با خیالش روزگاری داشتم
هر جفایش را وفا انگاشتم
سال ها تا مهربان سازم دلش
هر غمی را روی هم انباشتم
سبز شد اما به گُل ننشسته سوخت
لاله را در شوره زاران کاشتم
وه که در رویای این سودای خام
جان شیرین را گرو بگذاشتم
عشق، اول خانه بر دوشی نداشت
من به عالم این علم افراشتم
هر که دل بر آرزویی بسته است
من امید از آرزو برداشتم
گفتمش دل در جفایت پیر شد
بر خلاف آنچه می پنداشتم
گفت با حیرت تو دل هم داشتی؟
گفتم آری، روزگاری داشتم
استاد #پریش_شهرضائی
تشنه مردن به از آن است که با منت تلخ
آبت از کوثر جانبخش فرح زای دهند
مرغ را یک نفس زندگی لانه ی خویش
به که عمری به طلایی قفسش جای دهند
* * *
چهره ام با طلوع موی سپید
گوید از مغرب جوانی من
ای دریغا که چون فسانه گذشت
تلخ و شیرین زندگانی من
* * *
همچو گُل خاموش و آتشناک باش
خاک می گردی کنون هم خاک باش
بی ثمر کس را خدا خلقت نکرد
بید اگر هستی عصای تاک باش
استاد #پریش_شهرضائی
با خیالش روزگاری داشتم
هر جفایش را وفا انگاشتم
سال ها تا مهربان سازم دلش
هر غمی را روی هم انباشتم
سبز شد اما به گُل ننشسته سوخت
لاله را در شوره زاران کاشتم
وه که در رویای این سودای خام
جان شیرین را گرو بگذاشتم
عشق، اول خانه بر دوشی نداشت
من به عالم این علم افراشتم
هر که دل بر آرزویی بسته است
من امید از آرزو برداشتم
گفتمش دل در جفایت پیر شد
بر خلاف آنچه می پنداشتم
گفت با حیرت تو دل هم داشتی؟
گفتم آری، روزگاری داشتم
استاد #پریش_شهرضائی
••
آرزوی اوج و آهنگ صعود
هست در من، رخصت پرواز نیست
گرد خود چون دود می پیچم، دریغ
روزنی در پیش پایم باز نیست
* * *
چون بمیرم از گنه پاکم کنید
پاک با آب طربناکم کنید
تا ببوسم پای پیر می فروش
بر در میخانه ای خاکم کنید
* * *
با خاک مَحرمیم نه با تخت زرنگار
دست تهی کجا و تمنّای وصل یار
آن نخل پُر بریم که در باغ زندگی
آتش به کام ریشه ی ما ریخت روزگار
استاد #پریش_شهرضائی
به معنی دیده را چون باز کردم
تو را از ابتدا آواز کردم
عزیزا لذت سنگت حرامم
اگر از بام تو پرواز کردم
* * *
به قدر آسمان غم دارم امشب
چو باران گریه را کم دارم امشب
بیا ای اشک و همپای دلم باش
که قصد کوی ماتم دارم امشب
* * *
امیدش گر به زیبایی نمی رفت
نگاهم هر زمان جایی نمی رفت
بیابانگرد کی می شد دل من
اگر خاری کف پایی نمی رفت
* * *
اگر شاعر تمنایش نسوزد
دل کس را غزل هایش نسوزد
نمی بخشد پریشا روشنی شمع
به محفل تا سراپایش نسوزد
استاد #پریش_شهرضائی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••
دل اگر عاشق خدا باشد
با غم روزگار می سازد
هر که داند زمانه در گذر است
از زمستان بهار می سازد
* * *
از شاخه شادی گُل حسرت چیدیم
وین بود هنر که باز هم خندیدیـم
مـا مطلب آخریـن گـل را گفتیـم
هر چند که لاله را به صحرا دیدیم
* * * *
بی گریـه شـوم، بهـانه گـر بگذارد
لبخنـد زنم، زمانه گر بگذارد
گیسوی تو را به حـال خود نگذارم
این سُبحه دانه دانه گر بگارد
* * * *
هر کس به زمانه چشم غمناـک انـداخت
صد حیف که قطره را به خاشاک انداخت
دنیـا است همـان سکّه سائیده که طفل
بـرداشت ولی دوبـاره بـر خـاک انداخت
استاد #پریش_شهرضائی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••
تا چند به راه چشم میباید دوخت
تا کی ز فراق عشق میباید سوخت
من عاشق سنگ کـودکانم یا رب
در کوچه سـواد عشق باید آموخت
* * * *
واصل چو شدی ریا نبایست فروخت
عارف به کلاه فقر خود مُهره ندوخت
درویشـی و حرص مالِ دنیـا، حـاشا
آتش چو گرفت در تو می باید سوخت
* * * *
ای عشـق اگـر بـر تو قبـا دوختـه ام
من قول و غزل ز خواجه آموخته ام
بر من بگذر که خامش و چشم به راه
عمریست در آتش غمت سوخته ام
استاد #پریش_شهرضائی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••
گوینـد که اشتبـاه را می بخشنـد
می خوردنِ گاه گاه را می بخشند
ای اشک که مستی پر و بالت شده است
تشـویـش مکـن، گنـاه را می بخشنــد
* * * *
تا زر چـو خداست بندگی بایـد کرد
چون نیست درم، دوندگی باید کرد
غافل منشین که بسملی با من گفت
تـا زندگـی است، زندگـی بایـد کـرد
* * * *
حاشا که دگـر زحمت بیهوده کشـم
رفتم که مگر یک نفس آسوده کشم
حـالی کـه خـدا داده حـرامم باشـد
گــر رنـج برای گنـج نابـوده کشـم
* * * *
ز چشمت خانه ایمان من سوخت
دلم آتش گرفت و جـان من سوخت
چو برگی کز نسیم افتد در آتش
ز طـوفان غمت سامـان من سوخت
استاد #پریش_شهرضائی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••
مـا را چـو ز مـا گـرفت جـا داد به ما
خـون ریخت ز ما و خونبهـا داد به ما
میخواند حدیث طفل و گوهر که خدا
چـون پیـر شدیـم عشق را داد به ما
* * * *
رفتیم و نپرسید کسی کیست پریش
معلوم نشد که هست یا نیست پریش
ماننـد شقایق از کسـی وام نخواست
با سیلی دایه سُرخ رو زیست پریش
* * * *
ای اشک که خانه تو را میدانم
من حـالِ شبانه تو را میـدانم
جوشیده غزل بجوش و بر دفتر ریز
مـن طـرز بهـانـه تـو را میـدانـم
استاد #پریش_شهرضائی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••
گر شاعران ز مردم نا اهل خسته اند
هر جا نشسته اند ز صد جا شکسته اند
آسان مگیـر کار غزل را که واژه هـا
پشتی شکسته اند اگر خوش نشسته اند
* * * *
نه کوچک و نه بزرگ کن مردم را
طاووس نمیتوان کنـی کژدم را
در حوصلـه کاســه نگنجـد دریـا
با خــاک بگـو روایت گنـدم را
* * * *
هر چند که خود به کار خود حیـرانیم
آن چیــز کـه در خیــال نایـد آنیــم
تابوت شود سینه چو دل عشق نداشت
ما لحظـه مرگ خـویش را میدانیــم
استاد #پریش_شهرضائی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••
گـه گاه سـری به من دلتنــگ بزن
بـر زنگ کــدورت دلــم رنگ بـزن
ور دست نداد و یاد من در تو گرفت
انـدازه یک فـاتــحه آهنــگ بـزن
* * * *
من عشـق تـو نازنیـن نمیدانستـم
دل را ز دل آفریــن نمیدانستــم
روزی که دلم هلاک شـد دانستم
عاشق شده بود و این نمیدانستـم
* * * *
چـو نتوان از جهـان ره توشـه بردن
چه سود از حرص بی اندازه خوردن
منـه پا را ز حـدّ بیـرون که آسـان
کِشی دست از جهان هنگام مردن
استاد #پریش_شهرضائی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••
خدایــا دولتـی بـی خواهشــم ده
سری پر شور و طبعی سرکشـم ده
ز عمرم آنچه با تشویش باقی است
بگیــر و یـک نفــس آرامشــم ده
* * * *
خدایا سود بی سـودا چه حاصل
شب عیش و غم فردا چه حاصل
چو نتوانـم دمـی با دل نشستن
مـرا از مهلت دنیـا چه حـاصل
* * * *
بیـا گَـرد غـم از خاطـر بشوئیـم
به شـادی قصـه عشقـی بگوئیـم
ز سنگ و گِل قدم بیرون گذاریم
خــدا را گوشـه دل هـا بجوئیـم
استاد #پریش_شهرضائی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••
از شهر دلت اگر سفر کرد امیّد
طومار تو را چو مرده باید پیچید
برخیز و روانه شو که در خانه خاک
آن ذرّه که رقصید به خورشید رسید
* * * *
در دل ز ریای ما حکایت ها بود
غـافل که خدا به کار ما بینا بود
ای کاش بجای ادعاهـای تهــی
یک ذره نیــاز مدعـا در مـا بود
* * * *
جواب چشم سخنگـوی جوجه را چـه کند
کبوتـری کـه تهـی لب بـه لانـه برگــردد
نگه به چشم یتیمان جبهه ها سخت است
زهـی که دست تـو خـالی به خانه برگردد
استاد #پریش_شهرضائی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••.
ما و تو ای عزیزِ من از یک قبیله ایـم
مانند موج و ساحل دریای پـر خروش
تو کـوله بار رنج مرا میبـری به پشت
من بار خاطرات تو را میکشم به دوش
* * * *
گوینـد به پیرانه سری عشق مباز
دیگر تو و سجاده و تسبیح و نماز
پیـرم نرسم به توبه، ساقی می ده
کز میکده تا صومعه راهیست دراز
* * * *
دیشب کـه نیامدی دلم تنهـا بود
امروز تـو بودی و خـدا با ما بـود
شیرینی خاطرات تلخ است، پریش
ایکـاش که دیروز همان فردا بود
استاد #پریش_شهرضائی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••