°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
✍ #نسل_سوختــه
#قسمت_هشتاد_و_چهار ((پاک تر از خاک))
💙نفهمیدم کی خوابم برد. اما با ضرب یه نفر به پنجره از خواب بیدار شدم. یه نفر چند بار، پشت سر هم زد به پنجره. چشم هام رو باز کردم و چیزی نبود که انتظارش رو داشتم.
❤️صورتم گر گرفت و اشک بی اختیار از چشمم فرو ریخت. آروم در ماشین رو باز کردم و پا روی اون خاک بکر گذاشتم.
حضور برای من قوی تر از یک حس ساده بود. به حدی قوی شده بود که انگار می دیدم و فقط یه پرده نازک، بین ما افتاده بود.
💚چند بار بی اختیار دستم رو بلند کردم، کنار بزنمش تا بی فاصله و پرده ببینم، اما کنار نمی رفت. به حدی قوی که می تونستم تک تک شون رو بشمارم. چند نفر و هر کدوم کجا ایستاده.
پام با کفش ها غریبی می کرد. انگار بار سنگین اضافه ای رو بر دوش می کشیدند.
💛از ماشین دور شده بودم که دیگه قدم هام نگهم نداشت.
#مائیم_و_نوای_بی_نوایی
# بسم_الله_اگر_حریف_مایی
نشسته بودم همون جا، گریه می کردم و باهاشون صحبت می کردم. درد دل می کردم، حرف می زدم، و می سوختم. می سوختم از اینکه هنوز بین ما فاصله بود، پرده حریری که نمی گذاشت همه چیز رو واضح ببینم.
💖شهدا به استقبال و میزبانی اومده بودن. ما اولین زائرهای اون دشت گمشده بودیم.
به خودم که اومدم، وقت نماز شب بود و پاک تر از خاک اون دشت برای سجده فقط #خاک_کربلا بود.
وتر هم به آخر رسید.
– #الهی_عظم_البلاء…
💙گریه می کردم و می خوندم. انگار کل دشت با من هم نوا شده بود. سرم رو از سجده بلند کردم. خطوط نور خورشید، به زحمت توی افق دیده می شد.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
🌸🌺کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸