در تو
هـزار مزرعهی
خشخاشِ تازه است.
آدم به "چشمهای تو"
معتاد می شود..🙈
#حمید_مصدق
تو
چه
دانی
که
پس
هر
نِگَه
ساده ی
مَن
چه
جُنوُنی
چه
نیازی
چه
غَمی
است؟!
#حمید_مصدق
و مـــــــرا باز
صداڪناے عشق
ڪہ مـن از لهجہے
چشمــانتــــو
شـاعــر بشـوم...
#حمید_مصدق
حرف را باید زد !
درد را باید گفت !
سخن از مهر من و جور تو نیست .
سخن از
متلاشی شدن دوستی است ،
و عبث بودن پندار سرور آور مهر
#حمید_مصدق
گاه می اندیشم،
خبر مرگ مرا با تو چه كس می گوید ؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسی می شنوی، روی تو را
كاشكی می دیدم .
شانه بالا زدنت را،
– بی قید –
و تكان دادن دستت كه،
– مهم نیست زیاد –
و تكان دادن سر را كه،
– عجیب ! عاقبت مرد ؟
– افسوس !
– كاشكی می دیدم !
من به خود می گویم :
« چه كسی باور كرد
« جنگل جان مرا
« آتش عشق تو خاكستر كرد ؟
#حمید_مصدق
ابر بارنده به دریا می گفت:
گر نبارم تو کجا دریایی؟
در دلش خنده کنان دریا گفت:
ابر بارنده
تو هم از مایی!!
#حمید_مصدق
هدایت شده از جزیرهٔ تنهایی
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور،
گیسوان تو در اندیشهٔ من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجهٔ من،
در شب گیسوی پرپیچ تو راهی میجُست
چشم من، چشمهٔ زایندهٔ اشک،
گونهام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب،
در نگاه تو تهی میشدم از بود و نبود
#حمید_مصدق
هدایت شده از جزیرهٔ تنهایی
در میان من و تو فاصلههاست
گاه میاندیشم
_ میتوانی تو به لبخندی این فاصله را برداری!
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد؛
_ که مرا،
زندگانی بخشد
چشمهای تو به من میبخشد
شورِ عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا،
سطرِ برجستهای از زندگی من هستی
#حمید_مصدق
خواب خوب
پس از توفان
پس از تندر
پس از باران
سرشک سبز برگ از شاخههای جنگل خاموش
میافتاد
نه بید از باد
نه برگ از برگ میجنبید
شکاف ابرها راهی به نور ماه میدادند
دوباره راه را بر ماه میبستند
و من همچون نسیمی از فراز شاخهها
پرواز میکردم
تو را می خواستم ای خوب، ای خوبی!
به دیدار تو من میآمدم با شوق
با شادی
تو را میبینم ای گیسو پریشان در غبار یاد
تو با من مهربانتر از منی
یا من؟
تو با من مهربانی میکنی چون مهر
مهری مهربان با من
پس از توفان
پس از تندر
پس از باران
گُلِ آرامش آوازی
به رنگ چشمهای روشنت دارد
نسیمی کز فراز باغ میآید
چه خوش بوی تنت دارد
من اینک در خیال خویش خواب خوب میبینم
تو میآیی و از باغ تنت صد بوسه میچینم
#حمید_مصدق
آتش زدی به جانم، جانت خراب از آتش
جوشد ز دیدهٔ من خون جای آب از آتش
امشب ز هجر رویت از دیده خون ببارم
در چشم من نیاید یکلحظه خواب از آتش
گفتم که خصم بر من تهمت به ناروا بست
این نکته در جوابم آمد خطاب از آتش:
بگذر تو چون سیاوش با جان پاک بیغش
با عشق آن پریوش چونان شهاب از آتش
عشق آتش است و سوزد سرتابهپای عاشق
عاشق کجا گریزد با اضطراب از آتش
هرچند شمع دارد بس شعلههای سرکش
پروانه را نباشد هیچ اجتناب از آتش
هر قطره اشک چشمم دریای آتشینی است
بنگر چه خوش تراود صد آفتاب از آتش
مخمور چشم مستت در سینهام دل من
بر کام من بپیما جامی شراب از آتش
تنها نه آتش عشق جان حمید سوزد
بنگر چگونه خیزد اشعار ناب از آتش
#حمید_مصدق
اما من و تو
دور از هم می پوسیم
غمم از وحشت؛ پوسیدن نیست
غمم از زیستن ِبی تو
در این لحظه ی پُر دلهره است
#حمید_مصدق