eitaa logo
عمو روحانی (همدان)
5.2هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
4هزار ویدیو
1.2هزار فایل
🔴 مرجع محتوای تربیت دینی کودک و نوجوان 🟢 هماهنگی جهت اجرای برنامه سراسر کشور https://eitaa.com/abbas136130 🟡 09191536243
مشاهده در ایتا
دانلود
: 🐰خرگوشی که می خواست عجیب باشد🐰 📚خرگوش سفید و چاقی بود که زیاد دروغ می گفت. او دوست داشت که همه حیوانات باور کنند، خرگوش عجیبی است. 🐰 خرگوش، روزی وارد جنگلی سبز و کوچک شد. همینطور که سرش را بالا گرفته بود و شاخ و برگ درختهای بلند را نگاه میکرد، یک سنجاب را دید. سنجاب، مشغول درست کردن لانهای توی دل تنه درخت بود. 🐰 خرگوش فریاد زد: - سلام آقای سنجاب. کمک نمیخواهی؟ سنجاب عرق روی پیشانیاش را پاک کرد، جواب سلام خرگوش را داد و پرسید: - تو چه کمکی میتوانی بکنی؟ 🐰 خرگوش دمش را تکان داد. دستهایش را به کمر زد و گفت: من میتوانم با دندانها و پنجههای تیزم، در یک چشم برهم زدن برای تو چند تا لانه بسازم. سنجاب حرف او را باور نکرد. خرگوش گفت: «عیبی ندارد. از من کمک نخواه! اما به همه بگو خرگوش سفید میتوانست برایم لانه بسازد.» 🐰 خرگوش خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. کمی که رفت، لاکپشت پیر را دید. لاکپشت آرام به طرف رودخانه میرفت. خرگوش سلام کرد و پرسید: عمو لاکپشت! میتوانم تو را روی دوشم بگذارم و زود به رودخانه برسانم. 🐰 لاکپشت، حرف خرگوش را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و شروع به حرکت کرد. خرگوش گفت: - عیبی ندارد. خودت برو. اما به همه بگو، خرگوش سفید میتوانست مرا به روی دوشش، با سرعت به رودخانه برساند. 🐰 خرگوش، باز هم به راه افتاد. هویجی از دل خاک بیرون آورد و گاز محکمی زد، ناگهان خانم میمون را دید که یکی- یکی، نارنگیها را جمع میکند و در سبدی بزرگ میگذارد. جلو رفت سلام داد. گفت: - خانم میمون زحمت نکشید. من میتوانم از حیوانات زیادی که دوستم هستند بخواهم همه نارنگیها را جمع کنند و سبد را تا خانهی شما بیاورند. 🐰 میمون هم حرف خرگوش سفید را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و بیاعتنا به کارش مشغول شد. خرگوش گفت: - عیبی ندارد. کمک نگیرید. اما به همه بگویید خرگوش سفید دوستان زیادی دارد که همه کار برایش انجام میدهند. 🐰 خرگوش، زیاد از خانم میمون دور نشده بود که جوجه دارکوبی را دید. جوجه، از لانه روی درخت به روی زمین افتاده بود. خرگوش به او سلام داد و پرسید: - کوچولو! دوست داری پرواز کنم و تو را توی لانه ات بگذارم؟ 🐰 جوجه دار کوب جواب سلام را داد و با خوشحالی گفت: «مادرم غروب به خانه بر میگردد. تا آن وقت حتماً، حیوانات بزرگ من را لگد میکنند. پس لطفا مرا توی لانهام بگذار.» خرگوش که فکر نمیکرد جوجه دارکوب این خواهش را بکند، دستپاچه شد و گفت: - اما من الان خستهام. نمیتوانم پرواز کنم! 🐰 ناگهان بچه دارکوب با صدای بلند گریه کرد و گفت: «اگر من را توی لانهام نگذاری، به همه میگویم خرگوش سفید و چاق، نمیتواند پرواز کند.» خرگوش دستپاچه تر شد و گفت: - باشد! گریه نکن! همین الان پرواز میکنیم. 🐰 او این را گفت و با یک دستش جوجه دارکوب را بغل کرد و با دست دیگرش ادای بال زدن را درآورد. اما پرواز نکرد که نکرد. بعد از چند روز، وقتی همه اهالی جنگل ماجرا را فهمیدند، خرگوش سفید و چاق مجبور شد از آن جنگل کوچک برود. چون همه او را دروغگوی بزرگ صدا میزدند. https://eitaa.com/abbas88
: گل سر گمشده و جغد دانا 💖یکی بود یکی نبود غیر ازخدا هیچ کَس نبود💖 💞یه جنگل داریم مثل تمام جنگلای دنیا قشنگ وپرازدرخت. حیوونهای زیادی توی جنگل ما زندگی می کنن، که اسم یکی از اونها تانا است.💞 ❣تانا یه گنجشکِ خیلی قشنگیه به طوریکه هر حیوونی اونو می بینه ازش تعریف می کنه و به به و چه چه راه میاندازه. قصّه از اون جا شروع شد که……❣ 💫تانا یه گل سر خیلی قشنگ داشت وهر روز که از خواب بلند می شد اونو به سرش می زدو این طرف واون طرف جنگل پرواز می کرد. گل سر تانا سفید بودویه نگین طلایی روش داشت.💫 🍁 همه ی حیوونهای جنگل تانا رو به خاطر زیباییش تحسین می کردن. یک روز صبح تانا وقتی از خواب بیدار شد با تعجب دید که گل سر، سر جاش نیست همه جای اتاقش رو گشت ولی افسوس پیدانشد که نشد…🍁 💚تانا با ناراحتی به پیش مادرش رفت. مادر در حال آماده کردن صبحانه بود. تانا به مادرش گفت: مادر جون، گل سر منو ندیدی؟ مادر گفت؟سلامت کو عزیزم؟تانا خیلی پکر بود با این حال از مادر عذر خواهی کردو گفت: مامان جون سلام من خیلی ناراحتم چون گل سرم نیست. مامان باتعجب گفت یعنی گمش کردی؟تانا با افسوس سرش رو تکون دادو گفت: نمی دونم شاید...💚💚 😍مادر با مهربونی دخترش رو بغل کرد وگفت: برو توی جنگل و از دوستات بپرس شاید اونا دیده باشن من مطمئنم که حتماً پیداش می کنی.🌼🌼 🌹🌹تانا به سمت جنگل پرواز کرد. اول از همه پیش سنجاب، یکی از دوستایی که همیشه با تانا بازی می کردرفت. اسم سنجاب نانی بود.🌹 🌺نانی وقتی تانارو دید فکر کرد که مثل همیشه اومده تا با هم بازی کنن ولی تانا خیلی ناراحت بود وقتی نانی رو دید بدون معطلی سلام کردو گفت: نانی تو گل سر منو ندیدی؟نانی با تعجب گفت: مگه گمش کردی؟تانا با ناراحتی گفت: با خودم حدس زدم شاید دیروز که این جا بازی می کردیم گمش کرده باشم. نانی گفت من این جا ندیدیمش ولی اگه پیداش کردم بهت خبر میدم. تانا از نانی تشکر کردو دوباره شروع به پرواز کرد.🌺 🐰یاد دوست دیگه اش خرگوش افتاد. اسم خرگوش پِتی بود. پتی مشغول تمیز کردن دورو بر خونه اش بود تا چشمش به تانا افتاد دست از کار کشیدو به سمت اون رفت. تانا به دوستش سلام کردوبدون معطلی پرسید؟پتی تو وقتی داشتی این جا رو تمیز می کردی گل سر منو ندیدی؟پتی گفت: همون که رنگش سفیدِو خیلی برق میزنه؟ تانا گفت: آره درسته همونه، دیروزگمش کردم. پتی با ناراحتی گفت: چه حیف شد خیلی قشنگ بود.🐰🐰 🍂خلاصه تانا گشت و گشت ولی خبری از گل سرنبود. جغددانا تانا رو دیدو دلیل ناراحتیش رو پرسید. تانا هم خیلی مفصل همه چیز رو برای اون تعریف کرد.🍂 🍁جغد دانا لبخندی زدو گفت: من فکر کنم که بدونم گل سر براق تو باید کجاباید باشه. تانا خندیدو باخوشحالی پرسید: واقعا می گی جغد دانا؟کجاست بیا بریم هر چه زود تر پیداش کنیم. جغد دانا لبخندی زدو گفت پس پرواز کن و دنبال من بیا.🍁 🌸دوتایی پرواز کردن ورفتن هر چی جلو تر رفتن تانا دید که دارن به مغازه ی کلاغ پر سیاه نزدیک میشن. تانا با تعجب پرسید: برای چی ما اومدیم این جا؟ جغد دانا گفت: وقتی بهم گفتی گل سرت برق میزنه فهمیدم که گل سرت باید پیش کلاغ پر سیاه باشه چون کلاغ فقط چیزای براق و دوست داره و همیشه تو جنگل می گرده و این وسائل رو جمع می کنه.🌸 🌸وارد مغازه ی پرسیاه شدن ودیدن که پرسیاه داره مغازشو تمیز می کنه. هر دو به پرسیاه سلام کردن. پرسیاه گفت: سلام خیلی خوش اومدین اگه از چیزی خوشتون اومده بگید براتون بیارم.🌸 💞جغد دانا لبخندی زدوگفت: پرسیاه جان تانا گل سرش رو گم کرده، می خواستم ببینم تو وقتی صبح داشتی توی جنگل چرخ میزدی، پیداش نکردی؟پر سیاه خودش رو کمی تکون دادو ابروهاشو تو هم کشید و گفت: این گل سر چه شکلی بود؟💞 🌹تانا گفت: یه گل سر سفید بود که روش یه نگین براق داشت. پر سیاه گفت: پس اون گل سر قشنگ مال تو بود؟من اونو پایین درخت توت پیدا کردم. تاناخیلی خوشحال شدو گفت: آره خودشه بالای درخت توت خونه ی ماست. https://eitaa.com/abbas88
🌷هوس های مورچه ای🌷 🐜🥃یک مورچه در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت و نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد. 🐜🥃هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک «جور» به او پاداش می دهم.» 🐜🥃یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:مبادا بروی ها... کندو خیلی خطر دارد!» مورچه گفت:«بی خیالش باش، من می دانم که چه باید کرد.» 🐜🥃بالدار گفت:«آنجا نیش زنبور است.» مورچه گفت:«من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.» 🐜🥃بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.» مورچه گفت:«اگر دست و پاگیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد.» 🐜🥃بالدار گفت:«خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی.» 🐜🥃مورچه گفت:«اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید.» 🐜🥃بالدار گفت:«ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم.» مورچه گفت:«پس بیهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.» 🐜🥃بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید:«یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.» مگسی سر رسید و گفت:«بیچاره مورچه، عسل می خواهی و حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم.» 🐜🥃مورچه گفت:«بارک الله، خدا عمرت بدهد. تو را می گویند «حیوان خیرخواه!» مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت. 🐜🥃مورچه خیلی خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند.» 🐜🥃مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و هی پیش رفت تا رسید به میان حوضچه عسل، و یک وقت دید که دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند. 🌷مور را چون با عسل افتاد کار دست و پایش در عسل شد استوار 🌷از تپیدن سست شد پیوند او دست و پا زد، سخت تر شد بند او 🐜🥃هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه نداشت. آن وقت فریاد زد:«عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید. اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو جو به او پاداش می دهم.» 🌷گر جوی دادم دو جو اکنون دهم تا از این درماندگی بیرون جهم 🐜🥃مورچه بالدار از سفر برمی گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است. این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری. مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد.» https://eitaa.com/abbas88
سال ها پیش پسر کوچولویی بازیگوش عاشق بازی کردن در اطراف درخت سیب بزرگی بود. او هر روز از درخت بالا می رفت و سیب هایش را می خورد و استراحتی کوتاه در زیر سایه اش می کرد. او درخت را دوست می داشت و درخت هم عاشق او بود. زمان به آرامی گذشت و پسر کوچولو بزرگ شد و دیگر هر روز برای بازی به سراغ درخت نمی آمد. یک روز، پسر بعد از مدت ها برگشت، اما این بار مثل همیشه خوشحال نبود. درخت به پسر گفت: بیا با من بازی کن. پسر جواب داد: من دیگر یک پسر کوچولو نیستم و با درخت ها بازی نمی کنم. دوست دارم برای خودم اسباب بازی داشته باشم ولی پولی ندارم. "متاسفم. ولی من پولی ندارم، اما تو می توانی همه ی سیب های مرا بچینی و آن ها را بفروشی و از پولش برای خودت اسباب بازی بخری." پسر بسیار خوشحال شد و تمام سیب ها را چید و با ذوق و شوق آن جا را ترک کرد. پسر هرگز بعد از چیدن سیب ها به سراغ درخت نیامد. یک روز پسر بعد از مدت ها پیش درخت برگشت این بار پسر برای خودش مردی شده بود. درخت بسیار هیجان زده شد و گفت: بیا باهم بازی کنیم. " من وقتی برای  بازی ندارم. باید کار کنم و برای خانواده ام یک خانه بخرم. تو می توانی به من کمک کنی؟" "متاسفم، ولی من خانه ندارم، اما می توانی شاخه های مرا ببری و با آن خانه بسازی." مرد هم همین کار را کرد و با شادمانی درخت را ترک کرد. درخت از دیدن دوست قدیمی اش خوشحال شد، اما او دیگر پیش درخت نیامد. درخت دوباره تنها و ناراحت شد. یک روز گرم تابستانی، مرد برگشت و درخت بسیار خوشحال شد. درخت گفت: بیا باهم بازی کنیم! مرد گفت: من دیگر پیر شده ام و دلم می خواهد با قایق به سفر دریایی بروم. تو می توانی به من قایقی بدهی؟ " تنه ی مرا ببر و برای خودت قایقی بساز. تو با قایقت می توانی به دوردست ها سفر کنی و از آن لذت ببری." مرد هم تنه ی درخت را قطع کرد و از آن برای خود قایقی ساخت و به سفر دریایی اش رفت و مدت زمانی طولانی دیگر پیش درخت نیامد. سرانجام مرد بعد از چند سال بازگشت. درخت گفت: متاسفم پسرم، اما من دیگر چیزی برای دادن به تو ندارم. حتی سیبی هم ندارم تا از تو پذیرایی کنم. مرد پاسخ داد: مهم نیست، چون من هم دندانی برای گاز زدن ندارم. "حتی تنه ای ندارم که بتوانی از آن بالا بروی" "من آن قدر پیر شده ام که دیگر نمی توانم از جایی بالا بروم." درخت اشک ریخت و گفت: من واقعاً نمی توانم به تو کمکی بکنم، تنها چیزی که برایم باقی مانده ریشه های خشکیده ی من است. مرد جواب داد:من حالا به چیز زیادی احتیاج ندارم، تنها جایی می خواهم که بتوانم در آن استراحت کنم. من خسته و پیر شده ام. "خب! ریشه های درخت پیر بهترین مکان برای تکیه دادن و استراحت کردن است. بیا بنشین و استراحت کن." مرد کنار ریشه ی درخت نشست و درخت هم از خوشحالی اشک ریخت. @abbas88
: کوشا و بهترین هدیه تولد یکی بود یکی نبود … کوشا کوچولو جشن تولد را خیلی دوست داشت. کوشا می‌دانست چند روز دیگر تولد او است برای همین تصمیم گرفت که به پدر و مادرش کمک کند. آن روز پدر وقتی از راه رسید چند عدد بادکنک را روی میز قرار داد و از مادر کوشا خواست تا برای مراسم کوشا آنها را باد کند. کوشا می‌دانست سر مادرش خیلی شلوغ است و او باید تمام کارهای مربوط به جشن تولد را انجام دهد به همین خاطر از مادر اجازه گرفت تا بادکنک‌ها را باد کند. وقتی پدر و مادر کوشا برای خرید از خانه بیرون رفتند، کوشا به سرعت شروع به مرتب کردن خانه کرد او می‌خواست برای تشکر از زحمات پدر و مادرش به آنها کمک کند. کوشا می‌دانست که جشن تولد یعنی این‌که او یک سال بزرگتر شده است و هر کس که بزرگتر می‌شود باید رفتار بهتری با اطرافیانش داشته باشد. وقتی پدر و مادر کوشا به خانه برگشتند متوجه شدند خانه تمیز و مرتب شده است و بادکنک‌ها گوشه‌ای کنار هم چیده شده‌اند. دوستان کوشا کوچولو یکی یکی از راه رسیدند و هر کدام برای کوشا یک هدیه آوردند. کوشا بعد از این‌که شمع روی کیک را فوت کرد، هدیه‌هایش را باز کرد و با خوشحالی از همه تشکر کرد. بعد از تمام شدن مراسم جشن تولد، وقتی تمام مهمان‌ها خانه کوشا را ترک کرده و به خانه خود رفتند، کوشا با این‌که خسته بود، به مادر و پدرش در جمع کردن بشقاب‌ها و ظرف میوه، لیوان شربت و همه چیزهای دیگر کمک کرد. او با دقت تمام هدیه‌هایش را در کمد خود قرار داد. آن شب کوشا قبل از این‌که به خواب برود، با خودش احساس کرد، چقدر خوب است بچه‌ها همین‌طور که بزرگ می‌شوند، کارهای خوب و بزرگ هم انجام دهند. کارهایی که هم باعث خوشحالی خودشان و هم باعث شادمانی اطرافیانشان می‌شود. از آن شب به بعد بود که کوشا تصمیم گرفت هر روز یک کار خوب انجام دهد و شب‌ها قبل از خواب، با به یاد آوردن آن احساس خوشحالی کند. کوشا می‌دانست هر کار خوب یک ستاره می‌شود که در آسمان به او چشمک خواهد زد. https://eitaa.com/abbas88
: کلاغ شب شد. قصه گوها آخر قصه شان گفتند: قصه ما به سر رسید، کلاغه به خانه اش نرسید. اما کلاغه می خواست به خانه برسد. باید یک نفر را پیدا می کرد تا قصه بگوید. ماه توی آسمان بود. کلاغه پرید روی درخت کاج. گفت: آهای ماه! یک قصه بگو به سر نرسد. تا من برسم خانه. ماه گفت: هیس! آن موقع که برای ستاره ها قصه می گفتم، تو کجا بودی؟ برو پیش یکی دیگر برایت قصه بگوید. کلاغه رفت روی تیر چراغ برق. گفت: آهای چراغ! یک قصه بگو به سر نرسد. تا من برسم خانه. چراغ برق گفت: هیس! آن موقع که برای شاپرک ها قصه می گفتم، تو کجا بودی؟ برو، یکی دیگر برایت قصه بگوید. کلاغه پر زد. رفت روی یک گهواره. کلاغه گفت: آهای گهواره! یک قصه بگو به سر نرسد. تا من برسم خانه. گهواره گفت: هیس! آن موقع که برای بچه قصه می گفتم، تو کجا بودی؟ برو پیش یکی دیگر تا برایت قصه بگوید. کلاغ از این طرف به آن طرف رفت. هیچ کس برایش قصه نگفت. خسته و غمگین نشست لب یک پنجره. یک مداد پشت پنجره بود. مداد گفت: آهای کلاغه! یک قصه بگو من بنویسم. کلاغه گفت: من خودم، دربه در دنبال یکی می گردم برایم قصه بگوید. یک قصه که به سر نرسد. مداد گفت: اما همه قصه ها به سر می رسند. کلاغه گفت: من چه کار کنم؟ من هم می خواهم به خانه برسم. مداد با خوشحالی گفت: قصه ام را پیدا کردم! قصه کلاغی که به خانه اش نرسید! کلاغه گرد گرد نگاهش کرد. مداد گفت: همین جا بمان، قصه ات را بگو، من بنویسم. شروع کرد به نوشتن: یکی بود، یکی نبود. شب شد. هممه قصه ها به سر رسیدند؛ اما کلاغه می خواست به خانه اش برسد. مداد گفت: بقیه اش را بگو! کلاغ بِر بِر نگاهش کرد. یک دفعه فکری به کله اش زد؛ چنگی زد و قصه را از نوک مداد قاپید. تندی پرید. مداد داد زد: آهای کجا؟! برگرد! این جوری قصه من به سر نمی رسد! کلاغه همان طور که می پرید، گفت: عوضش من به خانه ام می رسم. و رفت به خانه اش رسید. https://eitaa.com/abbas88
🌸 بهار خانم که از راه رسید، همه‌ جا گل بود و سبزه. گنجشکه روی درخت جیک‌ جیکی کرد و گفت: «بهار خانم خوش‌ آمدی. عیدی من را می‌ دهی؟ بهار خانم تقی زد به تخم‌ های گنجشک، جوجه‌ ها بیرون آمدند. بهار خانم گفت: «این هم عیدی تو». درخت گفت: «بهار خانم خوش‌ آمدی به من هم عیدی می‌ دهی؟» بهار خانم یک مشت شکوفه ریخت روی شاخه‌ های درخت. درخت خوشگل شد. بهار خانم گفت: «این هم عیدی تو». کرمه سرش را از خاک بیرون آورد گفت: «بهار خانم خوش آمدی به من هم عیدی می‌ دهی؟» بهار خانم به ابرها نگاهی کرد و خندید. باران شرشر بارید. کرمه خوش‌ حال شد و دمش را تکان داد. بهار خانم گفت: «این هم عیدی تو.» بعد هم رفت خانه خاله‌ پیرزن. خاله پیرزن کنار سفره هفت‌ سین نشسته بود و داشت سین‌ های سفره هفت‌ سین را می‌ شمرد. یک سین کم داشت. به بهار خانم گفت: « یک سین کم دارم. حالا چه کار کنم؟ غصه‌ دار شد». بهار خانم گفت: «ناراحت نباش.» بعد دست کرد توی جیبش و یک شاخه سنبل گذاشت توی سفره هفت‌ سین و گفت: «بفرما این هم عیدی تو خاله پیرزن.» و این جوری شد که اون سال همه از بهار خانم عیدی گرفتند. بوی سنبل توی خانه خاله ‌پیرزن پیچیده بود. https://eitaa.com/abbas88
دانه خوش شانس سالها پيش، كشاورزي، يك كيسه ي بزرگ بذر را براي فروش به شهر مي برد ناگهان چرخ گاري به يك سنگ بزرگ برخورد كرد و يكي از دانه هاي توي كيسه روي زمين خشك و گرم افتاد. دانه ترسيد و پيش خودش گفت: من فقط  زير خاك در امان هستم. گاوي كه از آنجا عبور مي كرد پايش را روي دانه گذاشت و آن را به داخل خاك فرو برد. دانه گفت: من تشنه هستم، من به كمي آب براي رشد و بزرگ شدن احتياج دارم. كم كم باران شروع به باريدن كرد. صبح روز بعد دانه يك جوانه سبز درآورد. جوانه تمام روز زير نور خورشيد نشست و قدش بلند و بلندتر شد. روز بعد اولين برگش درآمد. اين برگ كمك كرد تا نور خورشيد بيشتري را بگيرد و بزرگتر شود. يك روز غروب، پرنده اي گرسنه خواست آن را بخورد . اما ريشه هاي دانه آن را محكم در خاك نگه داشتند. سالها گذشت و دانه آب باران زيادي خورد و مدتهاي زيادي در زير نور خورشيد نشست تا اينكه در ابتدا تبديل به يك درخت كوچك شد و بعد به درخت بزرگي تبديل شد. حالا وقتي شما به كوه و دشت مي رويد. درخت قوي و بزرگي را مي بينيد كه  خودش دانه هاي بسياري دارد. https://eitaa.com/abbas88
: چرا دم خرس کوتاهه یکی بود یکی نبود. یک روز زمستون بود. برف همه جا رو پوشونده بود. هیچ جا علف و سبزه ای دیده نمیشد. اب رودخونه هم یخ بسته بود خرس بدجوری گشنه اش بود اما هرجا که رفته بود چیزی برای خوردن پیدا نکرده بود حسابی خسته شده بود دیگه نمیدونست چکار کنه همینطور تو برفها پرسه میزد و میگشت ناگهان روباه رو دید که یه ماهی بزرگ رو به دهنش گرفته و به سرعت داره میدوه خرس با دیدن ماهی دلش اب افتاد و از روباه پرسید ماهی رو از کجا اوردی روباه که ماهی رو از خونه ی یک ماهیگیر کش رفته بود گفت از رودخونه خرس از حرف روباه تعجب کرد و گفت از رودخونه ؟ اخه چطور ممکنه اب رودخونه که یخ بسته. روباه که خرس و دست انداخته بود بادی در گلو انداخت و گفت میخوای باور نکن اما من این ماهی رو از رودخونه گرفتم خرس که از حرفهای روباه سردرنمیاورد پرسید اخه چطوری ؟از اب یخ بسته که نمیشه ماهی گرفت؟ روباه که از بابت شکمش خیالش راحت بود خندید و گفت خیلی ساده است من این ماهی رو با دمم گرفتم. خرس که دیگه داشت از تعجب شاخ در میاورد پرسید با دمت؟ روباه سرش و بالا گرفت و گفت بله با دمم . خرس خیلی ساده و زود باور بود. مدتی فکر کرد بعد نگاهی به دمش انداخت و گفت:پس منم میتونم اخه منم دم دارم. روباه حیله گر گفت :اره که میتونی پس خیال کردی دم برای چیه؟ خرس که حرفهای روباه رو باور کرده بود با عجله گفت چطوری؟ خب یادم بده. روباه برای اینکه خرس رو بیشتر وسوسه کنه چند باری ماهی رو لیس زد و گفت خیلی راااحت اول یخ رودخونه رو سوراخ میکنی بعد دمت و مثل قلاب ماهیگیری اویزون میکنی توی اب . اونوقت میبینی که چقدر ماهی چاق و چله گیرت میاد. خرس حرفهای روباه و که شنید دیگه واینستاد هم گرسنه بود هم خوشباور!! از بین برفها دوید و دوید تا به رودخونه رسید زود دست به کار شد. رفت وسط رودخونه و با چنگالای خیسش اونقدر یخ و خراش داد تا به اب رسید بعد همونطور که روباه گفته بود نشست کنار سوراخ دمش و اویزون کرد داخل اب. مدتی که گذشت دمش و از اب بیرون کشید اما هنوز دمش هیج ماهیی رو نگرفته بود . باز هم دمش رو داخل اب کرد و منتتظر نشست بعد همونطور که نشسته بود خوابش گرفت. با خودش گفت چند تا ماهی که گرفتم میرم توی لونه ام و تموم زمستون رو میخوابم. همین که داشت این حرفها رو میزد پلکهاش روی هم افتاد و خرو پفش بلند شد. کم کم روز به پایان رسید و هوا سردتر شد اما خرس همچنا ن خوابیده بود. شب که رسید هوا طوفانی شد و زوزه باد خرس و بیدار کرد. خرس زود باور چشاش و که باز کرد فکر کرد توی لونه اش خوابیده اما خوابش که پرید دید وسط رودخونه نشسته .همون وقت یه دفعه یاد ماهی ها افتاد و یه هو خیلی سریع از جاش بلند شد. اما چنان نعره ای کشید که صداش توی همه جنگل پیچید. آب رودخونه دوباره یخ بسته بود و بلند شدن خرس همونو کنده شدن دمش همون. حالا دیگه خرس دم نداشت شاید برای همینه که دم خرس کوتاهه!!! https://eitaa.com/abbas88
13.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📙 داستان جغد و دارکوب ✍️ برایان والد اسمیت 📝 ترجمه مجید عمیق 🎙حسین نوری نیا گروه سنی ۶ سال به بالا 👶🏻 https://eitaa.com/abbas88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 قصه‌ شب:«دشمنی گرگ‌ها و حیوون‌های جنگل» قسمت دوم ✍️ نویسنده: محمد رضا فرهادی حصاری 🎤 با اجرای: ناهید هاشم‌نژاد، راحیل سادات موسوی، رضا نصیری، محمد علی حکیمی و سما سهرابی 🎞 تنظیم: محمد علی حکیمی و علیرضا آذرپیکان 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 هدف قصه: کودکان با نقشه‌ها و پیشنهادهای وسوسه‌ انگیز دشمنان آشنا شوند. https://eitaa.com/abbas88
افرا دوست قهرمان جنگل.mp3
12.65M
2️⃣2️⃣3️⃣ قصه شب 💠 قصه‌ شب: «افرا، دوستِ قهرمان جنگل» ✍️ نویسنده: مجتبی ملک‌محمد 🎤 با اجرای: ناهید هاشم‌نژاد، راحیل‌سادات موسوی، محمد‌علی حکیمی و حمزه ادهمی 🎞 تنظیم: محمد‌علی حکیمی و علیرضا آذرپیکان 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 هدف قصه: این قصه با هدف دشمن‌شناسی و آشنایی با حربه‌های دشمن نگارش شده است. 📎 📎 📎 🌸https://eitaa.com/joinchat/3781230682C8570187f4d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 قصه شب | «ماجرای عجیب مرد پولدار» ✍️ نویسنده: فرهادی حصاری محمدرضا 🎤 با اجرای: بهاره دوستی محمد علی حکیمی سما سهرابی راحیل سادات موسوی 🎞 تنظیم: محمد‌علی حکیمی و محسن معمار 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 هدف قصه: داستانی به مناسبت شهادت امام دهم که بر اساس سند روایی «کتب بحار»، «کشف الغمه» و «الثاقب فی المناقب» در بیان یکی از کرامات امام هادی علیه‌السلام که با محوریت مهربانی و بخشش و اهمیت دفاع از ائمه، نگاشته شده است. https://eitaa.com/joinchat/3781230682C8570187f4d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 قصه‌ شب: «عجیب‌ترین تولد دنیا» ✍️ نویسنده: ملک محمد 🎤 با اجرای: بهاره دوستی، سما سهرابی و راحیل سادات موسوی و مریم مهدی زاده 🎞 تنظیم: محمد‌علی حکیمی و محسن معمار 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 هدف قصه: آشنایی کودکان با معجزه ولادت امام اول شیعیان. https://eitaa.com/joinchat/3781230682C8570187f4d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ماجراهای حبیب و رحمان «حوض کثیف» ✍️ نویسنده: مجتبی ملک محمد 🎤 با اجرای: ناهید هاشمی نژاد، حامد حکیمی، مهدی حکیمی و سما سهرابی 🎞 تنظیم: محمد‌علی حکیمی و محسن معمار 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 هدف قصه: جلوگیری از اسراف و اهمیت عمل کردن به قران 🆔 لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3781230682C8570187f4d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠ملخ‌های گرسنه ✍️ نویسنده: مجتبی ملک محمد 🎤 با اجرای: بهاره دوستی، رضا نصیری، محمد علی حکیمی 🎞 تنظیم: محمد‌علی حکیمی و محسن معمار 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 هدف قصه: آموزش کمک به دیگران https://eitaa.com/joinchat/3781230682C8570187f4d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 شب عید مبعث ✍️ نویسنده: مجتبی ملک محمد 🎤 با اجرای: ناهید هاشمی نژاد 🎞 تنظیم: محمد‌علی حکیمی و محسن معمار 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 هدف قصه: مبعوث شدن پیامبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) به پیامبری https://eitaa.com/joinchat/3781230682C8570187f4d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ماجرای زنبور تنبل و خرس حقه‌باز! ✍️ نویسنده: مجتبی ملک محمد 🎤 با اجرای: ناهید هاشم‌نژاد، مریم مهدی‌زاده و حمزه ادهمی 🎞 تنظیم: محمد‌علی حکیمی و محسن معمار 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠موضوع قصه: اهمیت حفظ اتحاد و مراقبت از کشور https://eitaa.com/joinchat/3781230682C8570187f4d
13.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 آبجی کوچولوی با مزه و با نمک من ✍️ نویسنده: فرهادی حصاری محمدرضا 🎤 با اجرای: ناهید هاشم‌نژاد، راحیل سادات موسوی، سما سهرابی و بهاره دوستی 🎞 تنظیم: محمد‌علی حکیمی و محسن معمار 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠موضوع قصه: تولد نوزادی که باعث ایجاد سوء تفاهماتی برای برادر بزرگتر او می‌شود. https://eitaa.com/joinchat/3781230682C8570187f4d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
1️⃣1️⃣ 💠 قصه حضرت موسی علیه السلام قسمت سوم 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 موضوع قصه: آشنایی با زندگی حضرت موسی علیه السلام 📣📣 هر شب با یک قصه 🤗 https://eitaa.com/joinchat/3781230682C8570187f4d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
4️⃣1️⃣ 💠 تکه شیشه های تیز و برنده 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 موضوع قصه: عاقبت بازی خطرناک 📣📣 هر شب با یک قصه 🤗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
3️⃣2️⃣ 💠 قصه: حمید و محمد و مصرف بهینه 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 موضوع قصه: آموزش استفاده درست و بهینه از برق 📣📣 هر شب با یک قصه 🤗 https://eitaa.com/joinchat/3781230682C8570187f4d
message-1708590785-56.mp3
4.43M
✍ قصه شب 💠 «ایستگاه صلواتی پر ماجرا (قسمت دوم)» 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 موضوع قصه: وظیفه منتظران امام زمان علیه السلام 📎 📎 📎 🆔 لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3781230682C8570187f4d
mp3_ قصه قهرمان بچه های دنیا۱.m4a
8.09M
♦️ نام اثر: ( قصه قهرمان بچه های دنیا ) 🔹 توضیحات اثر : 💠 قصه‌ شب: «قهرمان بچه‌های دنیا! (قسمت اول)» 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 موضوع قصه: تحمل سختی برای رسیدن به قلّه‌های موفقیّت 📎 📎 📎 ✅ گوینده: منتظر https://eitaa.com/joinchat/3781230682C8570187f4d
mp3_قصه قهرمان بچه های دنیا۲.m4a
8.3M
♦️ نام اثر: ( قصه قهرمان بچه های دنیا ) 🔹 توضیحات اثر : 💠 قصه‌ شب: «قهرمان بچه‌های دنیا! (قسمت دوم)» 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 موضوع قصه: تحمل سختی برای رسیدن به قلّه‌های موفقیّت 📎 📎 📎 ✅ گوینده: منتظر https://eitaa.com/joinchat/3781230682C8570187f4d
mp3_حلماکوچولو.m4a
5.81M
♦️ نام اثر: ( حلما کوچولو غذاتو بخور لطفا! ) 🔹 توضیحات اثر : داستان درباره دخترکی است که بسیار بدغذا بوده و غذاهای که مادرش برای او درست میکند را به هر بهانه نمی خورد تا اینکه ماجرایی برایش رخ می دهد ... ✅گوینده: منتظر 🌸👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2333474830Cb23e87b19b