت نماز بخوانم.* کاروان‌دار گفت: نه مادر . الان نگه نمی‌دارم. مادرم گفت:نگه‌دار. او گفت: *اگر پیاده شوید ، شما را می‌گذارم و می‌روم.* مادرم گفت : بگذار و برو. 👈من و مادرم پیاده شدیم .کاروان حرکت کرد . وقتی کاروان دور شد وحشتی به دل من نشست که چه خواهد شد❓ من هستم ومادرم ؛ دیگر کاروانی نیست ؛ شب دارد فرا می‌رسد وممکن است حیوانات حمله کنند؛ ولی مادرم با خیال راحت با کوزه‌ی آبی که داشت ، وضو گرفت و نگاهی به آسمان کرد ؛ *رو به قبله ایستاد و نمازش را خواند؛* لحظه به لحظه رُعب و وحشت در دل منِ شش هفت ساله زیادتر می‌شد؛ در همین فکر بودم که صدای سُم اسبی را شنیدم. دیدم یک دُرشکه خیلی مجلّل پشت سرمان می‌آید. کنار جاده ایستاد و گفت: *بی‌بی کجا می‌روی❓* 🍁مادرم گفت : *گناباد.* او گفت: ما هم به گناباد می‌رویم.بیا سوار شو. یک نفس راحتی کشیدم.گفتم خدایا شکر. *🌼مادرم نگاهی کرد و دید یک نفر در قسمت مسافر درشکه نشسته و تکیه داده.* به سورچی گفت: *من پهلوی مرد نامحرم نمی نشینم.* سورچی گفت: خانم❗ فرماندار گناباد است. بیا بالا ؛ ماندن شما اینجا خطر دارد؛ کسی نیست شما را ببرد. مادرم گفت: *من پهلوی مرد نامحرم نمی‌نشینم❗* در دلم می‌گفتم مادر بلند شو برویم. خدا برایمان درشکه فرستاده است؛ ولی مادرم راحت رو به قبله نشسته بود و تسبیح می‌گفت؛ آقای *فرماندار رفت کنار سورچی نشست.* گفت: مادر بیا بالا ؛ اینجا دیگر کسی ننشسته است . مادرم کنار درشکه نشست و من هم کنار او نشستم ورفتیم. دربین راه از کاروان سبقت گرفتیم و زودتر به گناباد رسیدیم. 👌 اگر انسان بنده‌ ی خدا شد ، بيمه مى‌شود و خداوند امور اورا كفايت و كفالت مى‌كند. «أَلَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ» زمر/۳۶ برای پیوستن به ما، اینجا را کلیک کنید 🔻 @abadansamen