✍ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_پانزدهم
💠 صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریههایم #شک کرده بود که با تندی حساب کشید :«چرا گریه میکنی؟ ترسیدی؟»
خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندانبان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس میتپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید :«نه ابوجعده! چون من میخوام برم، نگرانه!»
💠 بدنم بهقدری میلرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بیروح ارشادم کرد :«شوهرت داره عازم #جهاد میشه، تو باید افتخار کنی!»
سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی #مرگ میداد که به سمت سعد چرخیدم و با لبهایی که از ترس میلرزید، بیصدا التماسش کردم :«توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته میکنم!»
💠 دستم سُست شده و دیگر نمیتوانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد.
نفسهایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم میکرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم :«بذار برم، من از این خونه میترسم...» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد :«اینطوری گریه میکنی، اگه پای شوهرت برای #جهاد بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!»
💠 نمیدانست سعد به بوی غنیمت به #ترکیه میرود و دل سعد هم سختتر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد :«بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟»
شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را میدیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هقهق گریه قسم خوردم :«بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!»
💠 روی نگاهش را پردهای از اشک پوشانده و شاید دلش ذرهای نرم شده بود که دستی #چادرم را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. بهسرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد :«از #خدا و رسولش خجالت نمیکشی انقدر بیتابی میکنی؟»
سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید.
💠 راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم میکرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید.
باورم نمیشد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. در حصار دستان زن پر و بال میزدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه میکشید و سرسختانه نصیحتم میکرد :«اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن #جهاد! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!» و من بیپروا ضجه میزدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد :«خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو #نامحرم صداتو بلند کنی؟»
💠 با شانههای پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار میداد حس کردم میخواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد.
زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد :«تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری میخوای #جهاد کنی؟» میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش میلرزید که به سمتم چرخید و بیرحمانه تکلیفم را مشخص کرد :«تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن #ارتش_آزاد به داریا، ما باید ریشه #رافضیها رو تو این شهر خشک کنیم!»
💠 اصلاً نمیدید صورتم غرق اشک و #خون شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانهام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد :«این لالِ؟»
ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست میبارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد :«#افغانیه! بلد نیس خیلی #عربی صحبت کنه!» و انگار زیبایی و تنهاییام قلقلکش میداد که به زخم پیشانیام اشاره کرد و بیمقدمه پرسید :«شوهرت همیشه کتکت میزنه؟»
💠 دندانهایم از #ترس به هم میخورد و خیال کرد از سرما لرز کردهام که به همسر جوانش دستور داد :«بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!» و منتظر بود او تنهایمان بگذرد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید :«اگه اذیتت میکنه، میخوای #طلاق بگیری؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_هفتم
💠 آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم التماس میکرد :«ما اهل #داریا هستیم!» و باز هم حرفش را باور نکردند که به رویم خنجر کشید.
تپشهای قلب ابوالفضل و مصطفی را در سینهام حس میکردم و این #خنجر قرار بود قاتل من باشد که قلبم از تپش افتاد و جریان خون در رگهایم بند آمد.
💠 مادر مصطفی کمرش به زمین چسبیده و میشنیدم با آخرین نفسش زیر لب ذکری میخواند، سیدحسن سینهاش را به زمین فشار میداد بلکه قدری بدنش را تکان دهد و از شدت درد دوباره در زمین فرو میرفت.
قاتلم قدمی به سمتم آمد، خنجرش را روبروی دهانم گرفت و عربده کشید :«زبونت رو در بیار ببینم لالی یا نه؟»
💠 تمام استخوانهای تنم میلرزید، بدنم به کلی سُست شده بود و خنجرش به نزدیکی لبهایم رسیده بود که زیر پایم خالی شد و با پهلو زمین خوردم.
دیگر حسی به بدنم نمانده بود، انگار سختی جان کندن را تجربه میکردم و میشنیدم سیدحسن برای نجاتم #مردانه گریه میکند :«کاریش نداشته باشید، اون لاله! ترسیده!» و هنوز التماسش به آخر نرسیده، به سمتش حمله کرد.
💠 پاهای نحسش را دو طرف شانه سیدحسن کوبید و خنجری که برای من کشیده بود، از پشتِ سر، روی گردنش فشار داد و تنها چند لحظه کشید تا سرش را از تنش جدا کرد و بیآنکه نالهای بزند، #مظلومانه جان داد.
دیگر صدای مادر مصطفی هم نمیآمد و به گمانم او هم از وحشت آنچه دیده بود، از هوش رفته بود. #خون پاک سیدحسن کنار پیکرش میرفت، سرش در چنگ آن حرامی مانده و همچنان رو به من نعره میزد :«حرف میزنی یا سر تو هم ببرم؟»
💠 دیگر سیدحسن نبود تا خودش را فدای من کند و من روی زمین در آغوش #مرگ خوابیده بودم که آن یکی کنارش آمد و نهیب زد :«جمع کن بریم، الان ارتش میرسه!» سپس با تحقیر سراپای لرزانم را برانداز کرد و طعنه زد :«این اگه زبون داشت تا حالا صد بار به حرف اومده بود!»
با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره موبایل را به سمتش گرفت و فریاد کشید :«خود #کافرشه!» و او میخواست زودتر از این خیابان بروند که با صدایی عصبی پاسخ داد :«این عکس خیلی تاره، از کجا مطمئنی خودشه؟»
💠 و دیگری هم موافق رفتن بود که موبایل را از دست او کشید و همانطور که به سمت ماشینشان میرفت، صدا بلند کرد :«ابوجعده خودش کدوم گوری قایم شده که ما براش #جاسوس بگیریم! بیاید بریم تا نرسیدن!» و به #خدا حس کردم اعجاز کسی آنها را از کشتن من منصرف کرد که یک گام مانده به مرگ، رهایم کردند و رفتند.
ماشینشان از دیدم ناپدید شد و تازه دیدم سر سیدحسن را هم با خود بردهاند که قلبم پاره شد و از اعماق جانم ضجه زدم.
💠 کاسه چشمانم از گریه پُر شده و به سختی میدیدم مادر مصطفی دوباره خودش را روی زمین به سمتم میکشد. هنوز نفسی برایش مانده و میخواست دست من را بگیرد که پیکر بیجانم را از زمین کندم و خودم را بالای سرش رساندم.
سرش را در آغوشم گرفتم و تازه دیدم تمام شال سبزش از گریه خیس شده و هنوز بدنش میلرزید. یک چشمش به پیکر بیسر سیدحسن مانده و یک چشمش به امانتی که به بهای سالم ماندنش سیدحسن #قربانی شد که دستانم را میبوسید و زیر لب برایم نوحه میخواند.
💠 هنوز قلبم از تپش نیفتاده و نه تنها قلبم که تمام رگهای بدنم از وحشت میلرزید. مصیبت #مظلومیت سیدحسن آتشم زده و از نفسم به جای ناله خاکستر بلند میشد که صدای توقف اتومبیلی تنم را لرزاند.
اگر دوباره به سراغم آمده بودند دیگر زنده رهایم نمیکردند که دست مادر مصطفی را کشیدم و با گریه التماسش کردم :«بلند شید، باید بریم!» که قامتی مقابل پایمان زانو زد.
💠 مصطفی بود با صورتی که دیگر رنگی برایش نمانده و چشمانی که از وحشت رنگ خون شده بود. صورتش رو به ما و چشمانش به تن غرق #خون سیدحسن مانده بود و برای نخستین بار اشکش را دیدم.
مادرش مثل اینکه جانی دوباره گرفته باشد، رو به پسرش ضجه میزد و من باور نمیکردم دوباره چشمان روشنش را ببینم که تیغ گریه گلویم را برید و از چشمانم به جای اشک، خون پاشید.
💠 نگاهش بین صورت رنگ پریده من و مادرش سرگردان شده و ندیده تصور میکرد چه دیدهایم که تمام وجودش در هم شکست.
صدای تیراندازی شنیده میشد و هرلحظه ممکن بود #تروریست دیگری برسد که با همان حال شکسته سوارمان کرد، نمیدانم پیکر سیدحسن را چطور به تنهایی در صندوق ماشین قرار داد و میدیدم روح از تنش رفته که جگرم برای اینهمه تنهاییاش آتش گرفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_هفتم
💠 از چشمانشان به پای حال خرابم خنده میبارید و تنها حضور حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) دست دلم را گرفته بود تا از وحشت اینهمه نامحرمِ تشنه به خونم جان ندهم که در حلقه تنگ محاصرهشان سرم پایین بود و بیصدا گریه میکردم.
ایکاش به مبادلهام راضی شده بودند و هوس تحویلم به ابوجعده بیتابشان کرده بود که همان لحظه با کسی تماس گرفتند و مژده به دام افتادنم را دادند.
💠 احساس میکردم از زمین به سمت آسمان آتش میپاشد که رگبار گلوله لحظهای قطع نمیشد و ترس رسیدن نیروهای #مقاومت به جانشان افتاده بود که پشت موبایل به کسی اصرار میکردند :«ما میخوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!»
صدایش را نمیشنیدم اما حدس میزدم چه کسی پشت این تماس برای به چنگ آوردنم نرخ تعیین میکند و به چند دقیقه نکشید که خودش را رساند.
💠 پیکرم را در زمین فشار میدادم بلکه این سنگها پناهم دهند و پناهی نبود که دوباره شانهام را با تمام قدرت کشید و تن بیتوانم را با یک تکان از جا کَند.
با فشار دستش شانهام را هل میداد تا جلو بیفتم، میدیدم دهانشان از بریدن سرم آب افتاده و باید ابتدا زبانم را به صلّابه میکشیدند که عجالتاً خنجرهایشان غلاف بود.
💠 پاشنه درِ پشت بام مقداری از سطح زمین بالاتر بود و طوری هلم میدادند که چشمم ندید، پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم روی سنگ راهپله زمین خوردم.
احساس کردم تمام استخوانهایم در هم شکست و دیگر ذکری جز نام #حضرت_زینب (علیهاالسلام) به لبهایم نمیآمد که حضرت را با نفسهایم صدا میزدم و میدیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است.
💠 دلم میخواست خودم از جا بلند شوم و امانم نمیدادند که از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند. شانهام را #وحشیانه فشار میدادند تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به چشمانم التماس میکردم و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمیرفت که از پیچ پله دیدم روی مبل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف میزند.
مسیر حمله به سمت #حرم را بررسی میکردند و تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد.
💠 کریهتر از آن شب نگاهم میکرد و به گمانم در همین یک سال بهقدری #خون خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده بود.
تماسش را قطع کرد و انگار برای جویدن حنجرهام آماده میشد که دندانهایش را به هم میسایید و با نعرهای سرم خراب شد :«پس از #وهابیهای افغانستانی؟!»
💠 جریان خون به زحمت خودش را در رگهایم میکشاند، قلبم از تپش ایستاده و نفسم بیصدا در سینه مانده بود و او طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت :«یا حرف میزنی یا همینجا ریز ریزت میکنم!»
و همان #تهدیدش برای کشتن دل من کافی بود که چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید، هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم و او از همانجا با تیزی زبان جهنمیاش جانم را گرفت :«آخرین جایی که میبرّم زبونته! کاری باهات میکنم به حرف بیای!»
💠 قلبم از وحشت به خودش میپیچید و آنها از پشت هلم میدادند تا زودتر حرکت کنم که شلیک #گلوله پرده گوشم را پاره کرد و پیشانی ابوجعده را از هم شکافت.
از شدت وحشت رمقی به قدمهایم نمانده و با همان ضربی که به کتفم خورده بود، از پله آخر روی زمین افتادم. حس میکردم زمین زیر تنم میلرزد و انگار عدهای میدویدند که کسی روی کمرم خیمه زد و زیر پیکرش پنهانم کرد.
💠 رگبار گلوله خانه را پُر کرده و دست و بازویی تلاش میکرد سر و صورتم را بپوشاند، تکانهای قفسه سینهاش را روی شانهام حس میکردم و میشنیدم با هر تکان زیر لب ناله میزند :«#یا_حسین!» که دلم از سوز صدای مظلومش آتش گرفت.
گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر میشد، پیراهنم از پشت خیس و داغ شده و دیگر نالهای هم نمیزد که فقط خسخس نفسهایش را پشت گوشم میشنیدم.
💠 بین برزخی از #مرگ و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و بیدادی مبهم و تیراندازی بیوقفه، چیزی نمیفهمیدم که گلوله باران تمام شد.
صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود، چیزی نمیدیدم و تنها بوی #خون و باروت مشامم را میسوزاند که زمزمه مصطفی در گوشم نشست و با یک تکان، کمرم سبک شد.
💠 گردنم از شدت درد به سختی تکان میخورد، بهزحمت سرم را چرخاندم و پیکر پارهپارهاش دلم را زیر و رو کرد. ابوالفضل روی دستان مصطفی از نفس افتاده بود، از تمام بدنش خون میچکید و پاهایش را روی زمین از شدت درد تکان میداد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
🔻
دیولافوآ (قاچاقچی عتیقه و مأمور دولت فرانسه) در سال 1886 با پُتک، آثار باستانی ایران را نابود کرد.
مشاهده سند و اسکن از متن کتاب: w57.ir/22
این وسط، رفتار روشنفکران عاریایی جالبتر از هر چیزی است: حاضر نیستند به دزدان فرانسوی اعتراض کنند! میگویند شعار #مرگ خوب نیست! خب تباه بیهمهچیز! چطور علیه #اسلام شعار مرگ میفرستی؟!
کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
💠 #انتخابات 1400
#خطر یا پیروزی
#مرگ یا زندگی
کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
🔴#رضاشاه_کبیر!!!!💪💪
🔹رضاشاه آدم خیلی خوبی بود...
خیلی دموکراتیک به قدرت رسید..
یعنی چند کشور خارجی با هم تصمیم گرفتند که دوران قاجار باید به سر بیاید و حکومت جدیدی در ایران حاکم شود..
پس با نظر چند حاکم کشور خارجی و یا مشورت آن ها و در عین #دموکراسی حاکم و شاه ایران مشخص شد..
👈رضا شاه آدم خوبی بود..
وقتی شاه ایران شد، #روزنامه_های_مستقل را بست تا روزنامه نگاران کمی استراحت کنند..
#احزاب_سیاسی را هم تعطیل کرد..
آخر..سیاست چیز کثیفی بود و بهتر بود حزب سیاسی وجود نداشته باشد..
#نمایندگان_مجلس را آنطور که خواست گلچین کرد..
چه معنی دارد هر کس رای بیاورد برود مجلس؟؟
👈رضا شاه آدم خیلی خوبی بود..
به طبیعت مخصوصا زمین های شمال خیلی علاقه داشت..
همه را برای خودش مصادره کرد..چه ثروتی بهتر از ثروتی که از طبیعت بدست بیاید و طبیعی باشد؟!!
👈آدم خیلی خوبی بود..
به نظرات بقیه اهمیت میداد..
مخصوصا میگشت ببیند چه کسی #نظر_مخالف دارد..
خیلی به نظرات مخالف اهمیت میداد..
خیلی خیلی خیلی، چیزی در حد #مرگ
👈آدم خیلی خوبی بود...
قبل از شاه شدن هم بالیاقت بود و هم بخشنده..
در زمان احمد شاه قاجار و دوران سردار سپهی خودش و در جریان جنگ جهانی اول، آذوقه ی مردم را به انگلیسی ها دادند...نصف جمعیت ایران بخاطر #قحطی و گرسنگی مرد و از بیست میلیون جمعیت یازده میلیون باقی ماند..
👈آدم خیلی خوبی بود..
خیلی #عادل بود..
بین مخالفانش فرق نمیگذاشت..همه را میکشت...
مثلا فرقی بین #تیمورتاش و #سردار_اسعد_بختیاری یا #نصرت_الدوله که وزیرش بودند یا #مدرس که نماینده مجلس بود یا روسای قبایل عشایری مثل #قشقایی و #بختیاری نمیگذاشت..
🔻او حتی بین اهالی #هنر هم این عدالت کشتن را رعایت میکرد...هم #میرزاده_عشقی و هم #فرخی_یزدی را کشت..
👈آدم خیلی خوبی بود..
هم با عرضه بود و هم شجاع و دوستدار کشورهای دنیا...
ارتشی ساخت که در #کمتر_از_هشتاد_ساعت، کشور را تقدیم #انگلیسی_ها کرد..
در شمال #روس ها را آورد..
سر #میرزا_کوچک_جنگلی را که با اجنبی ها جنگ داشت، برای عبرت دیگران، در انبار نفت به مدت چند ماه به نمایش عموم گذاشت..
👈رضا شاه آدم خیلی خوبی بود..
در مورد عشایر به زندگی پر تحرک روی تپه ها و قشلاق و ییلاق اعتقادی نداشت..
ترجیح میداد #عشایر دسته جمعی بروند زیر خاک در #گورهای_دسته_جمعی و یکجا ساکن شوند..
👈آدم خوبی بود..
به #تیراندازی علاقه داشت..
به ماموران دستور میداد از هر فرصتی برای تمرین تیراندازی استفاده کنند..
حتی در #مسجد_گوهرشاد ، حتی به سوی مردم حاضر در مسجد..
👈آدم خوبی بود...
میگفت؛ کشوری با مردم مسلمان و با احکام اسلامی پیشرفته نخواهد شد...
به زور #اسلحه و نه با #گشت_ارشاد و نصیحت #چادر از سر زنان میکشید و بر سر مردان کلاه میگذاشت..
👈آدم خیلی خیلی خوبی بود..
به صنعت توریسم و کمک به رفت و آمد خارجی ها شدیدا معتقد بود...
به خیلی ها کمک کرد #ارتش و #آذوقه خود را از ایران عبور دهند..
برایشان جاده و پل و #راه_آهن ساخت...
👈آدم خوبی بود..
همه تعریفش را میکردند..
میگفتند؛ نانوا را در تنور می انداخت..و بنا را به بتن میبست...اصلا #دیکتاتور نبود... #دیکتاتوری اصلا چیز بدی نیست...اصلا،این روش برخورد با خرابکاران بهترین روش است..
چقدر #شعراء مخصوصا #پروین_اعتصامی و #اخوان_ثالث از آن دوران به نیکی یاد میکردند!!!
👈آدم خیلی خوبی بود...
به خارجی ها مخصوصا #انگلیسی_ها خیلی احترام میگذاشت... وقتی به او گفتند؛ هررری ، گفت چشم... کوله بارش را برداشت و سرگردان شد تا یک کشور پیدا شود پناهش دهد.
🔻این آقا #گور_به_گور شد از طرف انگلیسی ها، حالا عده ای میخواهند پهلوی ها را تطهیر کنند!!!!
#تاریخ_ایران #تاریخ_قاجار #تاریخ_پهلوی #استبداد #استعمار #استثمار #دیکتاتوری
#📡 کانال_ رسمی شهید مدافع حرم آل الله_ روح الله_طالبی اقدم
@shahidtalebi 🕊🌺
⭕️ #امام_حسین عليه السلام:
🔷جايگاه من جايگاه كسى كه از مرگ بترسد نيست، #مرگ در راه #عزّت و #احياى_حقّ چقدر پيش من آسان است، مرگ در راه عزّت چيزى جز حيات جاودانه نيست، و زندگى با ذلّت جز مرگ و نيستى كه هيچ حياتى همراه ندارد نيست، آيا مرا با مرگ میترسانيد. آيا بيش از كشتن من مى توانيد؟ آفرين به مرگ در راه خدا، ولى شما نمیتوانيد شكوه مرا نابود كنيد و عزّت و شرافتم را از بين ببريد.
📕كلمات الامام الحسين عليه السلام، ۳۶۰، ح ۳۴۸
#📡 کانال_ رسمی شهید مدافع حرم آل الله_ روح الله_طالبی اقدم
@shahidtalebi 🕊🌺
⭕️برکت انقلاب اسلامی
🔹 #امام_خمینی (ره): بحمدالله از برکت #انقلاب_اسلامی_ایران دریچه های نور و امید به روی همه مسلمانان جهان باز شده است، و میرود تا رعد و برق حوادث آن، رگبار #مرگ و نابودی را بر سر همه #مستکبران فرو ریزد.
📕صحیفه نور، جلد ۲۰، صفحه ۲۳۷
#انقلاب_اسلامی
╔═ 🌼══🌼 ═╗
کانال شهیدروح الله_طالبی اقدم
@shahidtalebi 🕊🌺
╚═ 🌼══🌼 ═╝
امام صادق علیهالسلام میفرماید:
«یاد #مرگ خواهشهای باطل را از دل زائل میکند و ریشههای غفلت را قطع میکند و دل را به وعدههای الهی قوی و #مطمئن میگرداند و طبع را رقیق و نازک میسازد و عَلَمهای هوا و هوس را میشکند و آتش حرص را فرو مینشاند و #دنیا را حقیر و بیمقدار میسازد.»
📚 بحار الانوار ، ج 6 ، ح 32
شهید تاسوعایی مدافع حرم آل الله
(ابا حنانه) روح الله_طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺
11.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ پست ویژه
👨⚕دکتر منتظر در شبکه افق:
💉 واکسن ها به گونه ای طراحی شده اند که طی ده تا سی سال آینده، تولید #بیماری های مزمن بکند و باعث #مرگ شود.
.شهید تاسوعایی مدافع حرم آل الله
(ابا حنانه) روح الله_طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺
💠 #مرگ بر تمام ظالمهای دنیا مرگ بر آنهایی که مردم را میچاپند و خود را دولت و ملت صلح طلب معرفی میکنند!
#امام_خمینی
📚صحیفه نور، جلد ٢٠،صفحه ٨۴
شهید تاسوعایی مدافع حرم آل الله
(ابا حنانه) روح الله_طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺
10.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 فیلم زیرخاکی از جلسه استیضاح #پزشکیان اصلاحطلب، وزیر بهداشت دولت اصلاحطلب خاتمی توسط مجلس اصلاحطلب ششم!
بزرگوار اون موقع هم علاقه خاصی به سخنرانی و حرفهای پوپولیستی داشت ...😄
#مغزهای_بادکنکی😏
#عملکرد پزشکیان در موقع وزیر بهداشت بودنش
#پزشکیان مساوی با مدیریت ناتوان و خسته
#حزب الله پیروز است#استکبار و دنباله روهایشان نابود هستند.
#هوشیار_باشیم#مرگ بر آمریکا
#مرگ براسرائیل#مرگ برانگلیس
#مرگ بر ضد ولایت فقیه#مرگ بر منافق فتنه گر
#لبیک_یا_امام_خمینی عزیز
#لبیک _یا_خامنه_ای عزیز
شهید تاسوعایی مدافع حرم آل الله
(ابا حنانه) روح الله_طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺