✨﷽✨
سلام بر ابراهیم🥀
سالهای آخر، قبل از انقلاب بود. #ابراهيم به جز رفتن به بازار مشغول فعاليت ديگری بود.
تقريباً کسـی از آن خبر نداشــت. خودش هم چيزی نميگفت. اما كاملاً
رفتار و اخلاقش عوض شده بود.
ابراهيم خيلی معنويتر شــده بود. صبحها يک پالســتيک مشكی دستش ميگرفت و به سمت بازار ميرفت. چند جلد کتاب داخل آن بود.
يكروز با موتور از ســر خيابان رد ميشدم. ابراهيم را ديديم. پرسيدم: داش ابرام کجا ميری؟!
گفت: ميرم بازار.
ســوارش کردم، بين راه گفتم: چند وقته اين پلاستيک رو دستت ميبينم
چيه!؟ گفت: هيچی کتابه!
بين راه، سر کوچه نائب السلطنه پياده شد. خداحافظی کرد و رفت. تعجب کردم، محل کار #ابراهيم اينجا نبود. پس کجا رفت!؟
بــا كنجكاوی بــه دنبالش آمدم. تا اينکه رفت داخل يک مســجد، من هم دنبالش رفتم. بعد در کنار تعدادی جوان نشست و کتابش را باز کرد.
فهميدم دروس حوزوی ميخوانه، از مسجد آمدم بيرون. از پيرمردی که رد ميشد سؤال کردم:
#اینحکایتادامهدارد...
─┅═✧❁°🥀🏴°❁✧═┅─