نشستم، باده خوردم، خون گرستم، کنجی افتادم
تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید
#مهدی_اخوانثالث
چرا پنهان کنم؟عشق است و پیداست
درین آشفته اندوه نگاهم
تو را می خواهم ای چشم فسون بار
که می سوزی نهان از دیرگاهم
چه می خواهی ازین خاموشی سرد؟
زبان بگشا که می لرزد امیدم
نگاه بی قرارم بر لب توست
که می بخشی به شادی های نویدم
دلم تنگ است و چشم حسرتم باز
چراغی در شب تارم برافروز
به جان آمد دل از ناز نگاهت
فرو رز این سکوت آشناسوز
#هوشنگ_ابتهاج
کجاست آن همه دستان ِخیس بارانی
هوای تازه دم و صبح های ِنورانی
چقدر ماه به دامان شب حواله شد و
زمین ندیده به آغوش ِخود مسلمانی
کجاست پنجره هایی که بوی نان میداد
و چای تازه دم و نعمت فراوانی
خروس خوان به تن کوچه جار میزدعشق
صدای نغمه ی آن دوره گرد تهرانی
هنوز هم که هنوز است خاطراتم را
درون بقچه نگه داشتم به آسانی
دلم تنیده ی آن کوچه تنگها شده است
همان که خاطره اش مو به موست پنهانی
به یاد خاطره هامان نوشتم اینها را...
خوشا به حال تو که شعر هم نمیخوانی!
#صفیه_قومنجانی
در کنج دلت برای ما جا داری
در سینه دلی به قدر دریا داری
دلواپسی من چقدر بیهوده است
وقتی که خودت هوای ما را داری!
#عباس_آزادمنش
توی شیرینی ، تو اول ، قند دوم می شود
مزه ی سوهان اعلا پیش تو گم می شود
بین قطاب و گز و نقل محلی ساده است
حدس اینکه طعم لب های تو چندم می شود
روزها رد میشود ، چشمت شرابی کهنهتر
پلکهایت کم کَمک تبدیل به خُم میشود
هر کجا ساکن شوی در نقشه مانند شمال
جمعیت آنجا گرفتار تراکم میشود
چشم بسته هر کسی بویت کند توی سرش
باغهای پرگل قمصر تجسم میشود
ماه را جای تو می گیرم نمی دانم چرا
اینقدر این روزها سو تفاهم می شود
دود کن اسپند را چشم حسود از دیدنت
شورِ شور ، اصلا دو تا دریاچهی قم میشود
وقت شرعی لطف کن از پیش مسجد رد نشو
موجبات سستی ایمان مردم میشود
وسوسه یعنی تو شالیزار هم یعنی بهشت
بیخودی آدم دچار سیب و گندم می شود
#جواد_معروفی
امروز نشسته باز باران بر خاک
تا خیس کند زمینمان را ؛ بی باک
آن غنچه ی صبح باز شد؛ اما حیف
باران زده بر زمین و دل ها ناپاک
#نسرین_حسینی
باید به روی گونۀ اشکم ببارمت
مانند بوسه بر جگر خون بکارمت
اصلا خدا برای همین اشک آفرید
تا خون دل بریزم و نمنم ببارمت
هرجا ستارهای بدمد، ردّ پای توست
چون بینهایتی به چه صورت شمارمت؟
علّت برای عشق بجویم اگر، خطاست
پس بیسبب عزیز دلم! دوست دارمت
حالا که در میانۀ قلبم نشستهای
دارم میان قلب غزل مینگارمت
باید تو را برای خودت بازگو کنم
باید به چشمهای قشنگت بیارمت
باید تو را شبیه پَری پُر لعاب و رنگ
لای کتاب خاطرههایم گذارمت
دستم نمیرسد به تو ایْ در کنار من!
پیش خودم به دست خدا میسپارمت
#زینب_نجفی
#راجی