خسته ام مثل زنی از شاعری شوهرش
مثل مردی مانده در احقاق حق همسرش
مثل مجنونی که لیلی در دلش باشد ولی
شور شیرین ناگهان افتاده باشد در سرش...
خستهام... چون شاعر ِ از شعر خنجر خورده ای
که دهان وا کرده باشد زخمهای دفترش
خستگی دارد... ندارد؟! اینکه عطرت هست و باز
هرچه می گردد نمی بیند تو را دور و برش...
سمتی از این شهر باران دیده پیدایت شد و
سمت دیگر گم شدی در پشت چشمان ترش
از خیابانهای شهر لاابالی خستهام
از خیانتهای هر سمتش به سمت دیگرش...
مثل سربازی که در جنگ است با معشوقه اش
سر به راهی دارد و جا مانده اما باورش
لاجِرَم فرجام این جریان عشق و عاشقی
بستگی دارد به جنگ مرد با همسنگرش...
خستهام... مثل ِ... شبیهِ... خستهام! خسته! همین!
خستهای را، خستگی را، فرض کن... خسته ترش
#رضا_طبیبزاده