فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷روز جهانی معلولین
🌿روز پاس داشت
🌷ارزش هاست روز به
🌿اثبات رساندن
🌷خواستن توانستن است
🌿روز نشان دادن
🌷"مامیتوانیم است "
روز جهانی معلولین گرامی باد 💐💫
🔰زندگینامه شهید «حسین شیخنیا»
💐🍃شهید در 23 آبان سال 1342 در روستای فهرج و در خانواده نسبتاً پرجمعیت به دنیا آمد. در سال1361 برای دومین بار به جبهه اعزام گشت و این بار بود كه به آرزوی دیرینه خود كه سالها بود در دل داشت؛ یعنی نوشیدن شربت شهادت نائل گشت.
♦️در ادامه بخشی از خاطرات خانواده شهید بزرگوار را میخوانیم:
🌹ثریا خواهر شهید:
من داخل خانه بودم و ازدواج نکرده بودم که حسین رفت پیش آقا سیدکاظم که اجازهاش دهد که برود به جبهه. ولی اجازه بهش نداد و آمد خانه و همه کاری برای مادر کرد که مادر را راضی کند و رفت جبهه. ایام نوروز بود که با دهان روزه آمد خانه و تا 14 نوروز که دوباره رفت جبهه آنجا بود و چهل روز بعد هم به شهادت رسید.
وقتی که ازش پرسیدم چرا در روز نوروز روزه گرفته ای؟ گفت که هر وقت آمدید به آنجا درک میکنید که چرا من روزه گرفته ام.
🌹حاجیه معصومه خواهر شهید:
من رفته بودم مکه و خواب رفتم. خواب دیدم که حسین با لباس احرام آمد و گفت که خواهر بلند شو بریم. گفتم: کجا بریم؟
گفت: بیا بریم، سنگ به شیطان بزنیم.
وقتی که بیدار شدم دیدم که هیچ کس نیست.
یادم میآید، در زمان انقلاب برادرم از مدرسه آمد خانه و تمام عکسهای شاه را از دیوار کَند و میان خانه آتش زد و مادرم گفت که: حسین، خوب نیست! چرا اینطور میکنی؟ او گفت: «نه، باید این شاه برود! و ما خیلی بیحجابیها را داریم میبینیم و باید شاه برود و امام خمینی باید بیاید.»
🔸نحوه اطلاع از خبر شهادت:
هنگام نماز مغرب و عشاء بود و داشتم میرفتم وضو بگیرم و نماز بخوانم که تلویزیون اعلام کرد که حسین شیخنیا شهید شده و من توی سرزنان آمدم و به مادر شوهرم گفتم که تلویزیون میگوید حسین شهید شده! و او گفت که نه اشتباه فهمیدی. من بیرون دویدم و رفتم خانه خواهر بزرگم و گفتم که میگویند داداش حسین شهید شده! او هم باور نکرد. من آن شب با این که یک فرزند خردسال داشتم شب سختی را گذراندم!
🌹شهناز خواهر شهید:
داداشم دوره راهنمایی را در یکی از مدارس یزد گذراند. خانه خواهرم در شهر یزد بود و او از همان جا به مدرسه میرفت. حسین دوره دوم راهنمایی بود که یکی از شبها در خواب میبیند که اسب سوارانی سبزپوش، با دو اسب قرمز پیشش میآیند و از او میخواهند که همراهشان شود و با آنها برود.
از روزی که برادرم این خواب را دید اصرار بر رفتن به جبهه و جنگ و دفاع از دین داشت تا این که داوطلبانه عازم جبهه شد. در ابتدا، در بانه کردستان به مدت سه ماه و نیم خدمت کرد. بعد از سه ماه و نیم که به صورت مداوم در جبهههای جنگ بود به فهرج برگشت. آن روز همه خواهران و برادران آنجا بودیم و او از خاطرات جنگ برای خانواده تعریف میکرد و همه از حرفهایش بهره میبردند.
🌹احمد برادر شهید:
ما چهار برادر بودیم و حسین برادر سوم بود و هفت خواهر هم دارم. خصوصیات حسین قابل وصف نیست. او بسیار نجیب، استوار و محکم و پیرو خط امام بود. او خیلی خیلی ولایتی بود و در وصیت نامهاش هم آورده که هر چه میتوانید پیرو خط امام باشید.
بعد از سه ماه و نیم که در کردستان خدمت به صورت بسیجی انجام داده بود، آمد و دفترچه اعزام به خدمت را گرفت و از آنجایی که میخواست برود و در سپاه خدمت کند؛ به همین خاطر بهش گفتند که باید دو ماه صبر کنی ولی او گفت که من میخواهم این مدت برم جبهه و برگردم که با اصرار زیاد موافقت را گرفت و در روز 14 فروردین حرکت کرد و خرداد ماه، جنازهاش را برای ما آوردند.
🔹خبر شهادت را چگونه شنیدید؟
ما آن زمان بافق ساکن بودیم که اصغر برادر خانمم آمد پیشم؛ او از طریق تلویزیون و رادیو شنیده بود که هفتاد و چند نفر شهید شده اند که یکی از آنها برادر من حسین است. کمی از شب رفته بود که درب منزل ما را زد و این خبر را به ما داد و گفت که باید بریم فهرج و حسین را ببینیم.
🌿خواب دیده اید؟
من حسین را یک دفعه در خواب دیده ام؛ آن هم این بود که او را در شهدای فهرج دیدم که سه تا اتاق کنار هم بود که سقف آنها پایین ریخته بود و به صورت الان نبود؛ شاید مال قبل بوده، به هرحال حسین در میان یکی از اتاقها روی یک تختخواب خیلی زیبا و تمام امکانات بسیار خوب خوابیده بود و دو سه نفر دیگر هم بودند که یکی از آنها که به رحمت خدا رفته؛ حاج علی نقی بود و یکی از آنها هم شعبان(غلام) بود که بعدها به رحمت خدا رفت.
آنجا وقتی مرا دید دو دست خود را باز کرده بود که یک نفر را بغل کند و ببوسد که من در همین لحظه از خواب بیدار شدم.
من جنازهاش را که دیدم، چهار انگشت دست نداشت و این طورکه همرزمانش گفتند: حسین در اثر اصابت خمپاره به شهادت رسید و فرماندهاش آقای تفکری بود که او هم شهید شد.
صلوات یادت نره رفیق شهدایی
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🔷حاجیه فاطمه حسینی همسر برادر شهید:
☘خیلی پسر خوبی بود و علاقه زیادی به نماز اول وقت و جلسات قرآن داشت و چون پدر نداشت، خدمت زیادی به مادرش میکرد. خیلی خیلی امام(ره) و بسیج را دوست داشت و همیشه میخواست که در راه امام(ره) به شهادت برسد و همین طور هم شد.
من بیمارستان بودم که او بهم زنگ زد و گفت که من دارم میرم جبهه و اگر بد یا خوبی دیدید، مرا حلال کنید؛ منم گفتم که انشاءالله به سلامتی میروید و برمی گردید.
حسین میخواست داماد شود و این موضوع را به مادرش گفته بود و قرار شد که به جبهه برود و برگردد و داماد شود که بعد از دو ماه، جنازهاش را آوردند.
یادشهداکمترازشهادت نیست
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"معبرشهادت چیه"
🎙روایتگری حاج حسین یکتا درباره شهدا
یادشهداکمترازشهادت نیست
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
02.mp3
18.57M
#کتاب_صوتی
#لشگر_خوبان
#خاطرات
#مهدیقلی_رضایی
💐 قسمت #دوم💐
کپی و استفاده از صوت با ذکر صلوات ، بلامانع است .
هدیه به امام زمان عج الله
یادشهداکمترازشهادت نیست
اللهمَّ عجل لولیک الفرج
☀️#رفیق_مثل_رسول
#قسمت_۲۵
شهید مدافع حرم (محمدحسن) رسول خلیلی
بین تعریف های مامان یادم افتاد،وقتی چهار یا پنج سالم بود.دوچرخه کوچکی داشتم که از طبقه چهارم به زور باخودم میکشیدم،
آلبوم را برداشتم آمدم به اتاقم،یک نگاه دیگر به عکس ها انداختم،لباس سرهمی خلبانی که مامان تعریف کرد برای روح الله دوخته بود را درچندتا از عکس ها دیدم .درست چندصفحه بعد همان لباس با یک اختلاف زمانی تن من بود.اولین عکس آلبوم را از همه بیشتر دوست داشتم.عکس را از داخل آلبوم بیرون آوردم .پشت عکس را نگاه کردم برام جالب بود .روح الله پشت این عکس متن کوتاهی نوشته بود،اما تاریخ امضا مربوط میشد به همین یکی دوسال پیش.یک جمله کوتاه بود که خیلی به دلم نشست.
روز تولدت را دوست دارم ،نه به خاطر ماشینی که مامان و بابا گفتند :تو برام خریدی.دلیل دوست داشتن آن روز،آمدن یه داداش کوچولو با چشم های براق و سیاه بود.برق چشمانت از همه چیز قشنگ تر بود و من از همان روز شدم برادر بزرگ تر تو و این حس را دوست دارم.رسول برای همیشه دوستت دارم
یک دنیا حس خوب در این نوشته روح الله بود.بارها پشت این عکس را خواندم و با هربار خواندنش بیشتر دل تنگ شدم
زندگینامه شهید مدافع حرم🕊🌹
#رسول_خلیلی
ادامه دارد...
☀️#رفیق_مثل_رسول
#قسمت_۲۶
رابطه بین ما خیلی عاطفی نیست،شاید این گاهی خیلی بد بوده و هست که احساسم را به برادرم نگفتم. اما این بزرگ تر بودن برای خود من خاص و دوست داشتنی بود.همیشه سعی میکردم به حرف ها و نصیحت ها گوش کنم،گاهی که از شیطنت های من سردر میآورد، باهمان لحن بزرگ تری به من تذکر میداد.داشتم بقیه عکس ها را نگاه میکردم که صدای زنگ درخانه آمد. سریع وسایلی که کف اتاق ریخته بودم را جمع کردم.برای استقبال از خانواده خاله حشمت به سمت حیاط رفتم.خاله حشمت مثل همیشه پراز انرژی بود.یک جعبه شیرینی دستم داد.
_رسول جون،نماز ،روزه ها قبول باشه.
بعدازناهار بزرگ ترها مشغول نقل و بحث شدند.من و صابر آمدیم داخل اتاق خودم.به قول خاله حشمت:من و صابر همیشه کلی حرف برای تعریف کردن داریم .همیشه صابر در کنار تعریف از فعالیتهای مدرسه و بسیج، از دوستان خوبی که داشت تعریف میکرد.میدانست که من برای رفاقت ارزش زیادی قائل هستم.
درسالهایی که آمدیم باغستان،من نیز دوستان خوبی پیدا کردم.من صبح ها قرآن سرصف را میخواندم.هرروز که تمام میشد،وقتی می آمدم داخل صف،سیامک کلی ذوق می کرد،میگفت:محمدحسن خیلی خوب خوندی.
گفتم تو خونه منو رسول صدا میکنند دوست داری رسول صدام کن.
یادم میآید یک بار سیامک از من دلخور شد،
گفت:محمدحسن من کلی تعریف تورا پیش مادرم کردم.خیلی تو خونه ازت حرف زدم.
_خب. _پس چرا تو خیابون دیدمت سریع سلام کردی و رفتی،حتی به مامانم سلام هم نکردی.خندیدم گفتم ببخشید.
دیدم هنوز ناراحت است گفتم سیامک بیا ی کاری کنیم.
قرار بذاریم مراقب دوتا چیز توی دوستی باشیم.
_مراقب چی؟؟
_یکی نماز، بخصوص نماز صبح،یکی هم نگاه به نامحرم.بعدش هم مجدد به خاطر سلام نکردن به مادرش ازش معذرت خواهی کردم.
من و سیامک بعدازاین قول و قرار بهترین دوست برای هم شدیم.باهم کلی سفر رفتیم
دل چسب ترینش سفرقم و راهیان نور بود.
دوستان من هم مثل دوستان صابر دریک چیز مشترک بودند،نقطه اشتراک همه ما شغل پدر یا برادرهایمان است و این وجه اشتراک باعث شده روحیات نزدیک به هم داشته باشیم.
ماه مبارک با تمام شیرینی هایش تمام شد.
بزرگترین آرزویم را از خدا خواسته بودم،جایی برای خودم این آرزو را نوشتم:
(ای کاش لباس تک سایزی که شهید آوینی بهش اشاره دارند،اندازه من بشه)
اما میدانستم برای رسیدن به این آرزو باید خیلی تلاش میکردم
زندگینامه شهید مدافع حرم🕊
#رسول_خلیلی
ادامه دارد...
☀️#رفیق_مثل_رسول
#قسمت_۲۷
شنبه با اینکه روز اول هفته است،اما من همیشه دوست دارم یکی دو روز دیرتر شنبه شود،جمعه مثل یک قطره سرب داغ که بیفتد وسط یک ظرف پراز یخ زود دست و پای خودش را جمع میکند و تمام میشود.اما وای از شنبه،مثل آدامسی که چسبیده کف کفش،کش میآید. کلا من شنبه ها از سر صبح خسته هستم.
به موقع رسیدم مدرسه.روز شلوغی بود ،معلم ها تا یکی دوروز پیش به خاطر ماه رمضان رعایت حال بچه ها را میکردند،امروز کلی درس دادند.برنامه امتحانات راهم مشخص کردند.چشمم به ساعت بود تا زنگ آخر بخورد .با فرید قرار گذاشته بودیم.
مدرسه که تعطیل شد، از فلافل فروشی معراج دو تا ساندویچ فلافل خریدم.
فرید زودتر از من رسیده بود. با اینکه با شال گردن حسابی صورت خودش را پوشانده بود اما نوک بینی و گونه هایش حسابی قرمز شده بود. گفت:رسول، میشه یک بار سروقت بیایی؟یخ زدم.
جدی نگاهش کردم و گفتم:بذار یکم فکر کنم.
باخنده گفتم ؛فکرهامو کردم ،نه نمیشه
فرید یک گلوله برف زد بهم گفت:باشه.
فرید آدرس یک مغازه را گرفته بود که وسایل و مواد اولیه آزمایش های خاصمان را بخریم.
باژست شاگردهای ممتاز وارد مغازه شدیم،پیرمرد فروشنده نگاهی به ما کرد و گفت؛چه میخواهید.؟
لیست وسایلی که لازم داشتیم را به او دادیم.اینارو براچی میخواید؟
_برای درس آزمایشگاه مدرسه.
پیرمرد از پشت پیشخوان مغازه اش بلند شد. پرسید:مدرسه شما مگه میدون جنگه؟
بعدش در مغازه و باز کرد و بااحترام گفت: بیاید برید بیرون،یک دوز کوچیک اگه اینا رو اشتباهی باهم قاتی کنید،امکان داره یه انفجار اتفاق بیفته.
من و فرید سریع از مغازه بیرون آمدیم.به محض فاصله گرفتن از مغازه زدیم زیر خنده.
تا جلوی در خانه اتابک خندیدیم.بعداز اینکه درب باز شد،رفتیم سمت زیرزمین.البته زیرزمین که نه باید گفت:آزمایشگاه من و فرید.جزوه ها را گذاشتیم وسط،شروع کردیم به خواندن مطالب و چک کردن عکس ها.
سر کلاس کار با سلاح وقتی من و فرید سریع و درست به همه سوالها جواب دادیم توانستیم در کمترین زمان سلاح را باز و بسته کنیم.تحسین آقا مرتضی بهترین و شیرین ترین نتیجه ای بود که از کارو تلاشمان گرفته بودیم.
شب بعداز مسجد که رسیدم خانه،نشستم انشاء خودم را با موضوع (شرح حال یا زندگی نامه) نوشتم.
زندگینامه شهید مدافع حرم🕊
#رسول_خلیلی
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
❤️ راز شیرین شدن عسل زنبور عسل
یک روز حضرت محمد صلی الله علیه و آله و امیرالمؤمنین على(علیه السلام)، در میان نخلستانها نشسته بودند.
که یک وقت سر و کله زنبورِ عسلى ظاهر شد، و شروع کرد دور پیغمبر اکرم چرخیدن.
پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: یا على ! مى دانى این زنبور چه مى گوید. حضرت على (علیه السلام ) فرمود: خیر.
پیامبر فرمودند:این زنبور امروز ما را مهمانى کرده و مى گوید: یک مقدار عسل در فلان محل گذاشته ام ، آقا امیرالمؤمنین را بفرستید، تا آن را از آن محل بیاورد.
حضرت على (علیه السلام) بلند شدند و آن عسل را از آن محل آوردند. رسول خدا(ص)فرمود:اى زنبور، غذاى شما که از شکوفه گل تلخ است.
به چه علّتى آن شکوفه به عسل🍯 شیرین تبدیل مى شود؟ زنبور گفت : یا رسول اللّه ، شیرینى این عسل،از برکت ذکر وجود مقدّس شما، و (آل ) شماست.
چون هر وقت ، مقدارى از شکوفه استفاده مى کنیم ، همان لحظه به ما الهام مى شود که سه بار بر شما صلوات بفرستیم .
وقتى که مى گوئیم : اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد به برکت صلوات بر شما، عسل ما شیرین مى شود...
از امام صادق روایت شده که پیامبر (ص) فرمودند:از کشتن زنبور بپرهیزید،زیرا خداوند ارجمند به او وحی نمود و نه از شمار جنیان است و نه در زمره ی انسانها.
📕منبع: داستانهایى از صلوات بر محمد و آل محمد (ص )،ص ۲۱
📒الخصال المحموده والمذمومه،ج 1-ص448،451،نوشته شیخ صدوق