🔻عُلماء میترسند🔻
👮♀ 👨✈️ وقتی یه افسری وارد دفتر مافوقش میشه، تو دلش یه خوف و ترسی داره:
😢️ نکنه که دیر دستم رو بالا برده باشم..
😰 نکنه بد وایساده باشم..
😢️ نکنه لباسم مُشکلی داشته باشه..
😰 هِی به سر و رویِ خودش نگاه میکنه..
😢 هِی تو دلش خوف و ترس داره..
👨🎓 وقتی یه دانشجو تو دفتر استادش میره👨🏫، باز همین حالت رو داره.
😢😰 وقتی کسی پیش یه آدمِ بزرگ و مشهوری میره، باز این حالت رو داره.
☜ همهی اینها علامتِ «علم و آگاهی»،
و نتیجهی «دانش» است..
چون این آدم رو میشناسه، این ترس رو ازش داره.💯
پس «علم و آگاهی» 👈 «خوف و ترس» به همراه داره.
این حالت رو بهش میگن👈 #خشیت.
#خشیت👈👈 یعنی اون «خوف و ترس»، و تأثّر قلبی، که انسان بخاطر احترام و عظمت از کسی در دلش پیدا میشه.👉👉
حالا قرآن کریم میفرماید:
🕋 إِنَّمَا يَخْشَى اللهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ. (فاطر/۲۸)
💢 ﺍﺯ ﻣﻴﺎﻥ ﺑﻨﺪﮔﺎﻥِ ﺧﺪﺍ، ﺗﻨﻬﺎ عُلماء و ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ (یعنی کسانی که علم و آگاهی دارند، و خدا را میشناسند)، نسبت به خدا خشیت دارند و ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﻰﺗﺮﺳﻨﺪ.
☝️ یعنی اگر کسی #خدا رو شناخت،️ و به عظمتِ خدا، «علم و آگاهی» پیدا کرد:
☜ دیگه میترسه و حواسش رو جمع میکنه.😰
☜ دیگه دنبال هوا و هوس نمیره..👻
☜ دیگه گوش به فرمانِ #شیطان نمیشه😈
☜ دیگه #گناه نمیکنه..👏👏
🔔❗️ اگر ما خیلی راحت #گناه میکنیم، دلیلش اینه که #خدا رو نمیشناسیم...
و به عظمت و بزرگیِ #خدا آگاه نیستیم...
✅️ اصلاً یه راه #ترک_گناه همینه:
#خدا رو بشناسیم👈 تا #گناه نکنیم.
#پای_درس_شهید 🌸
فڪر می ڪردیم ...
چون گرفتاریم ،
از خدا دوریم ؛
ولی شهدا اثبات ڪردند ؛
چون از خدا دوریم ،
گرفتاریم .
#شهید_بهروز_علوی_سخا 🌷
🌻🌻یاد شهدا کمتر از شهادت نیست 🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@abbass_kardani
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
دل، چو در دام عشق منظور است
دیده را جُرم نیست، معذور است
ناظرم در رُخَت ،به دیده ی دل
گرچه از چشم ظاهرم، دور است
#شهدای_مقاومت
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#صبحتون_شهدایی🌷
🌻🌻شهدا رایادکنیدباذکر صلوات 🌻🌻
🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀
@abbass_kardani
🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_41
ڪنجڪاو تر میشوم و بہ زور چشم از هادے میگیرم.
_سلام چے میل دارید؟
سرم را بلند میڪنم،همان گارسونیست ڪہ دفعہ ے قبل آمدم.
آرام پاسخ میدهم:سلام،منتظر ڪسے هستم.
سرش را تڪان میدهد و از میز دور میشود.
نگاهم را بہ ڪتانے هاے آل استار صورتے ام مے دوزم اما ذهنم را بہ میز رو بہ رویے.
گوش هایم را هم تیز میڪنم تا اگر چیزے گفتند بشنوم.
و مدام وجدانم میگوید:"و لا تجسسوا آیہ خانم!"
سعے دارم جلوے ڪنجڪاوے ام را بگیرم اما نمیتوانم!
سرم را بہ سمت چپ برمیگردانم و از شیشہ هاے درِ چوبے بہ بیرون زل میزنم.
نگاهِ سنگینِ هادے را روے خودم احساس میڪنم اما خودم را بہ آن راہ میزنم.
صداے خندہ هاے ریز دخترڪ بہ گوشم میرسد،در دل میگویم:چطور ڪنارِ اون یخ میخندہ؟!
چند لحظہ بیشتر نمیگذرد ڪہ صداے موبایلم بلند میشود،سرم را برمیگردانم و موبایل را از داخلِ جیبم درمے آورم.
_بلہ!
_آیہ!من سر ڪوچہ ام،توے همین ڪلبہ ے وحشتے؟!
با تعجب میگویم:ڪلبہ ے وحشت؟!
و یادِ ظاهرِ ڪافے شاپ مے افتم.
مے خندم:آرہ بیا!
قطع میڪنم و موبایل را روے میز میگذارم.
سرم را بلند میڪنم،نگاهِ هادے بین من و درِ ڪافے شاپ در گردش است.
لابد فڪر ڪردہ میتواند از من آتو بگیرد!
چہ تقابلے داریم ما دو تا!
آشڪارا پوزخندے میزنم و با صداے باز و بستہ شدن در سرم را برمیگردانم.
نورا همانطور ڪہ بہ سمتم مے آید،ڪمے دستش را بالا مے آورد و تڪان میدهد.
مثلِ همیشہ مرتب و محجبہ است!
مانتوے سورمہ اے رنگے ڪہ براے تولدش خریدہ بودم تن ڪردہ و طبق عادت همیشگے اش روسرے اش را طرح لبنانے بستہ.
نگاهے بہ اطراف مے اندازد و پشت میز مینشیند.
پوشش نورا ثابت میڪند در انتخاب نوع حجابمان اجبارے نیست
.
با لبخند پر رنگے میگوید:سلام چشم و گوش بستہ یِ خونہ! تو ڪجا این جا ڪجا؟! بہ زور آوردنت؟!
با خندہ نگاهش میڪنم:مسخرہ نڪن!
نگاهے بہ هادے مے اندازم ڪہ با اخم بہ ما چشم دوختہ،پس فڪر میڪرد من هم مثلِ خودش با معشوقم قرار دارم!
_ڪجا رو نگا میڪنے؟
چشم از میز رو بہ رویے میگیرم و میگویم:هیچ جا!
چپ چپ نگاهم میڪند و چیزے نمیگوید،گارسون دوبارہ بہ سمتمان مے آید.
نورا سریع میگوید:سہ تا آب پرتقال!
متعجب میگویم:منڪہ چیزے سفارش ندادم! چرا سہ تا؟! ما دو نفریم!
گارسون سر در گم نگاهمان میڪند،نورا میگوید:لطفا همون سہ تا آب پرتقال!
با حرص دست بہ سینہ میشوم و چیزے نمیگویم!
گارسون از میزمان دور میشود.
نورا بہ صورتم زل میزند:اخماشو! با هزارتا آب پرتقالم نمیشہ خورد!
سرم را بہ نشانہ ے تاسف تڪان میدهم:چرا جاے من سفارش دادے؟! اونم سہ تا؟!
_بدہ مراقب سلامتیتم قهوہ مهوہ خوب نیس!
میخندم.
ادامہ میدهد:زهرام دارہ میاد!
_بیچارہ زهرا! انگار تو خواهر شوهرے اون زن داداش!
زهرا،خواهرِ طاها؛دخترے آرام و فوق العادہ مهربان ڪہ گاهے دلم برایش میسوزد گیرِ نورا افتادہ!
نورا با شیطنت میگوید:راستے از خواستگارت چہ خبر؟!
سریع آرام میگویم:هیس! پشتت نشستہ!
از تعجب چشمانش گرد میشود:چے؟!
_میز پشتیت نشستہ،یہ دخترہ ام ڪنارشہ!
سرش را تڪان میدهد و ناگهان ڪیفش روے زمین مے افتد.
براے برداشتن ڪیفش رو بہ پشت برمیگردد،متوجہ میشم براے دیدن هادے از قصد این ڪار را ڪردہ!
نگاهے بہ هادے و آن دختر مے اندازد سپس ڪیفش را برمیدارد.
حالت چهرہ اش را غمگین میڪند:بگردم برات خواهر! دامادمونم تو زرد از آب دراومد!
_ڪوفتہ!
_ولے خوش سلیقہ سا! منم بودم بین تو و اون دخترہ،اون دخترہ رو انتخاب میڪردم.
با ناراحتے میگویم:خیلے ممنون!
خونسرد میگوید:خواهش میڪنم!
با حرص میگویم:منم اگہ ابروهامو بردارم ڪلے صورتمو نقاشے و صاف ڪارے ڪنم بین خیلیا انتخابم میڪنن!
نورا با تعجب نگاهم میڪند:خب چرا میزنے؟!
چشمڪے نثارم میڪند و ادامہ میدهد:حسودیت شدہ؟!
پوزخند میزنم:بہ ڪے؟! بہ ڪسے ڪہ نمیخوامش؟
نورا میخواهد چیزے بگوید ڪہ گارسون بہ سمتمان مے آید،با دقت لیوان هاے بزرگ آبمیوہ را روے میز میگذارد و مے رود.
یڪے از لیوان ها را جلوے خودم میڪشم،هزار فڪر و خیال بہ ذهنم هجوم مے آورد.
ڪنڪور،اصرار براے ازدواج،آن پسرِ چشم سبز!
بہ هادے فڪر نمیڪنم او اهمیتے ندارد!
تڪہ پرتقالے ڪہ ڪہ داخلِ نے است از نے جدا میڪنم و در پیش دستے زیرِ لیوان میگذارم.
نورا همانطور ڪہ نے را داخل دهانش میگذارد میگوید:قیافہ ے این پسرہ یہ جوریہ! انگار با باشو ڪشتیم!
_لابد متظر بود جایِ تو یہ جنس مذڪر بیاد مثلا ازم آتو بگیرہ بہ مامانشینا بگہ!
با جدیت میگوید:اِ،من برم زنگ بزنم طاها بیاد! امیدِ دل یہ جوونو ناامید نڪن!
با خندہ میگویم:عینِ مامان بزرگا حرف میزنے!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..
21 Darhaye Dozakh _ Ramezan 1396 _Mazandaran.mp3
14.6M
🔈 #درهای_دوزخ
🔊 جلسه بیست و یکم
* ادامه عبارت حک شده بر درب پنجم جهنم
* سرنوشت شوم ظالمین و مشایعت کنندگان و سیاهی لشکر عمر بن سعد
* سکوت در برابر ظلم، مشارکت با ظالمین است
* تحقیر و ذلت، عاقبت نوکری استکبار
* شهید چمران یک شخصیت جامع جهانی
* مصداق خیانت از دیدگاه امام جواد علیه السلام
⏰ مدت زمان: ۳۴:۲۴
#مازندران
#هادی_شهر
#رمضان96
#سخنان_ بسیار_جذاب_ وآموزنده👌
🌹#استاد_ امینی_ خواه
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
🔈 #درهای_دوزخ 🔊 جلسه بیست و یکم * ادامه عبارت حک شده بر درب پنجم جهنم * سرنوشت شوم ظالمین و مشایع
سلام
صوت:جلسه بیست ویکم#درهای دوزخ
را با هم میشنویم
سلام دوستان
مهمون امشبمون داداش عباس هست🥰✋
*شهیدے که مکان و زمان شهادتش را امام رضا(ع) در خواب گفته بود*💫
*شهید عباس کردانی*🌹
تاریخ تولد: ۲۰ / ۱۲ / ۱۳۵۸
تاریخ شهادت: ۱۹ / ۱۱/ ۱۳۹۴
محل تولد: اهواز
محل شهادت: حلب
🌹عباس مهندس ساخت بمب و موشکهای دستی و از نوابغ اهواز بود💫او میتوانست سی نوع تله انفجاری درست کند *و با همین تله انفجاری ها چند نفر از داعشیها را به هلاکت رساند💥* دوست← عباس تاریخ و محل دقیق شهادتش را میدانست💫 *او خواب دیده بود که امام رضا(ع) در خواب ساعت، تاریخ و مکان شهادتش را گفته است*💫 این خواب را برای چند نفر ازدوستانش تعریف کرده بود🌷یک روز بعد از دومین اعزامش که به اهواز برگشته بود به بنده گفت *فلانی این آخرین سفر من است و دیگر برنمیگردم*🕊️البته من از کارهایش متوجه شدم که مقداری عوض شده🌷 به او گفتم چه میگویی سفر آخر هست ؟بر نمیگردی یا اینکه شهید میشی؟🥀 *سرش تکان داد و گفت بله شهید خواهم شد*🌷در نهایت *عباس طبق خوابش*💫 در تاریخ ۱۹ / ۱۱ / ۹۴ در عملیات آزادسازی دو شهر نبل الزهرا *در اثر اصابت تیر به سینه اش🥀به شهادت رسید*🕊️پیکرش حدود ۴ روز در منطقه جاماند🥀و زمانی که پیکرش آمد *جز ناحیه ای که تیر خورده بود ما بقی سالم بود*🌷شهید ۴ روز به حالت سجده قرار داشت *و بوی بسیار خوبی از پیکرش آن محل را فرا گرفته بود*🕊️🕋
*شهید عباس کردانی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
tavassol (1).mp3
3.78M
دعای توسل
التماس دعای فرج آقا 🌺 🌿
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم
💐 💐 💐
💐 💐 @abbass_kardani💐💐