eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2هزار ویدیو
68 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
گلهای سرخ باغ ترا می شناختند مهتاب و چلچراغ ترا می شناختند لبخند تو بهار شکوفان عشق بود یاران بر این سیاق ترا می شناختند هر اتفاق خوب به هرجا که می فتاد فردای اتفاق ترا می شناختند فرقی نداشت حاضر و غایب کجاستی چون ماه در محاق ترا می شناختند حتی میان کوچه‌ی تاریک ، مردمان از دور بی چراغ ترا می شناختند من فکر می‌کنم که تمام ستاره‌ها با شور و اشتیاق ترا می شناختند
نرمی صورت تو برف ندارد معنی چشم تو را «ژرف» ندارد خواستم از تو بگویم من و دیدم آن که مبهوت تو شد حرف ندارد بوسه ای چند به من ده تو و بستان کاسبی جز به لبت صرف ندارد ایستادم بخرم عشق تو اما دل دیوانه من ظرف ندارد پشت این پنجره ام محو تماشا نرمی صورت تو برف ندارد «درود»
مثلِ سیلابی که از هر سمت می آید به خشم می کنی خانه خرابم، خانه‌ات آباد غم! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. در دل کوه‌ها زمین افتاد تا بماند الی الابد در یاد خم نشد قامتش ولی دیدیم پیش صبرش خمیده شد فولاد خستگی خسته‌ی مرامش بود تا شد از پیله‌ی تنش آزاد آسمان در مقابلش خم شد تا بگیرد از او کمی امداد جای ماندن ندید دنیا را پر زد از ورزقان به عشق‌آباد پیکرش را خرید امام رضا(ع) در حریم شریف خود جا داد شد شهادت مدال نوکری‌اش تا بماند الی الابد در یاد
من از باز ترین پنجره با مردمِ این ناحیه صحبت کردم، حرفی از جنس زمان نشنیدم. هیچ چشمی... عاشقانه به زمین خیره نبود! کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد! هیچ کس زاغچه‌ای را ... سر یک مزرعه جدی نگرفت؛ من به اندازه‌ی یک ابر دلم می‌گیرد.
خبر داری که با این دل، دل عاشق چه‌ها کردی؟ میان بُهتِ اندوه فراوانت رها کردی اگرچه باورش سخت است از تو این‌چنین کاری ولی باور کن عید مردم ما را عزا کردی دل مستضعفین در جای جای این جهان شد گرم همین که کفش‌های آهنینت را به پا کردی گره افتاده بود از رنج‌ها در کار محرومان تو اما بی کلید آن قفل‌های بسته وا کردی اگرچه دردهای کهنه جا خوش کرد بر دوشت ولی تو خستگی‌های جهان را نخ‌نما کردی همه امروز از همراهی با تو سخن گویند چه رندانه نفاق عده‌ای را برملا کردی گرفتی از امام مهربانت اجر خدمت را کنار مضجعش از بس همیشه گریه‌ها کردی شهید، این واژۀ زخمی برای تو برازنده‌ست چه زیبا این صفت را در خبرها مبتدا کردی بهشتی در بهشت آماده و مشتاق دیدار است که در اردیبهشت خود به او خوب اقتدا کردی تویی که فکر و ذکرت خنده‌ای از مقتدایت بود خبر داری که او را با غم خود آشنا کردی؟ نبودم لحظه‌های آخرت اما یقین دارم میان نم‌نم باران برای او دعا کردی نبودم لحظه‌های آخرت اما یقین دارم رفیقت حاج قاسم را میان مه صدا کردی
اگر به شرط مروت وفا توانی کرد گذر به صفۀ اهل صفا توانی کرد به همت ار بروی برتر از نشیمن خاک به زیر سایه هزاران هما توانی کرد به جد و جهد چه عنقا برو به قلۀ قاف اگر که حوصلۀ آن قضا توانی کرد شهود جلوه‌ی جانان تورا نصیب شود اگر زجاجه‌ی جان را، جلا توانی کرد به گنج معرفت و دولت بقا برسی اگر تحمل فقر و فنا توانی کرد به شاهباز حقیقت گهی تو ره ببری که باز آز و هوا را رها توانی کرد اگر به گلشن دیدار او رهی یابی ز شور عشق چه دستان نوا توانی کرد شمیم طره‌ی او گر تورا رسد به مشام فتوح ها چو نسیم صبا توانی کرد دو دیده بر هم و چشم دلی فراهم کن به یک نظاره‌ی او کیما توانی کرد به شاهراه طریقت چو رهسپار شوی ز گرد راه بسی توتیا توانی کرد به دُرّ اشک و عقیق سرشک روی بشوی که تا به همت پاکان دعا توانی کرد چو حلقه بر در او باش (مفتقر) همه عمر که درد خویش، ازین در دوا توانی کرد . (مفتقر)
در زمان ما دگر زآن باده های ناب نیست گر شرابی هم به دست آید به غیر از آب نیست استکانی از پلاستیک است جای جامِ می نقش مینا هم چو رویا جز خیال و خواب نیست مطربان محفل ما ضبط صوت است و نوار شاهدان بزم ما جز چند تن ناباب نیست مِهرورزان هم فراوان‌اند لیکن در حجاب ماهرویان را صفای جلوه‌ی مهتاب نیست شادمان در ظاهرند این پیرهای نوجوان شاب شیخ آسا فراوان است شیخ شاب نیست لیلی و مجنون نه عذرا وامقِ دیوانه خوی هست در هرجا ولی در مسجد و محراب نیست در کجایند ابن سینا و ابوریحان ما نامی از آموزگارِ ثانی ِ فاراب نیست (خاکسارا) ابهرِ ما گلشنِ دیرینه است کو مشامی کز گلاب شعرِ تو سیراب نیست
تو را از شیشه می‌سازد، مرا از چوب می‌سازد خدا کارش درست است‌، این و آن را خوب می‌سازد تو را از سنگ می‌آرد برون‌، از قلب کوهستان‌ مرا از بیدِ خشکی در کنار جوب می‌سازد در آتش می‌گدازد، تا تو را رنگی دگر بخشد به سوهان می‌تراشد تا مرا مطلوب می‌سازد تو را جامی که از شیر و عسل پُر کرده‌اش دهقان‌ مرا بر روی خرمن بُرده خرمنکوب می‌سازد تو را گلدان رنگینی که با یک لمس می‌افتد مرا ـ گرد سرت می‌چرخم و ـ جاروب می‌سازد تو از من می‌گریزی باز هم تا مصر رؤیاها مرا گرگی کنار خانه یعقوب می‌سازد مرا سر می‌دهد تا دشت های آتش و آهن‌ و آخر در مصاف غمزه‌ای مغلوب می‌سازد خدا در کار و بارش حکمتی دارد که پی در پی‌ یکی را شیشه می‌سازد، یکی را چوب می‌سازد
در کار خود، من و تو ز او بی وفاتریم با من ز بی وفایی دنیا، سخن مگو
یک هفته طی شد همچنان در اضطرابیم دنیا ز داغت شد جهنم در عذابیم عمری نخوابیدی که ما آسوده باشیم حاشا پس از تو لحظه ای راحت بخوابیم ۱۴۰۳/۳/۶
هدایت شده از اشعار "عاصی"
نباشم لایق شهد شهادت ندارم من چنین رزق سعادت ز اعمالم که من شرمنده هستم کِشم هر دم ز افکارم خجالت نه اخلاصی نه چشم و گوش پاکی نباشم اهل دل اهل عبادت همیشه ذکر لبهای من این است چرا از ربّ نکردم من اطاعت؟! ولی ای خالق خوبم به عمرم ز عاصی کرده ای هر دم حمایت بُود فضل تو یاربّ بیش از اینها به ما هم کن شهادت را عنایت که ریزد خون ما در راه دینت شود این جان به قربان ولایت "عاصی" 😭😭😭