باور کنم این حرف پایانی است؟
این غم تمام ماجرایت بود؟
باور کنم سرمستی دشمن
پایان تلخ این حکایت بود؟
هر بار رفتی، با خود آوردی
یک پرتو از خورشید روشن را
میرفتی اما بازمیگشتی
باور کنم این برنگشتن را؟
در شهر میگویند: «خوشبختی
از آسمان ما سفر کرده
ققنوس در خاکستر خود سوخت
سیمرغ از ایران حذر کرده
از خوان هفتم رد نشد رستم
بیرون نیامد یوسف از چاهش
کیخسرو گم شد در میان مه
میسوزد ابراهیم در آتش»
پایان این خط نقطه بگذارم؟
نه! رفتنت پایان راهت نیست
این قصه اینجا میشود آغاز
این غصه همرنگ نگاهت نیست
ققنوس میسوزد ولی روزی
خاکسترش ققنوس خواهد شد
در بار اول نه، ولی رستم
از خوان هفتم عاقبت رد شد
یوسف به زندان و به چاه افتاد
اما عزیز مصر و مردم شد
کیخسرو خود را تازه پیدا کرد
کیخسرو کی در برف و مه گم شد؟
جای تو در آتش نه ابراهیم
جای تو اکنون در گلستان است
روزی میآیی با شهیدان، با
ماهی که پشت ابر پنهان است
#علیرضا_میرزایی