🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت11
دویدم داخل اتاق .نفهمیدم آن ها چه گفتند،چه شنیدند و کی رفتند.حتی برای شام بیرون نیامدم
بعد ها از زبان خودت شنیدم که گفتی:(از مامانم پرسیدم:چطور بود؟گفت:والا خودش رو که خوب ندیدیم چون رو گرفته بود،اما خب مادرش رو دیدم. از قدیمم گفتن مادر رو ببین،دختر رو بگیر.)
۲۹ فروردین بود که با پدر و مادرت آمدید.این ده پانزده روز کارم شده بود گریه.نمیتوانستم تصمیم بگیرم.بعضی چیزهایی که درباره ات شنیده بودم نگرانم میکرد:سربازی نرفته بودی،کار نداشتی،یک ماه هم از من کوچک تر بودی،اما مامانم گفت:(حالا بذار بیان،بعد تصمیم بگیر!)
آمدید با دسته گلی بزرگ و زیبا:رز قرمز و مریم سفید.
از داخل کوچه صدا می آمد.پسرها دسته جمعی دم گرفته بودند:((از اون بالا میاد یه دسته حوری/همشون کاکل به سر،گوگوری مگوری.))
صورتم گر گرفته بود.آن ها داشتند برای معلمشان سنگ تمام میگذاشتند و من خیس عرق شده بودم.در آشپزخانه بودم.
سینی را برداشتم و فنجان هارا پر از چای کردم و سجاد را صدا زدم:((داداش بیا ببر.))
سجاد به دست های لرزانم نگاه کرد:((آبجی خاطرت جمع،میشناسمش،پسر خوبیه!))
از داخل اتاق صدای مادرم آمد:((سمیه خانم تشریف بیارین.))
آمدم داخل اتاق .پدرم با پدرت گرم صحبت بود .سلام کردم و نشستم بی آنکه نگاهت کنم .حرف ها را نمیشنیدم.فقط یک لحظه نگاهم به تو افتاد.کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید پوشیده بودی.
نمیدانم بعد از چه مدت بزرگترها گفتند بروید در اتاقی دیگر و باهم صحبت کنید.بلند که شدم ،پاهایم سنگین شده بود و روی زمین کشیده میشد.به اتاقم رفتم و کنج دیوار نشستم.
طوری صورتم را رو به دیوار چرخانده بودم که نتوانی نگاهت را به صورتم بدوزی .آن روز نمیدانستم که توهم اهل نگاه به صورت نامحرم نیستی.تو گوشه ای نشسته و ساکت بودی و فقط گوشه ای از کت و شلوار سیاه و پیراهن سفیدت را میدیدم.طوری چادر را دور خودم پیچیده بودم که احساس میکردم شاخه و برگ داده و شکوفه های صورتی تمام تنم را پوشانده اند.احساس خفگی میکردم.صدایت را شنیدم:((گفته بودین حوزه درس میخونین؟))
_بله!
_چطوره،راضی هستین؟
_حوزه جدید بهتر از حوزه قدیمه.اونا ادبیات نمیخونن و عربی محض میخونن،ولی ما ادبیات میخونیم و این سطح حوزه رو بالا میبره.
یک نفس یک جمله بلند را گفته بودم.یعنی نیاز بود این طور یک نفس حرف بزنم؟!درحالی که پدرم و پدرت آن بیرون نشسته بودند ،شرم آور نبود که ما اینجا کنار هم بنشینیم و حرف بزنیم؟
واقعا راجع به من چه فکر میکردند؟از جا بلند شدم:((من باید برم.))
_کجا؟
از جا بلند شدی:((اجازه بدین!ببینین من فقط دنبال همسر نمیگردم،اگه میخواستم دنبال همسر بگردم اینجا نبودم.من علاوه بر همسر همسنگر میخوام.))
تو هم جمله ای بلند گفته بودی،ولی من دیگر از اتاق بیرون آمده بودم.رفتم و نشستم پیش مادرم.توهم رفتی نشستی پیش پدرت.
از پسِ چادر به مامان گفتم:((بگو که من یه ماه بزرگترم.))
مادرت شنید:((اون بار هم گفتم مسئه مهمی نیست،مهم تفاهمه.))
مامان گفت:((سمیه جان خیلی دوست داره درسش رو بخونه.))
_خب بخونه!
این را پدرت گفت.
آهسته گفتم:(( درسمم که تموم بشه،میخوام برم سرکار!))
_چه کاری؟
این تو بودی که این را پرسیدی.
بی آنکه نگاهت کنم گفتم:((آموزش و پرورش یا سپاه.))
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد ...
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت12
طلبه س.تا وقتی درس میخونه که نباید سربازی بره!درعوض مسئولیت پذیره!هیئت داره و برای بچه هاش از دل و جون مایه میذاره!تکلیف خودت رو با دلت روشن کن!
خانم نظری حکم استادم را داشت.با لکنت گفتم:((چشم خانم.از نظر ایمانی باید سطح بالایی داشته باشه.طوری که من روهم بکشه بالا!))
_ایمان رو در عمل ببین.این جوون بچه مسجدیه و نماز خون.بچه ای با تقوا و با عرضه!
_من ایمان ظاهری نمیخوام.میخوام توکل بالایی داشته باشه.
اینکه اسلام رو از هر جهت بشناسه و به دستوراتش عمل کنه.کسی که ایمان داره به همسرش توهین نمیکنه خانم.
دستم راگرفت.سرد سرد بود.درحالی که از گونه هایم آتش میبارید.
_تا اونجا که من میشناسمش آدم درستیه.
درست راخیلی محکم گفت.رویم نشد بگویم دنبال کسی مثل سجاد،داداشم هستم.هم به ظاهر برسد هم به باطن.سجاد کت و شلوارش را همیشه به اتوشویی میداد و کفش هایش را واکس میزد.ایمانش هم همیشه نو و اتوکشیده بود.
خانم نظری دستم را رها کرد:((ماهم این مراحل رو گذروندیم دختر جون،پیشنهاد میکنم تکلیفت رو با خودت روشن کنی.))
به خانه که آمدم غروب بود.مادر گلدان های حیاط را آب داده و روی تخت نشسته بود.رفتم نشستم کنارش:((مامان چی کار کنم،شما بگو؟))
_خونواده ی خوبین صدرزاده ها!
_خونواده رو چی کار دارم!خودش،خدمت نرفتنش!
_درسش که تموم بشه میره سربازی .سجادم قبولش داره!
نگاه به بالا انداختم و دیدم چراغ اتاق سجاد روشن است:((بذار از خودش بپرسم.))
از پله ها دویدم و رفتم اتاق سجاد.دیدم پشت میز کامپیوترش نشسته.مامان هم پشت سرم آمد و گفت:((سجاد تو یه چیزی به خواهرت بگو.تکلیف این بنده خدا چی میشه؟))
سجاد بی آنکه نگاهمان کند گفت:((از نظر من تاییده!))
_اصلا متوجهی راجع به کی حرف میزنیم؟
_بله.مصطفی!مصطفی صدرزاده.
مامان گله مند گفت:((هی بالا و پایین میکنه.سمیه،یا رومی روم یا زنگی زنگ!))
تکیه دادم به دیوار رو به سجاد و گفتم:((اگه تو قبولش داری باشه منم...))
مامان ذوق زده گفت:((خب،این رو از اول میگفتی،برم تلفن بزنم؟))
سجاد گفت:((صبر کن مامان!))
رو به من کرد:((هر چی سوال ازش داری،بنویس میبرم میدم بخونه و جواب بده.))
رو به کامپیوتر چرخید:((میشم کبوتر نامه بر!))
مامان ذوق زده گفت:((برم براتون چای و شیرینی بیارم!))
نشستم روی زمین و زانوهایم را بغل کردم.سجاد هنوز به صفحه کامپیوترش نگاه میکرد.تصویر ثابت بود و عکس یک دشت پر از گل سرخ و دوتا پروانه.
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد...
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
shohadaye-ghomnam.mp3
15.65M
به باغبون بگویید دیگه لاله نکاره !
گوشه گوشه این سرزمین لاله زاره!
#مدیون_شهدا_هستیم 😔🖤
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓اگه رکوع یادمون بره، باید چکار کنیم؟🤔
⭕️ اصلاحیه: اون سجده سهو که گفته شد، بنابر احتیاط مستحب، از نظر بعضی مراجع واجبه.
ارسالی از اعضای محترم
برا سلامتی و حاجت روایی و
عاقبت بخیری این عزیز صلوات🤲
ممنونم ازلطف و حمایت شما عزیزان
منتظر ارسالیهای زیباتون هستیم
لطفا به این آدرس ارسال کنید
👇👇👇👇👇👇👇
@mahdi_fatem313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥چه شعری و چه مخاطبی:))
با هر مصرعش میتونم اشک بریزم:)
🗣 نسترنخدادادی
ارسالی از اعضای محترم
برا سلامتی و حاجت روایی و
عاقبت بخیری این عزیز صلوات🤲
ممنونم ازلطف و حمایت شما عزیزان
منتظر ارسالیهای زیباتون هستیم
لطفا به این آدرس ارسال کنید
👇👇👇👇👇👇👇
@mahdi_fatem313
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
به ایام خاطره انگیز فرار شاه و آمدن امام خمینی (ره) داریم نزدیک میشیم
((دوران مدارس با موسیقی های ساخته شده در ایام انقلاب، چه دورانی بود))
ارسالی از اعضای محترم
برا سلامتی و حاجت روایی و
عاقبت بخیری این عزیز صلوات🤲
ممنونم ازلطف و حمایت شما عزیزان
منتظر ارسالیهای زیباتون هستیم
لطفا به این آدرس ارسال کنید
👇👇👇👇👇👇👇
@mahdi_fatem313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥کسانی که دینشون انسانیت بود از حادثه کرمان خوشحال شدند!
ارسالی از اعضای محترم
برا سلامتی و حاجت روایی و
عاقبت بخیری این عزیز صلوات🤲
ممنونم ازلطف و حمایت شما عزیزان
منتظر ارسالیهای زیباتون هستیم
لطفا به این آدرس ارسال کنید
👇👇👇👇👇👇👇
@mahdi_fatem313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاضر و غیاب در مدرسه ای در کرمان ...
ریحانه سلطانی نژاد : حاضر
آفرین به این معلم ،معلم و استاد باید اینگونه باشد دانش آموز و شاگردش را با شجاعت و آزادگی آشنا کند نه مانند زیبا کلام که غرق محبت اسرائیل است .
ارسالی از اعضای محترم
برا سلامتی و حاجت روایی و
عاقبت بخیری این عزیز صلوات🤲
ممنونم ازلطف و حمایت شما عزیزان
منتظر ارسالیهای زیباتون هستیم
لطفا به این آدرس ارسال کنید
👇👇👇👇👇👇👇
@mahdi_fatem313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران 🇮🇷
#نقطه_زن
#هایپرسونیک
36.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صحبت های شهیدمدافع_حرم_محمدتقی_سالخورده
#شهادت_هنر_مردان_خدا🌷
#نام_یادشان_گرامی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_شجاعی
همه بهم میگن تنبلی✘
اما من واقعاً انرژی و نشاط یه کار جدی و مهم رو ندارم!
دست خودم نیست.
#استاد_شجاعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری_موشن #استاد_شجاعی
✘ من ابزار نیســـــــتم!
همسرم، بچههام با من ابزاری برخورد میکنند!
انگار من فقط وسیلهای برای تأمین نیازهاشون هستم و تمام ✘
حس میکنم دیگه نمیتونم ادامه بدم.
#استاد_شجاعی
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
💐🍃🌿🌸🍃🌾
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
🔅فلسفه ضرب المثلها
💢 ضرب المثل بزخری کردن
✍مردی گاو خود را برای فروش به شهر برد. چند نفر که با هم شریک بودند، با حیلهگری میخواستند گاو او را از چنگش در بیاورند، و قرار گذاشتند هرکدام از راهی بیاید و به او بگوید: این بز را چند میفروشی؟
🔸حیلهگر اولی آمد و پس از سلام و احوالپرسی گفت: قیمت این بز چقدر است؟ مرد ناراحت شد و گفت: مگر کوری؟ این گاو است، بز نیست.
🔹حیلهگر دوم از مسیر دیگری آمد و گفت: ای آقا! این بز فروشی است؟ مرد گفت: این گاو است بز نیست.
🔸سومی هم نزدیک آمد و همین حرف را زد.
مرد با خود فکر کرد: نمیشود سه نفر مختلف، هر سه اشتباه کنند، شاید این که به نظر من گاو است، بز باشد.
🔹چهارمین فرد از راه رسید و گفت: مگر قصد فروش این بز را نداری، چرا آن را نمیفروشی؟
مرد که به شک افتاده بود گاو را به عنوان بز و به قیمت بسیار پایین فروخت.
✍از آن زمان به بعد ضرب المثل بزخری کردن به کنایه از «کم جلوه دادن قیمت یک کالا» رایج است.
#بز_خوری