eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2هزار ویدیو
74 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
در جوانی تابِ دوری تو را دارم ولی بی تو بودن ها برایم روزِ پیری مشکل است..
🌿به شرط آبرو یا جان، قمار عشق کن با ما ... که ما جز باختن چیزی نمی خواهیم ازین بازی ...!
‍ در پیش کسی درد دل تنگ نگفتم خاموشم و چون مرغ شباهنگ نگفتم مانند فلانی نشدم شاعر دربار چیزی به جز از ملت و فرهنگ نگفتم آیینه منم، آب منم، مذهبم عشق است با شیشه دلان مرثیه ی سنگ نگفتم! بسیار غزل گفته ام از وحدت دلها از صلح و صفا گفتم و از جنگ نگفتم! هرچند که دور از وطنم، خاطره اش سبز یک بار هم از حسرت افرنگ نگفتم! گاهی خودم از دست خودم میخورم افسوس شعری که به دلها بزند چنگ،نگفتم! همصحبت من آیینه و چشمه و مهر است صد شکر که از نقشه و نیرنگ نگفتم همرنگ خودم هستم و همرنگ شما نه! از تفرقه بیزارم و از رنگ نگفتم! فردوس_اعظم
مـا بَـر سَـرِ آن کـوچـه که افـتـاد گُذارَت یِک شَهر گُواه است که مَردانه نِشَستیم
زعفران گونه شکر خنده عسل بانوی من ماه چهره صورتی لبها سیه گیسوی من هر هزاره یک نفر مانند تو آید جهان صد هزاران کشته مانده بر رهت مه روی من راه و رسم دلبری را از کجا آموختی دختر شیرین آذربایجان خوش خوی من آسمان وقتی که در شهری تلاطم میکند چشم افسون و سیاهت علت جادوی من عالیم با تو فقط قندم به شدت کم شده احتیاجم را بده شهد لبت کندوی من لایقت من نه تمام پادشاهان هم کمند پیش ارج و قدر تو خورده زمین زانوی من یا بیا و مهربان شو یا برو با اخم و تخم پشتم از داغت خمیدو شد سپید این موی من زنده ام با یادتو بی تو وفاتم حتمی است کی می اندازی نگاهی از محبت سوی من امشبم تنها دوباره خلسه و اشک و قلم کی میفتی چنگ من ای نازنین آهوی من دائما دل میبری با لهجه شیرین خود اصفهان خاتون بیا بنشین دمی پهلوی من هستیم را میدهم تا بنگرم رویت ولی می‌فشارد در خیالش جسم تو بازوی من
مثل جنگل ها بخشکم! مثل هیزم ها بسوزم! ناز شستش! نوش جانش! هر چه آورده به روزم...
افتاده به حوضِ دِلَم آن ماهیِ عِشقَت فیروزه‌ای و سُرخ چـه تَرکیـبِ قَشَنگی
خدا را شکر، در شهری که مشکی رنگِ عشق است من آنجا دلبری با دامنِ گُلدار دارم...
درد دارد عشق، اما دردِ بدتر دوری‌اش پیرِ دلتنگی بسوزد، بالاخَص اینجوری‌اش کار وقتی بیخ پیدا می‌کند مستأصلی درد دارد این پدیده با تِمِ مجبوری‌اش حوصله سر می‌رود، بیزار هستی از خودت از تمامِ عالم و آدم، بهشت و حوری‌اش شعر می‌گویی کمی با واژه‌ها غُر میزنی شد نمک بر زخم‌هایت این غزل با شوری‌اش یک ترانه تویِ ماشین اتّفاقی، بی هوا گریه می‌اندازَدَت با اوجِ بی منظوری‌اش مثل یعقوبی که از دوریِ یوسف کور شد جای وصلِ او گرفتاری به دردِ کوری‌اش عکس می‌بینی و پیراهن به چشمت می‌کِشی صورتت را شب به شب با اشک‌ها می‌شوری‌اش باد را بو می‌کنی، انگار بویش نیست، نه باد هم شرمنده شد، می‌پیچد از معذوری‌اش سر به رویِ دفتر و خودکار هر شب وقتِ خاب درد دارد عشق اما دردِ بدتر دوری‌اش
دوزَخ از تیرِگیِ بَختِ دَرونِ مَن و توست دِل اگَر تیره نَباشَد هَـمـه دُنیاست بِهِشت
عقل را از بارگاه عشق بیرون کرده‌اند هر فضولی محرم خلوت‌سرای شاه نیست!
سکوت ، بغض ، ترانه ، شروعِ ویرانے هجومِ خاطره ها ، گریه های طولانے! 💔 دوباره خیره شدن ، زل زدن به تنهایے سقوط ، دلهره ، دلواپسے ، پریشانے! 💔 صدای خنده ی او ،حس تلخ دلتنگے صدای گریه ی من ،ضجه های پنهانے! 💔 کجاست چشم سیاهش،نگاهِ غمگینش؟! جهان و جانِ کِه شد آن دو ابر بارانے؟! 💔 تمام دلخوشے ام بود و آه صد افسوس تمام دلخوشے ام را کسے به آسانے 💔 گرفت از من و آتش به زندگے ام زد گرفت از من و من ماندم و پشیمانے 💔 که کاش لحظه ای از او‌ نمیشدم غافل درست مثل نگهبان ، کنارِ زندانے! 💔 و کاش معجزه وار از جهانِ لعنتے اش به سمت من بِدَوَد در غروب پایانے! 💔