eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.1هزار ویدیو
88 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
بس کن تقلاهای تو سودی ندارد راهی که باید رفت مسدودی ندارد دل تا به حد مرگ ویرانی چشیده از این به بعدش تاب نابودی ندارد
🥀 بیچاره آن دلی که به آهی خمار نیست  وقتی اسیر لشکر زلف نگار نیست دنیای بی حسین اسیر حوادث است    دنیای بی حسین به کشتی سوار نیست مارا به چوب مهر و محبت بزن حسین  دل سر به راه ترکه ی آموزگار نیست حالش خوش است گریه کن بزم روضه ات  پرونده اش به دست کسی واگذار نیست گریه زیاد کرده ام اما بدون شک  حالی شبیه گریه ی بی اختیار نیست زلفی به باد دادی و عرشی ترین شدی  هرگز بیان روضه چنین آشکار نیست
در خانه‌ی من عصر غم‌انگیز بدی است در پشت بهارها چه پاییز بدی است از مهر و محبت شما می‌ترسم ثابت شده است عاشقی چیز بدی است
در ظلمت عصری که زمین تیره‌‌ترین است نام تو گرفته ا‌ست جهان را، خبر این است خونی که بنا بود همان لحظه بخشکد امروز خروشنده و وجوشنده‌ترین است سر می‌رود و درد تو از سر نمی‌افتد بد دردسری نیست اگر دردسر این است با مردم این شهر، به کرّات بگویید او خوب‌ترین، خوب‌ترین، خوب‌ترین است
هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن! بخند! گرچه تو با خنده هم غم انگیزی...
خلوت‌سرای جسم ز جانانه پر شده‌ست جان کوچه‌گَرد گشته، بلی! خانه پر شده‌ست زاین ایمنم که تیغ جدایی عَلم کنی هر قطره‌خونم از تو جداگانه پر شده‌ست در دست عشق تا سرِ زنجیر زلف توست سر تا به پایم از دل دیوانه پر شده‌ست گاهی که داده نرگسِ شوخت تنی به خواب از ناز و عشوه، بستر افسانه پر شده‌ست... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
چون خانه‌ی ویران‌ شده بر رهگذرِ سیل در طالعِ ما رفته که آباد نگردیم
دلی کز تو سوزد چه باشد دوایش چو تشنه تو باشد که باشد سقایش چو بیمار گردد به بازار گردد دکان تو جوید لب قندخایش تویی باغ و گلشن تویی روز روشن مکن دل چو آهن مران از لقایش به درد و به زاری به اندوه و خواری عجب چند داری برون سرایش مها از سر او چو تو سایه بردی چه سود و چه راحت ز سایه همایش چو یک دم نبیند جمال و جلالت بگیرد ملالی ز جان و ز جایش جهان از بهارش چو فردوس گردد چمن بی‌زبانی بگوید ثنایش جواهر که بخشد کف بحر خویش فزایش که بخشد رخ جان فزایش جهان سایه توست روش از تو دارد ز نور تو باشد بقا و فنایش منم مهره تو فتاده ز دستت از این طاس غربت بیا درربایش بگیرم ادب را ببندم دو لب را که تا راز گوید لب دلگشایش ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
دلتنگ شدن شرط نخستین رهایی ست خوشبخت اسیری که در این مهلکه سر داد!🌱
💚🍃 باشد که روزگار بچرخد به کام ِ دل باشد که غم خِجل شود از صبرِ قلبِ ما
نمی‌توانم از اين بغضِ بی‌اراده بگويم که با سواره چه حرفی منِ پياده بگويم؟ به آن که در دلش آبی تکان نخورده، چگونه از آتشی که نگاهت به جا نهاده بگويم؟ چه سود اگر که هوای تو را نداشته باشد؟ سَرم کم از بدنم باد اگر زياده بگويم نه طاقتی که از آن چشم تيره، دست بدارم نه فرصتی که از اين حالِ دست‌داده بگويم پناه می‌برم از شرِّ شهرِ بی‌تو به غربت؛ به گوشه‌ای که غمم را به گوش جاده بگويم چه سخت منزوی‌ام کرده است عشقِ تو، بشنو: "دلم گرفته برايت، سليس و ساده بگويم"
یا سر نهـم به خـاکِ درش، یا دهـم به باد رفتـم به کـوی یار، ببینـم چه می شـود...🌱