eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
95 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
مثل قلم که جذب کند خون لیقه را یا زخم کوچکی که ببوسد شقیقه را در خاطرم خیال تو را حمل می‌کنم با آن ظرافتی که کسی یک عتیقه را انگشتهای من همه با هم برابرند تا دکمه‌های ناتنی این جلیقه را شاید خطوط چهره و لبهای نازکم روزی مجاب کرد توی خوش‌سلیقه را دوری از تو سخت می‌گذرد، این عجیب نیست یک سال اگر حساب کنی هر دقیقه را
عشق تو گرفت از تن من تاب و توان را ترسم که به پایان نرسانم رمضان را آه ای رطب دورترین شاخه چه می شد؟ شیرین کنم از شهد لبان تو دهان را باید که به دادم برسد آن که به من داد لبریز تراز ظرف دلم این هیجان را تا چند فقط طوطی خوشخوان تو باشم انکار کنم این غم حاجت به بیان را یک بار به من گوش کن ای سنگ صبورم! تا پر کنم از قصه ی تو گوش جهان را آن وقت تو مال من و من مال تو باشم با جذبه ی یک اخم برانم همگان را
مخصوصا اگر صبح کمی می زده باشی يک جشن بگيرند تو هم آمده باشی من پيرهن از برگ گل ياس بپوشم تو بر يقه ات عطر اقاقی زده باشی از تو به من از من به تو نزديک تری نيست ای کاش تو هم بر سر اين قاعده باشی ای کاش که من سرو جوان تو بمانم آن شاخه نباشم که تو آتش زده باشی بگذار ببينند کبوتر شدنت را هرچند که بازيچه ی يک شعبده باشی بگذار که پرواز تو را باد ببيند ابری که گذشت از سر يک دهکده باشی بايد بروم عشق تو را جشن بگيرم ای کاش ببينم که تو هم آمده باشی | | ♥
عشق تو گرفت از تن من تاب و توان را ترسم که به پایان نرسانم رمضان را
. عشق تو گرفت از تن من تاب و توان را ترسم که به پایان نرسانم رمضان را ...
طلوع کرده شفق در نگاه شعله‌ورت اسیر چشم تو باران، نسیم در به درت تو از کدام لبِ تشنه قصه می‌خوانی؟ که رودهای جهان گشته‌اند همسفرت چه بر تو رفت در آن لحظه‌ای که فهمیدی از آب و رنگ خیانت پُر است دور و برت... چه داغ‌ها که دلت را پر از شرر کردند چه زخم‌های عمیقی که مانده بر جگرت نه آسمان که شبی بی‌ستاره و تاریک که تکه ابر سیاهی‌ست در نگاه ترت تو را چنان که تویی هیچ‌کس نخواهد بود اگر جدا شود از تن هزار بار سرت 🔸شاعر: _____________________
بیهـــوده می ڪوشی مرا از خود برنجانـــی وقتی زنی عاشق شود آزردنش سخت است...
بیهـــوده می ڪوشی مرا از خود برنجانـــی وقتی زنی عاشق شود آزردنش سخت است...
بگذار مثل کاغذی تاخورده باشم پروانه ای لای کتابی مرده باشم ای زندگی! آخر در آغوشش کشیدم باید چه چیزی بر سرت آورده باشم... حتی تصور هم نمی کردی که یک روز از آدمی مانند او دل برده باشم یادش پر از لبخندهای بی دلیل است اخر چرا از رفتنش آزرده باشم مثل غباری شاد باشم یا بخواهم یک قله اما ساکت و افسرده باشم مادر چرا شیون؟ مگر تا یاد او هست من می توانم؟ می توانم مرده باشم؟
جایی نرو! بچرخ فقط در مدار من ای ماه! ای ستاره ی دنباله دار من ! باید جهان و نظم قدیمش عوض شود هرکار می کنم که تو باشی کنار من دادم عنان زندگی ام را به عشق تو از اختیار عقل گذشته است کار من چون سنگ کوچکی ته یک رودخانه ام اینگونه است در غم تو روزگار من حالا بیا و مثل نسیمی عبور کن از گیسوان مضطرب بی قرار من حالا بیا و ساده ترین حرف را بزن پایان بده به سخت ترین انتظار من
با همان ترسی که وقتی دسته‌ای از سارها ناگهان پَر می‌کشند از گوشه‌ی دیوارها... با همان ترسی که وقتی بچه خرگوشی سپید می‌گریزد از لب و دندان تیز مارها با همان زخم و جراحت‌ها که شیر خسته‌ای بر تنش جا مانده است از صحنه‌ی پیکارها می‌روم سر می‌گذارم بر کویر و کوه و دشت می‌روم گم می‌شوم در دامن شن‌زارها آه ... دیدی خاطراتم را چطور از ریشه کند؛ دست و بازویی که پیشش مرده بودم بارها ؟! کار و بار شعرت از اندوه من رونق گرفت سکه‌ی نام تو بالا رفت در بازارها ! تک تک سلول‌هایم هر یک از رگ‌های من ملتهب بودند در جریان آن دیدارها ... می‌روی بعد از هزاران سال پیدا می‌شوی با فسیل استخوان‌های زنی در غارها ...
دیگر نمی‌خواهم بدانم در چه حالی است باغی که از عطر نفس‌های تو خالی است غیر از بهار خنده‌های تو چه حرفی روی لب پروانه‌های این حوالی است ای سرنوشت تلخ و شیرینم! پس ازتو دنیا فقط یک فال با فنجان خالی است افسوس آن سیبی که روزی مال من بود بازیچه‌ی دست پری‌های خیالی است من برکه‌ی رنجم که می‌خواهم بدانم یک ماه دارای چه ابعاد زلالی است! پاییز می آید که جایت را بگیرد بعد از تو دیگر فصل گلدان های خالی است