eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
106 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
چند سالی‌ست که تکلیف دلم روشن نیست جا به اندازه‌ی تنهایی من در من نیست چشم می‌دوزم در چشم رفیقانی که عشق در باورشان قدّ سر سوزن نیست دست برداشتم از عشق، که هر دستِ سلام لمسِ آرامشِ سردی‌ست که در آهن نیست حس بی‌قاعده‌ی عقل و جنون با من بود درک این حالِ به‌هم‌ریخته تقریباً نیست سال‌ها بود از این فاصله می‌ترسیدم که به کوتاهی دل‌کندن و دل‌بستن نیست رفتم از دست و به آغوش خودم برگشتم جا به اندازه‌ی تنهایی من در من نیست...
﷽ ━━━━💠🌸💠━━━━ ‌ ‌ اگرچه دست و دلی سخت ناتوان دارم تو را نمی‌دهم از دست، تا توان دارم سری به مستی نیلوفران صحرایی دلی به روشنی باغ ارغوان دارم اگرچه مرده‌ای، ای عشق! نعش نامت را هنوز هم که هنوز است بر زبان دارم چراغ یاد تو را در کجا بیاویزم کز این کبود نفس گیر در امان دارم؟ میان سینه من آتشی است چون فانوس اگرچه خواستم این شعله را نهان دارم ━━━━💠🌸💠━━━━
در خویش می سازم تو را ، در خویش ویران می کنم می ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می کنم جانی به تلخی می کَنم ، جسمی به سختی می کشم روزی به آخر می برم ، خوابی پریشان می کنم در تار و پود عقل و جان ، آب است و آتش، توامان  یک روز عاقل می شوم ، یک روز طغیان می کنم یا جان کافر کیش را تا مرز مردن می برم  یا عقل دور اندیش را تسلیم شیطان می کنم دیوار رویاروی من از جنس خاک و سنگ نیست یک عمر زندان توام ، یک عمر کتمان می کنم از عشق از آیین تو، از جهل تو، از دین تو انگشتری دارم که دیوان را سلیمان می کنم یا تو مسلمان نیستی یا من مسلمان نیستم می ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می کنم
بمون ولي به خاطر غرور خسته ام برو برو ولي به خاطر دل شكسته ام بمون به موندن تو عاشقم به رفتن تو مبتلا شكسته ام ولي برو ، بريده ام ولي بيا چه گيج حرف مي زنم ، چه ساده درد مي كشم اسير قهر و آشتي ميون آب و آتشم چه عاشقانه زيستم چه بي صدا گريستم چه ساده با تو هستم و چه ساده بي تو نيستم تو را نفس كشيدم و  به گريه با تو ساختم چه دير عاشقت شدم چه ديرتر شناختم تو با مني و بي توأم ببين چه گريه آوره سكوت کن سکوت کن سكوت حرف آخره ببين چه سرد و بي صدا ببين چه صاف و ساده ام گلي كه دوست داشتم به دست باد داده ام بمون كه بي تو زندگي تقاص اشتباهمه عذاب دوست داشتن تلافي گناهمه
شوری که در جهان من افتاد ، این نبود نامی که بر زبان من افتاد ، این نبود آن راز سر به مهر که سی سال پیش ازین چون آتشی به جان من افتاد ، این نبود پیغمبری که با نفحات شبانی اش یک شب از آسمان من افتاد ، این نبود آن شعله های سر کش آتش که با وقار در پای دودمان من افتاد ، این نبود وان کشتی نجات که در باد هولناک از موج بی امان من افتاد ، این نبود دستی که از تلاطم دریا مرا گرفت وقتی که بادبان من افتاد ، این نبود حرفی که بر زبان تو لغزید ، آن نشد شعری که در دهان من افتاد ، این نبود
ساده از دست ندادم دل پرمشغله را تا تو پرسیدی و مجبور شدم مساله را...! من "برادر" شده بودم و "برادر" باید وقت دیدار، رعایت بكند "فاصله" را دهه ی شصتی دیوانه ی یكبار عاشق خواست تا خرج كند این كوپن باطله را عشق! آن هم وسط نفرت و باروت و تفنگ دانه انداخت و از شرم ندیدم تله را و تو خندیدی و از خاطره ها جا ماندم با تو برگشتم و مجبور شدم قافله را...! عشق گاهی سبب گم شدن خاطره هاست خواستم باز كنم با تو سر این گله را
با سینه‌ای که تنگ بلور است، یا حسین ما و دلی که سنگ صبور است، یا حسین چون آب ِچاه از لب تو هر که دور شد تا روز حشر، زنده به گور است، یا حسین چندین ستاره سوخته در آفتاب ِتو نور است این معامله، نور است، یا حسین نان پاره های سوخته مان را گواه باش فردا که رستخیز تنور است، یا حسین چون دودمانِ آتش زرتشت، تا ابد خاموشی از تبار تو دور است، یا حسین ما را چه جای شکوه و شیون، که گفته اند : «هر جا که قصه، قصه‌ی زور است، یا حسین» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
پلکی زدیم و وقت خداحافظی رسید ساعت برای با تو نشستن حسود بود دنیا نخواست یا من و تو کم گذاشتیم با من بگو قرار من این‌ها نبود! بود!؟ @abadiyesher
به بال‌های تو بستند روزهای مرا کنون که عمرِ عزیزِ منی، شتاب نکن @abadiyesher
در خویش می‌سازم تو را، در خویش ویران می‌کنم می‌ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می‌کنم جانی به تلخی می‌کَنم، جسمی به سختی می‌کشم روزی به آخر می‌برم، خوابی پریشان می‌کنم در تار و پود عقل و جان ، آب است و آتش توامان یک روز عاقل می شوم، یک روز طغیان می‌کنم یا جان کافر کیش را تا  مرز مردن می‌برم یا عقل دور اندیش را تسلیم  شیطان می‌کنم دیوار رویاروی من از جنس خاک و سنگ نیست یک عمر زندان توام، یک عمر کتمان می‌کنم از عشق از آیین ِتو، از جهل ِتو از دین ِتو انگشتری دارم که دیوان را سلیمان می‌کنم یا تو مسلمان نیستی یا من مسلمان نیستم می‌ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می‌کنم @abadiyesher
مثل عشقی که به داد دل تنها نرسد ترسم این است که این رود به دریا نرسد این که آویخته از دامنه‌ی کوه به دشت می‌خرامد همه جا غلت زنان تا...، نرسد ترسم این است که با خاک بیامیزد و سنگ از زمین کام بگیرد... به من اما، نرسد پشت هر سنگ، درنگی، پس هر خار، خسی حتم دارم که به هم‌صحبتی ما نرسد ماه مایوس شد و موج به دریا برگشت بی‌سبب نیست که حتی به تماشا نرسد من به هر صخره ازین فاصله می‌کوبم ، سر ترسم این است که این رود به دریا نرسد @abadiyesher
ساده از دست ندادم دل پرمشغله را تا تو پرسیدی و مجبور شدم مساله را...! من "برادر" شده بودم و "برادر" باید وقت دیدار، رعایت بكند "فاصله" را دهه ی شصتی دیوانه ی یكبار عاشق خواست تا خرج كند این كوپن باطله را عشق! آن هم وسط نفرت و باروت و تفنگ دانه انداخت و از شرم ندیدم تله را و تو خندیدی و از خاطره ها جا ماندم با تو برگشتم و مجبور شدم قافله را...! عشق گاهی سبب گم شدن خاطره‌هاست خواستم باز كنم با تو سر این گله را @abadiyesher