#عاشقانه_های_ولی_اله_و_تهمینه🌸🍃
#سبک_زندگی_شهدا
#قسمت_اول
🌹پانزده سال بیشتر نداشتم.
آقا ولی الله اولین خواستگارم بود.
تا قبل از عقد یکبار هم تنها باهم حرف نزده بودیم.فقط خانواده ها و یکبار هم تو جمع صحبت کرد و من از پشت در گوش میدادم...١٠ دیماه١٣٦١ تو محضر ازدواج نشسته بودیم ومنتظر مقدمات عقد محضرى، آقاى محضردار شناسنامه ولى الله رو گرفت وشروع به نوشتن کرد .
نام ولى الله، نام خانوادگى چراغچى مسجدى ، متولد1337/7/1 مشهد نام پدر غلامرضا نام مادر فخرى.سپس شناسنامه من را ازبرادرم گرفت وشروع به نوشتن کرد. .
🌹 نام تهمینه، نام خانوادگى عرفانیان امیدوارمسجدنشین، یه لحظه چشماى ولى الله برقى زد وگفت چه جالب من مسجدیم و ایشون مسجدنشین!!!
محضردار ادامه داد متولد 1346/8/4 مشهد نام پدر غلامرضا نام مادر فخرى.
🌹اینجا بود که محضردار هم متعجب به همه نگاه کرد وگفت عجب! عجب وصلتى چقدر نزدیک به هستید. نام پدرها غلامرضا، نام مادرها فخرى !!! ثبت دردفتر١١٠بنام حضرت على(ع)،ان شاءالله مبارک باشه ... آن روز ولى الله آن قدر ذوق کرد که هیچ وقت شادی در چهره باصلابتش را فراموش نمیکنم.
🌹بعد عقد رفت جبهه تا دو ماه و نیم نیومد.خبری هم نداشتیم ازش.همه ی زن ها میپرسند مگه شوهرت چیکاره س که همش جبهه س؟منم از ولی اله میپرسیدم میگفت بگو بسیجیه! خودمم تا روز شهادتش نمیدونسم قائم مقام فرماندهی لشکر ۵ نصر خراسانه !
🌹آن روزها من دبیرستان درس می خواندم، سال اول دبیرستان بودم. ولى الله هم که عاشق درس خواندن و مطالعه بود. وقتى مرخصى می آمد اول سراغ برگه هاى امتحانى من را میگرفت، خصوصاً دروس ریاضى، فیزیک، هندسه... سوالاتش را با دقت و ذوق فراوان حل می کرد و از من می پرسید توچطور حل کردى؟
⬅ادامه دارد
⬅پایان_قسمت_اول
⬅۱۸ فروردین سالروز شهادت سردار شهید ولی اله چراغچی 🌹
#سلامتی_امام_زمان_عج_صلوات
#همیشه_دوستت_دارم_ای_شهید
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
#اسلام_خون_میخواهد
#قسمت_اول:
این جمله را بارها و بارها به زبان آوردم. هروقت جمعمان جمع بود، رو به سعید و پدرش میکردم و می گفتم هرکدامتان میخواهید بروید، بروید! نمیخواهم یک روزی بهانه بیاورید که ما به خاطر تو نرفتیم جنگ و بعدش من بمانم و یک دنیا عذاب که روی وجدانم تلنبار شده است! معتقد است همین سه کلمه «اسلام»، «خون»، «میخواهد»؛ انگار تلنگری زد به پسرش سعید برای رفتن و نماندن؛ رفتنی که حالا سال هاست عزیزش را با خود برده است.
صدیقه نیلیپور مادر شهید #سعید_چشم _براه با اینکه سی و دو سال از شهادت پسرش در والفجر هشت میگذرد اما طوری از خاطرات او تعریف میکند که انگار همین دیروز بود پسر پانزده شانزدهسالهاش را بدرقه کرد سمت جبهه و پشت سرش گفت: «مامان برو به امید خدا...» میگوید: «وقتی رفت، دویدم زیر #آسمان. سرم را بلند کردم و گفتم #خدایا امانت بود، مال خودت بود، فرستادمش، اما در عوضش این چند خواهش من را پذیرا باش. اول اینکه پسرم اسیر نشود، دوم اینکه مفقود نشود و سوم اینکه جانباز نشود. بقیهاش با خودت!»
«بابا الان تابستونه و مدرسهها تعطیل. شما میگید من چیکار کنم؟ برم جنگ یا همین جا برم جایی سرکار؟»
«دل خودت با کدومه؟ رفتن یا موندن؟»
«رفتن...»
«اگه بری شاید از درس و مدرسهات عقب بیفتی!»
«قول میدم بعد از پایان تعطیلات تابستان برگردم و درسم رو ادامه بدم»
بالاخره دودلیهای سعید با خودش برای ماندن یا رفتن تمام و او راهی جبهه میشود تا شاید بتواند به قول مادر، کاری برای اسلام کرده باشد و شرمنده #حضرت_زهرا(س) نباشد. ادامه دارد👇👇
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖سرگذشت واقعی
📝 #نسل_سوخته
#قسمت_اول
✍نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی
🌺هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته
🍃ما نسلی بودیم که هر چند کوچیک اما تو هوایی نفس کشیدیم که #شهدا هنوز توش نفس میکشیدن
ما نسل جنگ بودیم
🔥آتش جنگ شاید شهر ها رو سوزوند
دل خانواده ها رو سوزوند
جان عزیزان مون رو سوزوند
🌺اما انسان هایی توش نفس کشیدن
که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت
🍃بی ریا…مخلص…#بااخلاق …متواضع…جسور …شجاع…پاک… انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون..تمام لغات زیبا و عمیق این زبان…کوچیکه و کم میاره
و من یک دهه شصتی هستم
یکی که توی اون هوا به دنیا اومد
🌺توی کوچه هایی که هنوز شهدا توشون راه می رفتن و نفس میکشیدن
کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد…!
🔥من از نسل سوختم…اما سوختن من….از آتش جنگ نبود!
داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد،غرق خون،با چهره ای آرام
زیرش نوشته بودن
🍃“بعد از شهدا چه کردیم؟شهدا شرمنده ایم…”
چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟
نمی دونم اما زمان برای من ایستاد
🌺محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم،مادرم فرزند شهیده همیشه می گفت:روز های بارداری من
از خدا یه بچه می خواسته مثل شهدا
دست روی سرم می کشید و اینهارو کنار گوشم می گفت:
🍃اون روز ها کی میدونست….نقش #مادر چقدر روی جنین تاثیرگذاره حسش،فکرش،آرزوهاشو جنین همه رو احساس میکنه،ایستاده بودم و به این تصویر نگاه می کردم مثل شهدا
🌺اون روز فقط ۹سالم بود…
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🕊🌺
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی (زندگینامه شهید سید علی حسینی)✍نویسنده : سید طاها ایمانی
#قسمت_اول:🌷مرد های عوضی🌷
🌹همیشه از پدرم متنفر بودم … مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه … آدم عصبی و بی حوصله ای بود … اما بد اخلاقیش به کنار … می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟ … نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا ۱۴ سالگی بیشتر درس بخونه …
🍃دو سال بعد هم عروسش کرد … اما من، فرق داشتم … من عاشق درس خوندن بودم … بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد … می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم … مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم …
🌹چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت … یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد … به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی … شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود … یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند … دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد …
🌹 اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره … مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد … این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود … مردها همه شون عوضی هستن … هرگز ازدواج نکن … هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید … روزی که پدرم گفت … هر چی درس خوندی، کافیه …
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
🌸🌺کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
#قسمت_اول (٢ / ١)
#ماجرای_اولین_پاسداری_که_سرش؛
#از_تنش_جدا_شد.
🌷رضا رضائیان جوان رشید اصفهانی که همیشه با لباس سپاه در منطقه جنگی حاضر می شد، اولین شهیدی بود که به دست کوردلان بعثی سرش از تنش جدا شد.
🌷رضائيان دوستی به نام محسن داشت. روزی هر دو سوار قایق شدند و از عرض کارون گذشتند. از قسمتی که آنها عبور کردند خطری متوجه ایرانی ها نمی شد. در رودخانه گشتی ها حضور داشتند. رضائيان قبل از حرکت به یکی از گشتی ها گفت: اگر تا یک ساعت دیگر نیامدیم با احتیاط به همین سمت بیایید.
🌷محسن چهار چشمی اطراف را می پایید. به محلی رسیدند که نقطه مرزی آنها با گشتی های عراقی به حساب می آمد. آن منطقه برای هر دو طرف امنیت خوبی نداشت. رضائیان به سمت سنگرهای کمین رفت. محسن خودش را به او رساند و گفت: بهتر است از یکدیگر جدا شویم. ممکن است کمین بخوریم. رضائیان گفت: اگر با هم باشیم بهتر است. دیده بان نفوذی آنها باید همین کمین ها باشد.
🌷رضائیان دولا و خميده پیش می رفت، هنوز از حاشیه های رودخانه دور نشده بودند که یک سنگر کمین توجه شان را جلب کرد، محسن به سمت کمین رفت، رضائیان پشت سرش بود. جبهه آرام بود. رضائیان به سمت سنگر كمين بعدی رفت. صدای خش خشی او را در جا میخکوب کرد. نه راه پس داشت، نه راه پیش. محسن در چند قدمی او متوقف شد.
🌷صدای پایی شنید و بلافاصله شلیک کرد. عراقی ها تعدادشان به ده نفر می رسید. رضائیان از چند طرف در محاصره قرار گرفت. اندکی بعد عراقی ها بالای سرش رسیدند. لباس رسمی سپاه، برای افسر عراقی که با چشمانش به او خیره شده بود، جذابیت خاصی داشت. پاشنه پایش را به پیشانی رضائیان کوبید و او را نقش زمین کرد. و با اشاره به گروهبان گفت: بهتر از این نمی شود. او را با خود می بریم. بهترین هدیه به فرماندار نظامی خرمشهر است. یک پاسدار باید اطلاعات خوبی داشته باشد!
🌷افسر دست رضائیان را گرفت تا بلندش کند. رضائیان عکس العمل نشان داد. گروهبان با قنداقه تفنگ به سرش کوبید. رضائیان از هوش رفت. چشم افسر به محسن افتاد اما مجدداً به سمت رضائیان رفت. ناگهان صدای تیراندازی از جانب گشتی های ایرانی به گوش افسر رسید. افسر عراقی اشاره کرد آن دو را ببرند.
🌷مجدداً با مقاومت آنها روبه رو شدند. خشم در چشمان افسر عراقی موج میزد. صدای تیراندازى ایرانی ها نگرانش کرده بود. افسر کارد کمری اش را بیرون آورد. گروهبان و سربازان عراقی آن دو را رها کردند. افسر ابتدا به سمت محسن رفت. کارد را در کشاله ی رانش فرو برد. صدای محسن بلند شد. خون از رانش بیرون زد. افسر به سراغ رضائیان رفت....
#ادامه_در_شماره_بعدى....فردا شب
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🕊🌺
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_اول
💠 ساعت از یک بامداد میگذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمهشب رؤیایی، خانه کوچکمان از همیشه دیدنیتر بود.
روی میز شیشهای اتاق پذیرایی #هفت_سین سادهای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر #ایرانی نبود دلم میخواست حداقل به اینهمه خوشسلیقگیام توجه کند.
💠 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکیاش را میدیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس میشد.
میدانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمیاش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکیاش همیشه خلع سلاحم میکرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی #خبر خوندی، بسه!»
💠 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام #ایران نشدید، شاید ما حریف نظام #سوریه شدیم!»
لحن محکم #عربیاش وقتی در لطافت کلمات #فارسی مینشست، شنیدنیتر میشد که برای چند لحظه نیمرخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد.
💠 به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت #العربیه باز بود و ردیف اخبار #سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این میخوای #انقلاب کنی؟» و نقشهای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«میخوام با دلستر انقلاب کنم!»
نفهمیدم چه میگوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بیمقدمه پرسید :«دلستر میخوری؟» میدانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، #شیطنت کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمیخوام!»
💠 دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه #مبارزه بینتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم میرسید!»
با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشهها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچهبازی فرق داره!»
💠 خیره نگاهش کردم و او به خوبی میدانست چه میگوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچهبازی میکردیم! فکر میکنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال #دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به #نظام ضربه زدیم!»
در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاسها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و #بسیجیها درافتادیم!»
💠 سپس با کف دست روی پیشانیاش کوبید و با حالتی هیجانزده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریهای #عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیالانگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمیدونی وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق #مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!»
در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!»
💠 تیزی صدایش خماری #عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر #آرمانت قید خونوادهات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترکشون کردم!»
مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بیتوجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :«#چادرت هم بهخاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر #اغتشاشات دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
43.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 پروژه براندازی انقلاب (قسمت اول)
#پروژه_براندازی_انقلاب_اسلامی_ایران
#استاد_علیرضا_پور_مسعود
#قسمت_اول
کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
✍زهرا اسعدبلند نویسنده خوش ذوق #گیلانی رمان زیبایی باعنوان
“ #فنجانی_چای_باخدا” را به رشته تحریر درآورده که تقدیم شما عزیزان می کنیم❤️
#قسمت_اول:
💕از وقتی که حرف زدن یاد گرفتم در آلمان زندگی می کردیم. نه اینکه آلمانی باشیم، نه. ایرانی بودیم آن هم اصیل. اما پدر از مریدان سازمان مجاهدین خلق بود و بعد از کشته شدنِ تنها برادرش در عملیات مرصاد و شکستِ سخت سازمان، ماندن در ایران براش مساوی شده بود با جهنم. پس علی رغم میل مادرم و خانواده ها، بارو بندیل بست و عزم مهاجرت کرد.
آن وقتها من یک سالم بود و برادرم دانیال پنج سال. مادرم همیشه نقطه ی مقابل پدرم قرار داشت. اما بی صدا و بی جنجال. و تنها به خاطر حفظ منو برادرم بود که تن به این مهاجرت و زندگی با پدرم می داد. پدری که از مبارزه، فقط بدمستی و شعارهایش را دیده بودیم. شعارهایی که آرمانها و آرزوهای روزهای نوجوانی من و دانیال را محاصره میکرد. که اگر نبود، زندگیم طور دیگه ای میشد.
پدرم توهم توطئه داشت اما زیرک بود. پله های برگشت به ایران را پشت سرش خراب نمیکرد. میگفت باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد به راحتی برگردم و برای استواری ستون های سازمان خنجر از پشت بکوبم. نمیدونم واقعا به چه فکر میکرد، انتقام خون برادر؟؟، اعتلای اهداف سازمان؟؟، یا فقط دیوانگی محض؟؟.
اما هر چی که بود در بساط فکریش، چیزی از خدا پیدا نمیشد. شاید به زبون نمیاورد اما رنگ کردار و افکارش جز سیاهی شیطان رو مرور نمی کرد.
و بیچاره مادرم که خدا را کنجِ بقچه ی سفرش قایم کرده بود، تا مهاجرتش بی خدا نباشد.
و زندگی منه یکسال و دانیال پنج ساله میدانی شد، برای مبارزه ی خیر و شر.. و طفلکی خیر، که همیشه شکست میخورد در چهارچوب، سازمان زده ی خانه ی مان.
مادرم مدام از خدا و خوبی میگفت و پدرم از اهداف سازمان. چند سالی گذشت اما نه خدا پیروز شد نه سازمان. و من و برادرم دانیال خلاء را انتخاب کردیم، بدون خدا و بدون سازمان و اهدافش. نوجوانی من و دانیال غرق شد در مهمانی و پارتی و دیسکو و خوشگذرانی. جدای از مادرِ همیشه تسبیح به دست و پدر همیشه مست.
شاید زیاد راضیمان نمیکرد، اما خب؛ از هیچی که بهتر بود. و به دور از همه حاشیه ها من بودم و محبت های بی دریغ برادرم دانیال که تنها کور سویِ دنیایِ تاریکم بود.
آن سالها چند باری هم علی رغم میل پدر، برای دیدار خانواده ها راهی ایران شدیم که اصلا برایم جذاب نبود. حالا سارایِ ۱۸ ساله و دانیال ۲۳ ساله فقط آلمان رو میخواستند با تمام کاباره ها و مشروب هایش. اما انگار زندگی سوپرایزی عظیم داشت برای من و دانیال. در خیابانهای آلمان و دل ایران.
#ادامه دارد....
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
#طرح_زندگی_شهدایی
#قسمت_اول
#زندگینامه
بسم رب الشهداء والصدیقین
شهید روح الله طالبی اقدم در سال ۱۳۶۵/۱۱/۲۸ در شهر کشکسرای بدنیا آمدند...
۳ ساله بودند که به همراه خانواده در سال ۱۳۶۸ یکی از مناطق عملیاتی غرب کشور بعلت ماموریت کاری پدر حضور یافتند و تا ۴ سال در همان منطقه با خانواده بودند و کلاس اول ابتدایی را در شهر اشنویه استان آذربایجان غربی به اتمام رساندند.
روح الله کم کم بزرگ شد و در ادامه ماموریت در شهر نقده دوم ابتدایی را ادامه تحصیل داده و بعد اتمام ماموریت عازم شهر خود کشکسرای مرند شدند
در گذر زمان تحصیلات ابتدایی و راهنمایی خود را در مدرسه ابتدایی و راهنمایی شهید خلفی شهر کشکسرای به پایان رساندند و در دبیرستان استاد مطهری همان شهر دیپلم خود را گرفتند و در دانشگاه پیام نور مرند قبول شدند.
در طول تحصیل از اعضای فعال پایگاه محلی شهدای شهر و همچنین عضو فعال بسیج دانش آموزی مدرسه و فرمانده پایگاه دانشجویی در دانشگاه پیام نور مرند بودند در نماز جماعات و مراسمات مذهبی و انقلابی و دعای کمیل و هیئت شهدا و شبیه خوانی میدان جامع(امام حسین) ع شرکت فعال داشتند.
از اعضای اصلی هیأت شهداء و هیات رزمندگان اسلام شهر بودند و بالاخره توفیق پیدا کردند در سال ۸۶/۱۱/۲۴ به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بپیوندند.
شهید طالبی به غیر خودش ۲ خواهر و یک برادر دارند خواهرانش خانه دار و برادرش روحانی می باشد
روح الله فرزند دوم خانواده بودند و شاغل در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
ادامه دارد...
👇👇👇👇
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۴۱۷۵
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#نمازی_که_مانع_از_قطع_عضو_شد!
🌷در عملیات محرم در منطقه زبیدات، هر دو پایم به شدت مجروح شد. اول فکر کردم که پاهایم قطع شده، بعد که به خودم آمدم دیدم که پوتینهایم کاملاً متلاشی شده و خون به بیرون فواره میزند. توان حرکت نداشتم و چون خون زیادی از من رفته بود، بیحال بر زمین افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم. در راه بغداد به هوش آمدم. همبندانم گفتند: «چهار روز در العماره بودهایم.» ما را به بیمارستان الرشید در بغداد بردند. دو روز هم در آن بیمارستان ما را در اتاقی نگه داشتند که اسیران آنجا بیشترشان دچار شپش شده بودند. پس از دو روز، بدون هیچ مداوایی ما را به سوی بیمارستان نیروی هوایی (بیمارستان تموز) بردند.
🌷در آنجا با چند بهیار عراقی دوست شدم. یکی از آنها «محمد» نام داشت. او نام مرا که پرسید، گفتم: «محمدجعفر» خیلی خوشحال شد؛ زیرا نام پدرش «جعفر» بود. دوستی من و محمد به نفع دوستان اسیرمان شد؛ زیرا پرستاران، پزشکان و بهیاران بیمارستان وحشی بودند و هرگاه آنها میخواستند ما را بزنند، محمد پا درمیانی میکرد. یک ماه از اسارت ما گذشت. روزی یک هیئت پزشکی داخل اتاق ما شدند. ما حدود بیست اسیر مجروح بودیم که وضع هشت نفرمان خیلی وخیم بود. پای من به شدت عفونت کرده بود؛ طوریکه پتو روی آن میانداختم تا بوی عفونت، دیگران را نیازارد. پزشک سر تیم عراقی همه را چک کرد تا اینکه....
🌷تا اینکه نوبت به من رسید. او تا پای راست مرا دید فوری رو به همراهان خود کرد و گفت: «اسم این را هم به آن هفت نفر اضافه کنید. باید قطع شود!» من گفتم: «دکتر! پای من سالم است. فقط زخم آن باید تمیز و پانسمان شود!» او گفت: «ما تشخیص میدهیم نه شما.» و رفت. هنگام بیرون رفتن از اتاق گفت: «این چند نفر نه آب بنوشند و نه غذا بخورند! در ضمن پایشان را تمیز کنید و موها را تیغ بزنید!» یک ساعت بعد، آنها پای مرا تیغ زدند و گفتند: «امشب ساعت ۱۱ تو را به اتاق عمل میبرند.» دوست عراقیام، محمد، آمد و شروع کرد به دلداری دادن. من هم بیحوصله شده بودم. گفتم: «ولم کن! میخواهم بخوابم.»
🌷او رفت و من در فکر خود غرق شدم. با هیچکس حرف نمیزدم. فقط به دنبال راه نجات بودم. دنبال کسی میگشتم که کمک کند و به عراقیها بفهماند که پایم عصب و حس دارد و قابل خوب شدن است. به امام زمان(عج) متوسل شدم و با آن امام عزیز و فریادرس، خیلی درد دل کردم و نذر کردم که اگر پایم خوب شود و از دست این تیم پزشکی نجات پیدا کنم، دو هزار رکعت نماز به نیت آقا بخوانم. ساعت ۹ شب در اتاق باز شد و همان تیم پزشکی داخل اتاق شدند. رئیس آنها که پزشکی کهنسال بود گفت: «یکبار دیگر باید چک شوید!» تا او به سراغم آمد من فوراً دستش را گرفتم و به عربی دست و پا شکسته گفتم: «انی حاضر بالموت؛ ولی لا قطع.» دکتر و همراهانش....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#قصه_هفتم
#تمنا
1⃣ #قسمت_اول
🖋چون حضرت #آدم(ع)شنید که شیطان در ازای عباداتى كه کرده، چه چیزهایی از خداوند خواسته است، به درگاه حضرت حق شتافت و
عرض کرد:
پروردگارا! ابلیس را بر من و اولادم مسلط كردى، پس به من و اولادم چیزى عنایت فرما تا بتوانیم در مقابل مكر و حیله هاى او از خود محافظت کنیم .
🔹خداوند فرمود:
او از من خواست، تو هم از من بخواه تا حاجاتت را برآورده كنم .
🔸آدم(ع)عرض كرد:
خدایا! من خیر و صلاح خود و اولادم را از تو مى خواهم .
تو خود دانا و بزرگوارى ، هر آنچه صلاح مى دانى براى ما قرار بده.
🔹حضرت حق فرمود:
براى تو و فرزندانت قرار دادم آنچه را که در مقابل حاجات شیطان باشد:
✅هرگاه تو و اولادت قصد معصیت كنید و آن را انجام ندهید، گناهى برایتان نوشته نمى شود.
✅اگر قصد كارهاى نیك كنید، ولى موفق به انجام آنها نشوید، ثواب آن عمل براى شما نوشته خواهد شد.
✅در ازای هر کار نیک ده ثواب برای فرزندانت نوشته خواهد شد و به ازای هر گناه جز به همان مقدار كیفر داده نمى شوند.۱
و شیطان شروع به طراحی نقشه فریب فرزندان آدم کرد....
📚منابع:
۱)سوره انعام آیه۱۶۰
📖روایت شده از امام باقر(ع) بحارالانوار،ج۳،ص۲۷۴
از آدم تا خاتم
🎁انتشار مطالب جهت نشر معارف و شادی روح امام حسین ع و شهدا برای اعضای کانال مجاز میباشد!
•┈••✾🍃🦋🍃✾••┈•
شهید تاسوعایی مدافع حرم آل الله
(ابا حنانه) روح الله_طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺
#قصه_سی_و_شش:
#نبرد_خدایان:
1⃣ #قسمت_اول:
✍در دوران حضرت ادریس(ع) یک اتفاق بسیار مهم رخ داد.
🏞روزی پادشاه آن دوران که از فرزندان قابیل بود در حین سیاحت و گشت و گزار، راهش به زمین خرم و زیبایی افتاد و شیفته ی آن زمین شد.
⚔سلطان از سربازان خود خواست مالک این زمین را نزد او بیاورند. سربازان صاحب زمین را آوردند و گفتند که او از پیروان ادریس(ع) است.
❌پادشاه از او خواست که زمینش را تسلیم کند، اما مرد از این کار سر باز زد و گفت من آدم فقیری هستم و جز این زمین در دنیا چیز دیگری ندارم. اگر زمینم را از من بگیری چگونه فرزندانم را سیر کنم؟!
✴️پادشاه از این سرپیچی و تمرد بسیار خشمگین شد، اما همسر شاه که زن باهوشی بود سریعا وارد عمل شد و او را آرام کرد:
⁉️تو را چه می شود؟! تو نماینده ی خدایان و حاکم جهان هستی! آیا میخواهی کاری کنی که مردم از کیش سلطان خود برگردند؟! آن هم در زمانی که فردی چون ادریس(ع) صد ها نفر را به خود جذب کرده؟! آیا می خواهی مردمت پرستش خدایان را رها کرده و به خدای ادریس ایمان آورند؟!
🔱آرام باش و عاقل! تو هرآنچه را که می خواهی بدست خواهی آورد، اگر به جای شمشیرت عقلت را به کار اندازی!
پادشاه از همسرش پرسید چه باید کرد؟!
🗿ملکه گفت: این مردک را متهم به بد دینی کن. بگو علت تصرف اموالش خروج او از دین شاهنشاه و کافر شدن او به بت ها و خدایان قوم است. سپس او را محکوم کرده و خواهیم کشت و زمینش را تصرف میکنیم
🕯یادت باشد که اکثریت جهان پیرو آیین تو هستند و قطعا سرکشی در برابر خدایان خود را تحمل نخواهند کرد.
🔮بگذار خدایان کار ادریسیان و خدایشان را یکسره کنند.
📚منابع:
برداشت آزاد از:
راوندی، قصص الانبياء، ج1 ،ص 240.
مجلسي، بحار الانوار،ج11 ص 271.
بیگدلی، عروج مشرقی، ص310
🎁انتشار مطالب جهت نشر معارف و شادی روح امام حسین ع و شهدا برای اعضای کانال مجاز میباشد!
•┈••✾🍃🦋🍃✾••┈•
🇮🇷شهید تاسوعایی مدافع حرم آل الله
(ابا حنانه) روح الله_طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺