eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.9هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
101 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
او می رسـد و ثبـات باید بدهد یک حرکت کیش و مات باید بدهد دنیـا بـه کنار ، مـردم "ایران" را از دسـت شمـا نجـات باید بدهد
از همان روزی که در باران سوارم کرده ای با نگاهت هیچ میدانی چکارم کرده ای؟ با تو تنها یک خیابان همسفر بودم ولی با همان یک لحظه عمری بی قرارم کرده ای جرعه ای لبخند گیرا از شراب جامدت بر دلم پاشیده ای، دائم خمارم کرده ای موج مویت برده و غرق خیالم کرده است روسری روی سرت بود و دچارم کرده ای تازه فهمیدم که حافظ در چه دامی شد اسیر با نگاهت، خنده ات، مویت، شکارم کرده ای در خیابان اولین عابر منم هر صبح زود در همان جایی که روزی غصه دارم کرده ای رأس ساعت میرسی، می بینمت، رد میشوی... کم محلی می کنی، بی اعتبارم کرده ای من مهندس بوده ام دلدادگی شأنم نبود تازگی ها گل فروشی تازه ‌کارم کرده ‌ای در نگاه دیگران پیش از تو عاقل بوده ام خوب‌ کردی آمدی... مجنون تبارم کرده ای در ولا الضالین حمدم خدشه ای وارد نبود وایِ من، محتاج یک رکعت شمارم کرده ای مهدی ذوالقدر
در من بدمی من زنده شوم یک جان چه بود صدجان منی مولوی
از عاشقانه ها غم غربت به من رسید ته مانده ی شراب محبت به من رسید تقدیر ،جان به لب شد و اقبال ،خون جگر تا دور زد پیاله و نوبت به من رسید تنها غمی که خورده و رنجی که بُرده ام از خورد و بُردِ سفره قسمت به من رسید زحمت به من رسید همیشه به راحتی بر عکسِ راحتی که به زحمت به من رسید از جستجوی عافیت انگار عاقبت این یک دو حرفِ واژه ی آفت به من رسید از لطف بی دریغ رفیقان مشفق است تیری که از کمان ملامت به من رسید! با این همه به دیده منّت نهاده ام هر حکم کز خزانه حکمت به من رسید # جوادجعفری_نسب
باسم رب الشهید باران شدند و تا ابد، با عشق باریدند مهتاب بودند و به روی شب درخشیدند رفتند و با یک‌ کهکشان فریاد برگشتند وقتی که دست اهرمن ها داس را دیدند رفتند و گل کردند در باغی پر از لاله پرواز کردند و به خون خویش غلتیدند طوفان شدند و بارش غیرت گرفت و بعد آهسته و آرام در تابوت خوابیدند آنانکه همچون صاعقه در عالم بالا پله به پله آسمان را در نوردیدند پروانه سان حول حریم شعله ای زیبا تا صبح روز وصل دور شمع چرخیدند آهسته و آرام مثل ماه در برکه رفتند آنانکه وطن را خوب فهمیدند...
کنون که گردش ایام را ثباتی نیست همان‌ خوش است که در عشق بگذرد ایام
من به سیبی خشنودم...
من به بوییدن یک بوته‌ی بابونه خشنودم ...
زل بزن در چشم من بگذار وقت رفتنت خوب بدمستی کنم این فرصت محدود را
چرا بیهوده‌ می‌کوشی‌که‌بگریزی زِ آغوشَم ازین‌سوزَنده‌تَر هَرگزنَخواهی‌یافت‌آغوشی
درد را وارونه کردم تا فراموشش کنم درد اما درد باقی ماند و من رفتم ز یاد