eitaa logo
عباس موزون
51.6هزار دنبال‌کننده
991 عکس
2.3هزار ویدیو
8 فایل
مدیرکانال: عباس موزون ✍️پیشینه: پژوهشگر نویسنده تهیه کننده کارگردان مجری تلویزیون گوینده رادیو ✍دانش ها: کارشناسی: مهندسی تکنولوژی کارشناسی: کارگردانی سینما کارشناس ارشد: مدیریت اجرایی دکتری: مدیریت رسانه دانشجوی دانشگاه تهران ☎روابط عمومی @My_net_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
20.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت نوزدهم فصل سوم) 🔸سال ۱۳۸۴ بخاطر یک مسئله جزئی مقداری قرص خوردم که خودکشی کنم تا اینکه همسرم متوجه می‌شود که نگذارد و آخرهای قرص خوردنم می‌رسد، باقی قرص‌ها را از من گرفت، کشمکش داشتیم و دیگر چیزی یادم نمیاد... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/diyhn 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
21.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت نوزدهم فصل سوم) 🔸بر تمام آن محیط گوی مانند مُشرف بودم حتی بیرون از گوی هم حس می‌کردم، مثل یک ستاره در کل فضا یک سر سوزن تو انبار کاه، فهمیدم مُردم اصلا ترس از مرگ نداشتم راحت بودم فقط حسرت و عذاب بود که چرا خودکشی کردم واقعاً ارزشش را نداشت حسرت اینکه وقت تمام شده و کاری از دستم برنمیاد... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/F1H39 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
15.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت نوزدهم فصل سوم) 🔸آنجا دلتنگی سخت‌تر بود، قابل مقایسه نیست، یادش که می‌افتم می‌ترسم به نظرم دلتنگی آنجا جزو عذاب بود حتی بیشتر از دلتنگی که بعد از مرگ مادرم داشتم آنجا برای مادرم داشتم (آن زمان هنوز زنده بود). 🔸از تونل هر چه بالاتر می‌رفتیم تاریک‌تر می‌شد، احساس می‌کردم دستانم ترک ترک مثل کویر می‌شد، بدنی دیده نمی‌شد ولی احساس می‌شد که آنجا یادم آمد که قرآن بخوانم آنچه یادم بود و اشهد ان لااله الا الله می‌گفتم و همچنین صلوات می‌فرستادم که با تکرار اینها آرام آرام دستانم به حالت قبل برگشت و تاریکی هم‌ روشن‌تر می‌شد مثل لحظه گرگ و میش... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/ScTgq 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
17.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت نوزدهم فصل سوم) 🔸آن راهنما را بیرون تونل احساسش می‌کردم و به موازات هم بالا می‌رفتیم بیرون از تونل روشن بود متوجه بودم داخل جایی فرود آمدم شبیه کویر بود ولی رفتنی نبود، هر جا اراده می‌کردی آنجا بودی. در لحظه مساحت به آن بزرگی کویری و تپه بود خاک‌ بود نه گُلی نه درختی هیچ، تپه‌های زیاد اندازه چندین برابر کره زمین و مشرف بودم به همه جهات تا بیکران؛ اینجا گفتم: خدایا اینجا کجاست؟ چرا هیچ کس نیست!... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/XuAm7 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
17.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت نوزدهم فصل سوم) 🔸ابتدا حس کردم موجودی از بین تپه‌ها میاد، سه نفر آمدند دیدم هر سه نفر خودم هستم، کمی روحیه گرفتم که تنها در این کویر نیستم. 🔸یکی از همه بزرگتر بود که از او می‌ترسیدم باخود می گفتم کاش مرا نبیند، معلوم بود که دنبالم می‌گشتند خیلی هم عصبانی بود و چهره وحشتناکی داشت و متنفر بود از من، وسطی خیلی نورانی و زیبا بود و حس می‌کردم مهربان است. سومی هم در حد بچه ۴ یا ۵ ساله بود او از وسطی هم زیباتر بود. هر سه خودم بودم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/Qf0yc 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
14.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت نوزدهم فصل سوم) 🔸بزرگِ خیلی عصبانی بود، خدا خدا می‌کردم مرا نبیند، وقتی دید دور تپه عصبانی می‌گشت، یک سایبان تپه بغلی دیدم رفتم زیر سایبان نگاه کردم دیدم حالت یک میز که قرآنی بزرگ روی آن بود نوشته بود، قرآن کریم. 🔸حس کردم بخاطر بددهنی‌هایی که داشتم، آزارهایی که با زبانم داده بودم این از من عصبانی بود. اراده کردم قرآن را بغلم گرفتم، قرآن از صورتم تا روی زانویم بود، آمد قرآن را بگیرد، محکم گرفته بودم نمی‌گذاشتم از من بگیرد... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/8Ocwk 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
10.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت نوزدهم فصل سوم) 🔸به سرعت خیلی بالا از تپه‌ها بالا پایین می‌رفت، حس می‌کردم آب از دهانش خارج می‌شد، هر بار می‌آمد می‌دید با قرآن مآنوس هستم بیشتر عصبانی می‌شد. 🔸نفر وسطی گفت: دستت را به من بده وقتی حواسش پرت شد. با سرعت خیلی زیاد از پشت رفتم زیر تخت وارد بدنم شدم با درد شدید، چشمانم را باز کردم بعد از درد دیگر هیچ چیزی نداشتم انگار با آن همه درد همه حس‌های اثر دارویی که خودکشی کرده بودم از بین رفت... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/Mrv43 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links