eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
61 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
تا زنده کند رسم رضـا قلـدر را از قلب صدف کشیده بیرون دُر را آینده به عمق درد پی خواهد برد نسلی که نداشت حـرمت چادر را
بر روی کلاه و شال آدم برفی بنویس که خوش به‌حال آدم برفی از جانب هر که اهل عشق‌آباد است یک بوسه بزن به خال آدم برفی
ای خیل غمت برده به یغما دل ما مهر تو سپهر است و ثریا دل ما بستیم دل شکسته در زلف کژت تا خود چه کند زلف کژت با دل ما ۱۷ دی روز بزرگداشت خواجوی کرمانی
بیا به خانه ی آلاله ها سری بزنیم ز داغ با دل خود حرف دیگری بزنیم به یک بنفشه صمیمانه تسلیت گوییم سری به مجلس سوگ کبوتری بزنیم شبی به حلقه درگاه دوست دل بندیم اگرچه وا نکند، دست کم دری بزنیم تمام حجم قفس را شناختیم، بس است بیا به تجربه در آسمان پری بزنیم به اشک خویش بشوییم آسمان ها را ز خون به روی زمین رنگ دیگری بزنیم اگرچه نیت خوبی است زیستن اما خوشا که دست به تصمیم بهتری بزنیم
امشب به قصه دل من گوش می‌کنی فردا مرا چو قصه فراموش می‌کنی... این دُر همیشه در صدف روزگار نیست می گویمت ولی تو کجا گوش می‌کنی دستم نمی‌رسد که در آغوش گیرمت ای ماه با که دست در آغوش می‌کنی؟ در ساغر تو چیست که با جرعه نخست هشیار و مست را همه مدهوش می‌کنی مِی جوش می‌زند به دل خم بیا ببین یادی اگر ز خون سیاووش می‌کنی گر گوش می‌کنی سخنی خوش بگویمت بهتر ز گوهری که تو در گوش می‌کنی جام جهان ز خون دل عاشقان پر است حرمت نگاه دار اگرش نوش می‌کنی سایه چو شمع شعله در افکنده‌ای به جمع زین داستان که با لب خاموش می‌کنی
بياد خاطره هاى تو چاى مى نوشم تمام تلخى دنيا درون چاى من است ميان اين همه فرياد بى كسى تنها سكوت واژه غمگين روزهاى من است سكوت ، عطر خيابان خيس ، تنهايى بگو به فكر منى ، اين هوا هواى من است
راه اگر تار و سیاه است توقف ممنوع! یا جهان غرق گناه است توقف ممنوع! قرنها طی‌شده تا وقت گشایش برسد عاشقان! آخــر راه است توقف ممنوع!
آهوی خُتَن بدون تو حیران است هرجای وطن بدون تو زندان است حال دل من بدون تو ویران است یک تکّه کفن سهم دلم شد بی‌تو
هدایت شده از جزیرهٔ تنهایی
بر سر کوی تو عمری به تماشا ماندیم در کویر دل سودازده تنها ماندیم تا نجویند رقیبان ز دلم بوی تو را سر بازار تو پیوسته به حاشا ماندیم دل شیدایی ما شیفتهٔ روی تو بود سالیانی‌است که با این دل شیدا ماندیم آن‌چنانم دل ما سوختهٔ عشق تو بود که در این مرحله از سینهٔ خود جا ماندیم طشت رسوایی ما عاقبت از بام افتاد نرسیدیم به گرد تو و رسوا ماندیم رهرو عشق تو بودیم و به سودای وصال از همه بود و نبود دل خود وا ماندیم همه شب سوخته دل از غم هجران تو باز به امید سحری در ره فردا ماندیم رفت حاجی به طواف حرم و باز آمد ما به قربان تو رفتیم و همانجا ماندیم  
به دندان گرفتم که از سر نیفتد که این عشق از دست باور نیفتد به دندان گرفتم که این سایه‌ی سر به پای غمی گریه‌آور نیفتد دلم گوشه‌ی مسجد آتش گرفته خدایا که آتش به منبر نیفتد به کاشی مجروح ایوان بگویید که بر روی بال کبوتر نیفتد سر از شوق افتاده تا از مناره سر شور الله‌اکبر نیفتد دل من دعا کن که چشمی پس از این به جنگی چنین نا‌برابر نیفتد سپردم شهان را به شاه خراسان مگر کار ایشان به محشر نیفتد گرفتم به دندان خود چادرم را بگو روضه‌خوان یاد معجر نیفتد
عشق اگر قصدش فقط تشویش جسم و روح بود کاش از اول نمی آمد دو پایش می شکست
هدایت شده از پروانگی 🇵🇸
♡ برای دیدن روی تو بی‌قرار شوم.... به سمت خانۀ عشق تو رهسپار شوم... تو دام‌ پهن کنی پیش پای آهویت و من به دست تو ای دلربا شکار شوم... عجب خیال خوشی! پیش چشم خورشیدم به خاک افتم و در راه او غبار شوم مرا به گلشن راز نماز راه بده که بعد از این‌همه یخ‌بستگی بهار شوم تو را ببینم و از وهم غیر تو فارغ شبیه حضرت منصور  سربه‌دار شوم برقصم و بزنم کف به شوق دیدن تو شراب عشق تو را نوشم و خمار شوم بیا به لطف، دوباره به من نگاه بکن که سمت خانه‌‌ات ای ماه رهسپار شوم @eitaaparvanegi
سلام صبحتون بخیر🌼🌼
آیینه پر شده‌ است ز بود و نبودنت پنهان و آشکار توام، پیش کس نگو
هدایت شده از بارش‌های قلم من
شب رفته بخوابد که تو بیدار شوی با پرتو نور با جهان یار شوی خورشید دوباره چشم‌ها را وا کن وقت است که پایان شب تار شوی @bareshe_ghalam
خروار ِ غمت  به قدر ِ  مشتم  کافی است ابروی ِ کجت  به قصد ِ کشتم کافی‌ است بعد از  تو  غلط  کنم  که  عاشق   بشوم چشم ِ  تو  برای ِ  هفت پشتم  کافی است
" دو چشم داشت، دو سبز آبی بلاتکلیف که بر دو راهی دریا_چمن مردد بود" ------------------- من شاعرم، چقدر شما شاعرانه‌ای شعری سپید، قطعه، غزل، نو، ترانه‌ای من بیش‌تر ترانه‌سرایم، اجازه هست که چشم‌هایِ نابِ شما را بهانه‌ای... اما نه! چشم‌های تو باید غزل شود به سبزیِ چمن و به دریا بدل شود دریا_چمن! من و تو غزل_مثنوی شدیم هردو به نوبه‌ی خودمان منزوی شدیم تعبیر خواب‌های پریده، خود تویی آن‌که کسی به خواب ندیده، خود تویی بیداریِ مرا به خیابان قدم بزن خواب سه‌شنبه‌های مرا هم بهم بزن زیبا! گرفته دامن من را که چشم تو من بااااختم تمام خودم را به چشم تو تورِ بلللند، رقصِ پر از چینِ یک زنم چشم تو را بگیرد اگر چین دامنم سیگار را زمین بزنی نازِ شست من این دود اگر که حلقه شود توی دست من↓ در حجله می‌نشینم و تو ماه می‌شوی من تاج می‌گذارم و تو شاه می‌شوی ای چارخانه‌های تنِ تو، جهان من ای بی کتاب و آیه رسولِ زمان من جنس رسالت تو ولی فرق می‌کند این کشتی نجات مرا غرق می‌کند هی وحی می‌شود به من این‌جا به جای تو تا شعرهام معجزه باشد به پای تو ای کاش معجزات فراوان بیاوری پیغمبری، به پیرو ات ایمان بیاوری
سلام.امشب ساعت نه و نیم از شبکه ی نسیم ببینید
زائران غرقه به خون شهید قدس دشمن آمد، مایه از شیطان گرفت انتقام از مردم ایران گرفت خوب می داند سلیمانی که بود شعله ای در بیشه ی شیران گرفت شیر زخمی می شود دَرَّنده تر این سخن را می شود آسان گرفت؟ او که از سردار دلها ترس داشت پس تقاصش را در این سامان گرفت نعش صدها زائر غرقه به خون نقش فرش قالی کرمان گرفت جای جای خاک ایران عزیز آسمان چشم ها باران گرفت روز مادر پهلوی زهرا شکست باز نوحه، باز هیأت، جان گرفت تیغ و تَرکِش سینه ی یاران درید دشت هم صد کُشته بر دامان گرفت صبر دیگر طاقت ماندن نداشت خوان یغما از دل پاکان گرفت ای خدا پس وعده ات کَی می رَسَد؟ این غزل با گریه ای پایان گرفت قاسم بدره. یاسوج. ۱۳دی ماه۱۴٠۲ شاعر، نویسنده و دبیر محافل ادبی کتابخانه های استان کهگیلویه و بویراحمد
اُدخُلوها بِسَلامٍ آمِنین... در باز شد از میان جمعیت راهی به این سر، باز شد در حرم سهل است، حتی در دل میدان مین هر زمان که یا رضا گفتیم، معبر باز شد اول ِ نامش که آمد بر زبانم سوختم در دلم بال صد و ده تا کبوتر باز شد از صدای گریه ی زن ها یکی واضح تر است خوش به حالش بعد عمری بغض مادر باز شد دار قالی... پنجره فولاد... مادر... سال ها بس که روی هم گره زد بخت خواهر باز شد نان حضرت، آب سقاخانه، اشکی پر نمک سفره ی یک شعر آیینی دیگر باز شد مادر از باب الرضا رد شد، به من رو کرد و گفت بچه که بودی زبانت پشت این در باز شد
ماه است و آفتابی ام از مهربانی‌اش صد کهکشان فدای دل آسمانی‌اش بی دست می‌خروشد و دریا کنار اوست ای عشق آتشین، به کجا می کشانی‌اش؟ ای چه پیاده‌ای است خدایا؟ سواره‌ها ماتند از جلال رخ ارغوانی‌اش دست از حیات شست که آب حیات شد این خاک مرده زنده شد از جانفشانی‌اش از خود عبور کرد و نوشتند رودها با اضطراب، چشمه ای از پهلوانی‌اش از خود عبور کرد و درختان قلم شدند در اشتیاق دم زدن از زندگانی‌اش از خود عبور کرد و ملائک رقم زدند با خون و اشک، اندکی از بی کرانی‌اش از خود عبور کرد و شنیدند بادها از سمت سروهای پریشان، نشانی‌اش تیر از کمان جدا شد و بر خاک، خون نوشت: این چرخ پیر، شرم نکرد از جوانی‌اش باران گرفت باز و پس از گریه دیدنی‌ است در چشم من، تجلّی رنگین کمانی‌اش چشم مرا به چهره‌ی خورشیدی‌اش گشود ماه است و آفتابی‌ام از مهربانی‌اش
ناودان‌ها شرشر باران بی‌‌صبری است آسمان بی ‌حوصله، حجمِ هوا ابری است کفش‌هایی منتظر در چارچوب در کوله‌ باری مختصر لبریز بی‌صبری است پشت شیشه می‌تپد پیشانی یک مرد در تب دردی که مثل زندگی جبری است و سرانگشتی به روی شیشه‌های مات بار دیگر می‌نویسد: «خانه‌ام ابری است»
هدایت شده از جزیرهٔ تنهایی
. عمرم بدون بودنت ای گُل تباه شد از دوری‌ات نصیب دلم درد و آه شد گفتم بیا که چشم‌و‌چراغ دلم شوی اما گذشتی و شب و روزم سیاه شد باور نداشتم که چنین بی‌وفا شوی بی‌مهریِ تو قاتل این بی‌پناه شد روزی که رفتی و نشنیدی غم مرا مشتاق درد‌های دلم گوش چاه شد وقتی قدم به جادهٔ رفتن گذاشتی سهم من از تمام تو تنها نگاه شد ..... اما تو رفتی و منِ تنهاترین، هنوز با این فراق‌نامهٔ جانسوز دمخورم! دوشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۲ @sarzaminesher
مدحت کن و بستای کسی را که پیمبر بستود و ثنا کرد و بدو داد همه کار آن کیست بدین حال و که بوده است و که باشد؟ جز شیر خداوند جهان، حیدر کرّار این دین هُدی را به مثل دایره‌ای دان پیغمبر ما مرکز و حیدر خط پرگار علم همه عالم به علی داد پیمبر چون ابر بهاری که دهد سیل به گلزار
کاش بارانی ببارد قلب‌ها را تر کند بگذرد از هفت بند ما، صدا را تر کند قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه‌ها رشته رشته مویرگ‌های هوا را تر کند بشکند در هم طلسم کهنه این باغ را شاخه‌های خشک و بی بار دعا را تر کند مثل طوفان بزرگ نوح در صبحی شگفت سرزمین سینه‌ها تا ناکجا را تر کند چترهاتان را ببندید ای به ساحل مانده‌ها شاید این باران -که می‌بارد- شما را تر کند
وقتی که تنها بودنت تقدیر باشد باید دلت از دارِ دنیا سیر باشد این روزها باور ندارم بودنم را از من همین دیوانه در زنجیر باشد دیگر نمی‌ ترسند آهوها، چه سخت است در چشمه،تصویرِ پلنگی پیر باشد درسی که تنهایی به من آموخت این بود لبخند شاید نیتش تحقیر باشد شب‌های آخر، مانده‌ام با نور مهتاب از قله، جنگل وسعتی دلگیر باشد بدجور دلتنگم، بیا تا فرصتی هست ای مرگ! می‌ترسم که فردا دیر باشد
با وهمِ خودش آدم مغرور خوش است تا عیبِ نهفته هست مستور خوش است نزدیک شوی اگر به من، میفهمی "آواز دهل شنیدن از دور خوش است"
♡ وقتی سپهر خاطره‌هایم سیاه شد کار دل فلک‌زده تا صبح آه شد گفتم مگر تو دم نزدی از هوای عشق؟ گفتی ببخش! جان خودم اشتباه شد بر بام عشق دانۀ خوبی نریختی کاشانۀ کبوتر من قعر چاه شد چتر رفاقتت گل من پاره بود و دل در زیر ابر بی‌کسی‌اش بی‌پناه شد از مهر چشم‌های تو سهمی نداشتم خم از سیاه‌بختی من قد ماه شد در خواب هم خیال تو از من فرار کرد در خواب هم خیال قشنگم تباه شد زینب نجفی