🌷با لبخند شهدا🌷
☝️محمد چهل روز بیشتر نداشت که یتیم شد. از کودکی چوپانی می کرد تا کمک خرج خانواده باشد. محمد این چوپان یتیم روستایی، وقت شهادت 32 سال بیشتر نداشت، اما برای صد ها و هزاران رزمنده فارس در میدان های نبرد، پدری کرد و تا زمان شهادت برای پرورش جسم و روح آنها از پا ننشست.
🌸قبل از عملیات محرم بود. آقای اسلام نسب فرمانده مقری بود که بسیجی ها پیش از عملیات در آن سکنی داده شده بود. مقر یک زمین خاکی وسیع بود که در گوشه گوشه آن خیمه های نیروها برپا شده بود. آقای اسلام نسب فرمانده هان گروهان و گردان های حاضر در مقر را به خیمه اش صدا زد. خواب و خستگی در چشم هایش می جوشید. با این حال، نکاتی در مورد خدمت به بسیجی ها برای ما گفت. کم کم باد شدیدی شروع به وزیدن کرد. باد و خاک و ماسه از لبه چادر داخل می آمد.
- برید حواستون به بسیجی ها باشه.
بیرون آمدیم. باد هر لحظه قوی تر و شدید تر می شد. طوفان کائوچوهای جعبه مهمات ها را بلند کرده و از این سمت به آن سمت می برد. لبه های چادرها بلند شده و تنها با چند میخ به زمین وصل بودند. بسیجی ها چهار طرف خیمه ها را گرفته بودند که باد آنها را نبرد.
کم کم باد، جایش را به رگبار و بارش باران داد. همه به داخل خیمه ها رفتیم. باران آنقدر شدید شد که سقف خیمه ها شروع به چکه کرد...
وضعیت بغرنجی شده بود. باید کاری می کردم، دل به دریا زدم و به چادر آقای اسلام نسب رفتم. بی توجه به آن شرایط جوی، گوشه خیمه به خواب رفته بود، خواب عمیقی هم بود. به برادری که آنجا بود آرام گفتم: با آقای اسلام نسب کار دارم.
- ایشان دیشب تا صبح شناسایی بودن، خسته است!
- بیدار شد بهش بگید، سقف خیمه ها چکه می کند.
تا خواستم برگردم، گویی اسلام نسب را برق گرفته باشد، از جا پرید و گفت: سقف خیمه بسیجی چکه بکند و اسلام نسب خواب باشد!
با عجله از خیمه بیرون آمد، زیر باران ایستاد و نگاهی به خیمه ها کرد. رو به من گفت: سید حسین با من بیا!
به سمت ماشینش رفت. خودم را به او رساندم و کنارش نشستم. چشمانش به زور باز می شد، فرمان را محکم در دست گرفت و حرکت کرد. حدود نیم ساعت که رفتیم، به مقر تدارکات تیپ رسیدیم. یکی دو لول پلاستیک گرفت. آنها را پشت ماشین گذاشتیم و برگشتیم. خودش کمک کرد تا پلاستیک ها را برش بزنیم و سقفد خیمه ها را با آنها بپوشانیم. چهره شسته شده با بارانش که دیگر اثری از خواب خستگی در آن نبود، حسابی دیدنی شده بود!
به روایت سید حسین حسینی ارسنجانی
#داستان_های_سرزمین_مادری
#ستاره_سهیل
🌷🌸🌷
هدیه به شهید محمد اسلام نسب صلوات- شهدای فارس
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🕊🌺
🌷با لبخند شهدا🌷
🌸یک هفته شروع عملیات کربلای 5 می گذشت. توی تاکتیکی مخابرات بودم که سرو کله حاج محمد پیدا شد. تمام هیکلش با خاک و باروت یکی شده بود، رنگ پوستش به سیاهی می زد. تمام روزهای گذشته در حال دویدن بود مثل تمام عملیات ها. سلامی کرد و گفت: پاشو با هم یه سر بریم مقر قطبی بیاییم!
گفتم: تو این موقعیت و عملیات قطبی چی کار داری؟
گفت: نگاه شکل قیافه ام کن. بیا بریم یه غسل بکنیم برگردیم، تا اگر اتفاقی برامون افتاد حداقل رغبت کنند نگاهمان کنند!
به سمت سه راه که حرکت کردیم یک ماشین تویوتا لشکر نصر رد می شد. دست بلند کردیم ایستاد. راننده یک سرباز بود. سوار شدیم. ماشین تا دژ شلمچه آمد. از روی دژ که به سمت سه راه حرکت کرد، در شیب جاده ایستاد و متوقف شد. تا ماشین ایستاد، سه گلوله مینی کاتیوشا در سه راه به زمین نشست و منفجر شد.
راننده از آن سمت بیرون پرید، من و حاج محمد هم از این سمت. لبه های دژ روی زمین خوابیدم. تا روی زمین دراز کشیدیم چند گلوله مینی کاتیوشا پشت سر هم جلو ما تا سه راه به زمین خورد و منفجر شد. البته نه ترکشی به تن ماشین نشست، نه چیزی به ما خورد.
چند دقیقه ای آنجا بودیم که صدای گلوله های کاتیوشا متوقف شد، انگار گلوله هایش تمام شده بود. ناگهان، ماشین همان طور که بی اراده خاموش شده بود، دوباره روشن شد!
تا ماشین روشن شد، حاج محمد فریاد زد: سوار شید... سوار شید...
راننده از آن سمت، ما هم از این سمت سوار شدیم. حاج محمد فریاد زد: سریع برو...
تا ماشین کنده شد از شیب پائین آمد، چند متری که از دژ دور شدیم، سه گلوله توپ فرانسوی پشت سر هم، پشت سر ما روی جاده خورد، جایی که ماشین متوقف شده بود!
حاج محمد بی اختیار گفت: الله اکبر... الله اکبر... الله اکبر.
بعد هم گفت: اگر ماشین خاموش نشده بود یکی از آن مینی کاتیوشا ها و اگر روشن نشده بود یکی از این سه گلوله توپ روی سر ما بود!
راننده که هنوز تو شُک بود گفت: نمی دانم این ماشین چه مرگیش شد!
حاج محمد که چهره اش به لبخند باز شده بود گفت: ماشینه هیچ مرگیش نشد، یه مأموریتی داشت، مأموریتش را انجام داد رفت.
راننده به سمت چهره خندان محمد چرخید و گفت: ببخشید شما کی هستید؟
حاج محمد گفت: حواست به جلو باشه داره توپ می زنه!
باز راننده با اصرار گفت: نه، جداً شما کی هستید؟
حاج محمد آرام در گوش من گفت: پیاده بشیم.
بعد رو به راننده گفت: ممنون برادر ، ما همین جا پیاده میشیم.
پیاده که شدیم رو به راننده گفت: سریع از اینجا برو که داره می زنه.
توی برگشت گفتم: حاجی جریان چیه؟
با لبخند شیرینی گفت: همه چی دست اوِست، بخواهد نگه داره، نگه می داره، بخواهد هم ببرِه ، می بره. همه گفتند نرو، آتیش سنگینه می زنه، ما هم رفتیم خودمان را شستیم و برگشتیم، خدا هم ما را حفظ کرد.
📖#داستان_های_سرزمین_مادری
📖#لبخند_کبود
🌸🌷🌸
هدیه به شهید حاج محمد ابراهیمی صلوات- شهدای فارس
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🕊🌺
🌷با لبخند شهدا🌷
🌸 با پسرم اختلاف سنی زیادی نداشتم. شاید هجده سال، وقتی شهید شد من 38 ساله بودم با یک بچه شیرخوار. سرباز نیروی انتظامی بود. آموزشی اش جهرم بود. همان جا درخواست داده بود تا اعزام شود. وقتی که دوره آموزشی جهرم بود. هفته ای دو روز می رفتم جهرم دیدنش. دژبان می گفت: خانم شما که طاقت دو روز دوری ایشان را ندارید اگر جبهه رفت چه می کنید؟آموزشش که تمام شد اعزام شد به جبهه. یک سالی در جبهه بود که شهید و مفقود شد.
کار هر روز صبحم شده بود دارالرحمه رفتن. می رفتم گلزار شهدا، بین قبور می گشتم. هر شهیدی که رویش نوشته شده بود فکه و تاریخ شهادتش نزدیک به شهادت ابراهیم بود را پیدا می کردم و ساعتی کنارش زار می زدم تا آرام شوم.
🌸برای ما آن ایام خیلی سخت گذشت. بالاخره به همه می گفتند فرزندتان شهید یا اسیر شده. اما ما در بلاتکلیفی بودیم. نه خبر شهادت می دادند، نه اسارت، گم شده بود و هیچ کس از او خبر نداشت. هر چند مدت خبر می دادند بیایید تهران فیلم اسرا را ببینید شاید پسرتان در بین اسرا باشد. می رفتم تهران، ساعت ها برایم فیلم اسرا را پخش می کردند.
چشم انتظاری مرا تا مرز نابینایی برد. آنقدر در آن فیلم ها خیره شدم که این چشمم آب آورد دیگر هم خوب نشد. قبل از شهادت ابراهیم، راننده اتوبوس ایران پیما بودم. ابراهیم که شهید شد، دیگر توان کار کردن نداشتم، خانه نشین شدم.
شش ماه طول کشید تا آمد. جنازه اش بین ایران و عراق افتاده بود. پلاک هم نداشت. از روی برگه مرخصی، عکس برادر کوچکش که در جیبش بود و ساعت مچی که سوغات دائی اش بود شناساییش کردیم.
📚از مجموعه #داستان_های_سرزمین_مادری
📖 برشی از کتاب #خیلی_دور_همین_نزدیکی
🌸🌷🌸
هدیه به شهید ابراهیم بنائی صلوات- شهدای فارس
تولد: 47/3/18 - شیراز
شهادت: 67/4/21- فکه
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🕊🌺
🌸 دانشگاه رشته پزشکی قبول شد. یک ترم که رفت، طاقت نیاورد. انصراف داد و دفترچه گرفت که برود خدمت و به این بهانه به جبهه اعزام شود. وقتی در سپاه پذیرش شد که سرباز سپاه شود، از خوشحالی بالا و پائین می پرید. گفتم: مادر وقتی دانشگاه قبول شدی انقدر شاد نشدی؟
خندید و گفت: آخه من سپاه را خیلی دوست دارم، تا وقتی جنگ است که دانشگاه نمی روند.
به فرشاد می گفتم، ما را می خواهی ول کنی، کجا بری. برگرد دانشگاه درست را ادامه بده. می گفت مادر من سرطان بگیرم، تصادف بکنم بمیرم یا تو زلزله زیر آوار بمونم خوبه یا اینکه در راه خدا شهید بشم. خشک شدم. جوابی برایش نداشتم. دیدم حرف حق می زنه، گفتم برو مادر در راه خدا، خودم زیر قرآن ردش کردم.
🌸از شیراز بر می گشتم امیدیه. همان شب خوابش را دیدم. با لباس کار سپاه بود. لبخند به لب داشت. گفت: مادر، کی آمده به تو خبر شهادت منو بده، تو که دل نداری!
فردایش شهید شد، درست روز تولدش. راست می گفت. من طاقت دوری اش را نداشتم. خودش می دانست. محل خدمتش نزدیک بود. مربی تاکتیک نظامی بود. به جای اینکه چهل روز برود چند روز بیاید. از فرمانده اش خواسته بود، همه هفته را سر خدمت باشد. یک شب پنج شنبه به او مرخصی بدهد، به من سری بزند. من هم می دانستم. پنج شنبه عصر که می شد، دم در خانه می نشستم چشم انتظارش...
چند ماه بود از فرشاد خبری نبود. از بلاتکلیفی داشتم دیوانه می شدم. آن روز روزه بودم. شب وضو گرفتم. نماز خواندم، گریه کردم. گفتم: خدایا امشب من خوابی ببینم که من را از این بلاتکلیفی در بیاورد.
شب امام خمینی(ره) به خوابم آمد. گفتم آقا من هم مثل فرزند شما، بگذارید دست شما را ببوسم. دست آقا را بوسیدم و گفتم: آقا از فرزند من چه خبر؟
امام فرمودند: دخترم بچه ات را در راه خدا دادی، دیگر منتظرش نباش.
فهمیدم دیگر برگشتی در کار این پسر نیست. سی و چند سال گذشت اما من هنوز منتظرم شاید خبری از او بیاید...
📚از مجموعه #داستان_های_سرزمین_مادری
📖 برشی از کتاب #خیلی_دور_همین_نزدیکی
🌸🌷🌸
هدیه به شهید مفقود الجسد فرشاد چرخ انداز صلوات- شهدای فارس
👇
تولد: 43/6/2
شهادت: 64/6/2- چنگوله
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane 🕊🌺
انداختم.گرفتمش. یک غواص کوچک بود که شهید شده و روی اب شناور بود. با یک دستم مچ دستش را گرفتم, با یک دستم مچ پایش, سرم را از پشت گذاشتم روی کمرش. وجودش کمک کرد تا از ان اعوجاج و اشفتگی و خفه شدن نجات پیدا کنم. وقتی توانستم خودم را نگه دارم, غواص را چرخواندم. دیدم طالب است. انقدر ارام و زیبا شهید شده بود که گویی خواب است. (شاید می خواست با نجات من, تصمیمی را که برای امدنش به عملیات گرفته بودم جبران کند)
طالب را همان جا که دوست داشت و همیشه آرزو می کرد، پایین پای پدرش در گلزار شهدای شیراز دفن کردند.
.🌹🌹🌷🌹🌹
هدیه به شهید طالب لاریان صلوات,,شهدای فارس
.👇
تولد:۴۹/۸/۱۵- شهر کربلا
شهادت: ۶۵/۱۰/۱۹- شلمچه
#شهدا
#شهدای_فارس
#شهادت
#کتاب
#کتاب_شهدا
#کتاب_شهدای_فارس
#شیراز
#کتاب_شهر_شقایق
#دفاع_مقدس
#کاکو_لبخند
#داستان_های_سرزمین_مادری
#غواص
#شلمچه
#کربلای_۵
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🕊🌺
🌹یازهرا 🌹
بیاد شهید جواد روزیطلب🌹
حکایت بقایای پیکر شهیدجوادروزیطلب 🌷
به مادر می گفت: خودت من را در قبر بزار، گریه نکن تا دشمن ها شاد نشوند، تا دست وپای مادران برای فرستادن فرزندانشان به جبهه سست نشود.
جواد، زمانی که نقاشی گنبد حرم امام حسین را می کشید شهید شد، ترکشی به پیشانی اش نشسته و خونش به جای پرچم حرم پاشیده شده بود...
خود مادر او را در قبر گذاشت.
پنج شش روز از خاکسپاری جواد می گذشت که یکی از همرزمانش بسته ای برای ما آورد و گفت این باقی مانده جواد است.
خاک محل شهادت جواد بود، به همراه خون و مو و پوست جواد...😭
مادر بسته را پیچید و گفت: حالا که قبر جواد بسته شد. این را وقت خاکسپاری من زیر صورت من بگذارید.
بیست سال از شهادت جواد می گذشت که مادر بعد از شش سال که در بستر افتاده بود، به حبیب و جواد پیوست، در حالی که بعد از شهادت حبیب و مفقودیش دیگر روی تشک نخوابید، می گفت پسرم روی زمین است...
وقت تدفین خاک محل شهادت جواد را بعد از بیست سال باز کردیم تا به وصیت مادر عمل کنیم، خاک بوی عطر می داد، بوی تربت امام حسین علیه السلام...😭
از مجموعه #داستان_های_سرزمین_مادری
برشی از کتاب #قلب_های_آرام
هدیه به شهیدان محمد جواد و حبیب روزی طلب و مرحوم مادر بزرگوارشان صلوات،، مزار شهیدان حبیب و جواد و مادر بزرگوارشان در گلزارشهداشیراز قطعه دوم خیبر ردیف17
#نقاشی
#امام_حسین
#کربلا
#شهیدروزیطلب
#مادرشهدا
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🕊🌺
🌹یازهرا 🌹