eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1.1هزار دنبال‌کننده
33.9هزار عکس
26.5هزار ویدیو
128 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌾🪴🌾🪴🌾🪴🌾🪴🌾 🔰زندگینامه شهید صادق رحیمی 💐🍃شهید صادق رحیمی در تاریخ 1323/10/10در روستای ونک سمیرم به دنیا آمد. دست تقدیر این بود که قبل از این که چهره پدر را ببیند ، پدر در آغوش خاک جای گرفته بود و نامش برای زنده نگه داشتن یاد پدر بر روی او بماند . مادرش با تحمل سختی فراوان و با شغل مرغداری فرزندان کوچک خود را بزرگ می کند . 🍁صادق برای امرار معاش و کمک به مادرش مجبور به کارگری می شود . و ناگزیر به حرکت به شهر اصفهان می شود و به شغل کارگری در آن جا می پردازد . پس از مدتی به روستا بر می گردد و با حقوق کارگری مقدمات ازدواج خود را فراهم می نماید . 🌼ثمره ازدواج او چهار فرزند پسر و چهار فرزند دختر می باشد . با شروع جنگ تحمیلی او نمی تواند ساکت بنشیند و با ثبت نام در بسیج و گذراندن دوره آموزشی به جبهه اعزام می شود 🥀و سرانجام در تاریخ 1361/2/10 در منطقه عملیاتی دارخوین به درجه رفیع شهادت می رسد . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┏━━━ 🍃🌷🍃 ━━━┓ @abbass_kardani ┗━━━ 🌷🍃🌷 ━━━┛ شهیدمدافع حرم عباس کردانی 👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🕊🦋🥀🕊🦋🥀🕊🦋 🌻☘روایت همسر گرامی شهید صادق رحیمی و مادر شهید مظاهر: 🌱🌹شهید صادق موقعی که به خواستگاری من آمد ، زیاد شناختی از او نداشتم و پدر ومادرم تصمیم گیرنده بودند .پس از ازدواج مدتی مستأجر بودیم تا بعد توانستیم خانه ای محقر بخریم . زمین زراعی کوچکی بود که آن هم با یک نفر دیگر بصورت شراکت در آن کار می کرد . زمان اصلاحات ارضی قرار بود تعدادی قطعه زمین بین کشاورزان بدون زمین تقسیم شود و معلوم نبود صاحب این زمین ها چه کسی است ، چون آن زمان هم ارباب رعیتی بود . 💥صادق گفت که معلوم نیست این زمین ها متعلق به چه کسی است و من نمی خواهم نان حرام سر سفره ام بیاورم و مشغول کارهای دیگری مثل کارگری ، آوردن موسیر کوهی، درست کردن ذغال و... شد و ما از کوه و صحرا ، امرار معاش می کردیم و بعد هم که انقلاب اسلامی ایران شکل گرفت . ❣ثمره ازدواجمان 8 فرزند بود ، سه پسر وپنج دختر .بعد از شهادت صادق چند سال در ونک زندگی کردیم وبه خاطر ادامه تحصیل دخترم به شهرضا آمدیم . 🌿اخلاقش طوری بود که به نماز و روزه اهمیت زیادی می داد و اگر مثلا جایی کار می کرد ومی فهمید صاحب کارش نماز نمی خواند و یا بدون دلیل روزه نمی گیرد ، بدون آن که دستمزدش را بگیرد ، دیگر برایش کار نمی کرد . 🌤 گاهی هم خشت درست می کرد ومی فروخت و مخارجمان را تأمین می کرد .موقعی که می خواست به جبهه برود ، حساب و کتابمان را تسویه کرد و وصیت نامه اش را نوشت و مایحتاج خانه را تأمین کرد و به من سفارش کرد که اگر من رفتم وشهید شدم ، زینب وار بچه ها یم را بزرگ کن . 🍃حساب وکتاب ها را که نوشت ، آن را به دست پسر بزرگم مظاهر، که آن موقع 10 الی 12 سال سن داشت، داد . دوره 45 روزه آموزشی را در پادگان گذراند و از پایگاه بسیج ونک اعزام شد و تا موقع رفتن هم در مورد بچه ها سفارش می کرد . یکی دوبار هم برایمان نامه فرستاد . 🥀🕊خبر شهادت صادق را به برادر شوهرم داده بودند و ما نفهمیدیم تا زمانی که از بلندگوی مسجد خبر شهادتش را شنیدیم .من داشتم بچه ها را آماده می کردم تا به مدرسه بروند ، وقتی خبر را شنیدیم، برای تشییع رفتیم، تیر به سرش خورده و به شهادت رسیده بود .😔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┏━━━ 🍃🌷🍃 ━━━┓ @abbass_kardani ┗━━━ 🌷🍃🌷 ━━━┛ شهیدمدافع حرم عباس کردانی 👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔🌿مادر شهید از پسر شهیدش، مظاهر میگوید: 🌤 بچه ی اولم دختر بود و مظاهر فرزند دومم و اخلاقش شبیه پدرش بود . موقعی که پدرش شهید شد ، کلاس پنجم بود . بعد از پدرش سه بار می خواست جبهه برود ، ولی هم من و هم زن عمویش اجازه ندادیم. کم کم بسیج رفتنش زیاد شد و تا پاسی از شب در پایگاه بود. اوایل که می خواست برود جبهه ، برادرهایم با خودشان او را به شهرضا بردند ، تا شاید هوای جبهه از سرش بیفتد ، ولی یک ماه بیشتر نماند و برگشت . 🌺 برای اینکه بتواند به جبهه برود ، شناسنامه اش را دست کاری کرد و دوسال بزرگتر کرد و کفش پاشنه بلند می پوشید تا قدش بلندتر نشان داده شود ، سه بار هم جلویش را گرفتیم ، ولی کسی جلودارش نبود .او یک بار به من گفت که مگر حضرت زینب دو فرزندش را فدا نکرد ، ما که خاک کف پای حضرت زینب هم نیستیم . 🍂یک شب به من گفت : مادر می خواهم چیزی بگویم ، ولی تورا به علی اکبر حسین و دوطفلان مسلم که خیلی دوستشان داری ، قسم می دهم مخالفت نکن ! گفتم که پسرم چی شده؟ گفت: من می خواهم به جبهه بروم و یک ماه هم بیشتر نمی مانم . 🌱 من را چون قسم داده بود ، مخالفت نکردم و راضی شدم . وقتی هم رفت چیزی با خودش نبرد و حتی از من پول تو جیبی هم نگرفت . وقتی مظاهر داشت می رفت احساس کردم شهید می شود و ده روز قبل از شهادتش هم احساس کردم شهید می شود و همه چیز خریدم، حتی آن سال سیب زمینی پیدا نمی شد و سفارش کردم از شهرضا آوردند . 🌾یک دار قالی هم داشتم به خاله ام گفتم که بیا کمکم کن تا قالی را ببافم که اگر مظاهر شهید شد، این دار قالی وسط نباشد ، خاله ام از این حرفم خیلی ناراحت شد . 🍀روز زن بود و امام جمعه سمیرم در مدرسه سمیه ونک سخنرانی کرد و می گفت : اگر خبر شهادت نزدیکانتان را می شنوید صورتتان را نخراشید .پیراهن تان را چاک نکنید و... من حرف هایش را به خودم گرفتم و گفتم با من است . فردای آن روز شوهرخواهرم آقای سلیمانی به خانه ما آمد ، گفتم:خبر شهادت مظاهر را آورده ای ؟ 🌸آن روز برف هم باریده بود از طرف بسیج هم آمده بودند که خبر شهادت بدهند و پشت در حیاط بودند . وقتی دیدند، خودم خبردارم ، گفتند می خواستیم بگوییم، ترسیدیم ناراحت شوید .وقتی صادق، پدر مظاهر شهید شد ، خودم کار می کردم که بچه هایم سربار کسی نباشند و حتی کارهای سنگین چون خرید نفت و کپسول گاز و... برعهده خودم بود . قالی بافتم و زندگی این بچه ها را تامین کردم . 🪴تشییع جنازه مظاهر همراه با سه شهید دیگر ( شهید مصطفی نجفی ، بستان انصاری و لشکر انصاری) انجام گرفت ، پیکرها را در حرم مطهر حضرت معصومه خاتون گذاشته بودند و می خواستم پیکرش را ببینم، چهار شیشه عطر هم برده بودم و رویشان پاشیدم . هر چهار شهید مجرد بودند و بیشتر از 16-15 سال نداشتند . برایم فرقی نمی کرد که کدامشان پسرم باشد ، 🌷 پیکر مظاهر را ندیدم، ولی معلوم بود که لباسهایش تنش بود و پوتین ها به پایش . پس از خاکسپاری ، چند بار خواب مظاهر رادیدم که به من می گفت: مادر راضی بودی که به جبهه بروم وگفتم :بله مادر ، شهادتت مبارک . 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 🌹🍃همسر شهید شعبانعلی رضایی : یک شب که همسرم از جبهه برای مرخصی آمده بود ، برق هم رفته بود ، شعبانعلی به من گفت که پاشو سری به منزل شهید صادق رحیمی بزنیم . نکنه شهید صادق از دست من ناراحت باشد که چرا موقعی که در ونک هستی ، سری به خانواده ام نزدی؟ با هم به منزل این شهید رفتیم . قرار بود پسر شهید صادق به جبهه برود و هر چه شعبانعلی به او گفت که تو باید از مادرت و خانواده ات مراقبت کنی ، ما جای پدرت را در جبهه پر می کنیم ، بی فایده بود و او می گفت که من خودم باید جای خالی پدرم را در جبهه پر کنم و او هم رفت و بعد هم به شهادت رسید . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┏━━━ 🍃🌷🍃 ━━━┓ @abbass_kardani ┗━━━ 🌷🍃🌷 ━━━┛ شهیدمدافع حرم عباس کردانی 👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🌷پیام شهید صادق رحیمی : خدایا زندگیم را با سعادت و مرگم را شهادت در راهت قرار بده . 🌷پیام شهید مظاهر رحیمی: همیشه در نماز جماعت شرکت کنید امام عزیز می فرمایند : مساجد سنگر است سنگرها را حفظ کنید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┏━━━ 🍃🌷🍃 ━━━┓ @abbass_kardani ┗━━━ 🌷🍃🌷 ━━━┛ شهیدمدافع حرم عباس کردانی 👆👆
5.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مادر صندوقچه ای را که پیچیده در چفیه بود، آورد و در کنارم آرام بر زمین گذاشت . گره های چفیه را باز کرد و با همه وجودش در صندوقچه را گشود . 👌چه چیزی درون صندوقچه بود که اینچنین او را آرام می کرد ؟ چشم از کیسه برگرفتم تا راز پنهان درون صندوقچه را ببینم . کیسه ای از درون آن بیرون آورد ، قند و چای صادق شوهرش بود ، شاید باورنکنید، اما هنوز حبه‌های قند و چای سال 1360که آخرین بار صادق قبل از شهادتش با خود به صحرا برده بود تا در زیر تیغه آفتاب لقمه ای نان حلال برای فرزندانش بیاورد، در کیسه بود .😭😢 چشمم به کتاب و دفترهای فرزندش خورد که مربوط به سال 63 – 62 بود و هنوز برگه های امتحان درسی مظاهر لای کتاب سالم مانده بود ...😢 🕊 ✨ (پدر و پسر شهید) شادی روح بلند شهدا صلوات🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┏━━━ 🍃🌷🍃 ━━━┓ @abbass_kardani ┗━━━ 🌷🍃🌷 ━━━┛ شهیدمدافع حرم عباس کردانی 👆👆