💐#مجید_بربری
#قسمت_41
حتی حاج جواد از گردان امام علی،نمیدونست که مجید فامیلیش قربان خانی یه.با این که با هم بچه محل بودن و زیاده مراوده داشتن.بس که به اون اسم معروف شده بود.تا یک روز که من سر سوریه رفتن مجید،بهشون زنگ زدم،تازه اون جا از بقیه دوستاش پرسیده بود؛این مجید بربری کیه و فامیلیش رو فهمیده بود.مجید توی ماه خرما پزون دنیا اومد،یعنی تو قلب الاسد تابستون،آخرین روز مرداد هزار و سیصد و شصت و نه.در طول نه ماه بارداری مجید،پیش مادرم بودم،یعنی مادرم خواست که برم پیشش.
میگفت خانمی که بارداره،هر چیزی رو نباید بخوره،سر سفره هرکی نباید بشینه.لقمه ی ناجور نباید بخوره که روی بچه اش اثر بذاره.منم از خدا خواسته،شاد و خوشحال وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مادرم.منزلشون یه طبقه بود.سه تا اتاق و یه هال و یه راهرو داشت.اتاق جلوی حیاط که آفتاب گیر و دل بازتر بود،مادرم داد به من.اون روزها من فقط ساناز رو داشتم.ساناز دختر اولمه،یه سالش بود و همه کارهاش رو مادرم میکرد. یادم نمیاد نه ساناز نه بقیه بچه ها رو خودم حموم کرده باشم،يا حتی بقیه کارهاشون رو.مجید که دنیا اومد و بعدش تاتی تاتی کرد و به مرور،حرف زدن یاد گرفت،به مادرم میگفت مامان،نمیگفت مامان بزرگ!به من میگفت مریم.بیشتر اخلاق هاش هم شبیه مادرم بود.مجید به فکر فردا نبود.از این آدم هایی بود که میگفت امروز رو عشق است،بی خیال فردا.هرچی پول توی دست و بالش بود،همون روز خرج میکرد.این اخلاقش هم شبیه مادرم بود.خیلی هم به مادربزرگش وابستگی داشت.عید نوروز سال نود و دو بود که مادرم تو تصادف ماشین،در جاده فامنینِ همدان،دفتر عمرش بسته شد و به رحمت خدا رفت.صبح زود،بعد از نماز بود که به من زنگ زدن و گفتن مادرت توی بیمارستانه.من و برادرام راه افتادیم سمت همدان.مجید میدونست که مامان به رحمت خدا رفته،ولی به روی خودش نمی آورد که یه وقت حال من بد نشه.با این که از درون،حال خودش هم بدتر از همه ما بود.چون به مادرم خیلی وابسته بود.همه جلوی در بیمارستان جمع شدیم.نصف فامیل هم،همون موقع برای ختم یکی از اقواممون جمع شده بودن،که متوجه میشن مادر منم فوت کرده.مجید اون روز برا تمام فامیلی که اومده بودن،از جیب خودش ناهار گرفت.نمی خواست کسی بدون غذا بره.مجید رو بعدها به خاطر این کارش تحسین میکردم. سر بند فوت مادرم،بعداز چند ماه که حالم کمی بهتر شد،به من می گفت:((دور از جونت ،اگه جای مامان عفت،تو مرده بودی،این قدر داغون نمی شدم،انگار شکسته شدم)).با یکی از دوستاش که خیلی صمیمی بود،هر وقت پنج شنبه ها از بهشت زهرا رد میشدن،می گفت:
_من مامان عفت رو خیلی دوست داشتم.یادت باشه،هربار که از اینجا رد شدیم،براش فاتحه بخونی!
جالبه هروقت که رد می شدند،نگاه به دهان دوستش می کرده،ببینه فاتحه میخونه یا نه.
خانواده ی من همه پسر دوست بودن و پسری.من یه دختر داشتم و همه دل شون می خواست بچه دومم پسر باشه. مجید که دنیا اومد،مادرم که نگران این مسئله بود،از افضل میپرسه بچه چیه؟
آقا افضل طوری آهسته میگه پسره،که مادرم ((دختر)) میشنوه و با حسرت میگه:
_کاش پسر بود،پسر خوبه!من خودم پنج تا پسر دارم،هر کدومشون برام اندازه یه فامیلن.
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
ارسالی اعضای محترم
قبول باشه
ممنونم که در انتخابات شرکت کردین
به کوری چشم تک تک دشمنان داخلی و خارجی
خوشبختی، موفقیت، سلامتی، و عاقبت بخیری براتون مقدر بشه
اجرتون با سیدالشهدا و شهدای عزیز
سلامتی این بزرگواران صلوات
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
#سالی_كه_نكوست_از_بهارش_پیداست_!
✍ این ضرب المثل در مواقعی به کار می رود که در انجام کاری از ابتدا مشخص است که چه اتفاقی می افتد و در واقع شروع کار پایان آن را نشان می دهد.
این ضرب المثل به خاطر وضع آب و هوا در فصل بهار بوجود آمده است. اگر در فصل بهار بارندگی خوب و کافی باشد می گویند سال خوبی است اما اگر بارندگی نباشد و هوا خشک و گرم باشد می گویند سال خوبی نیست و در واقع «سالی که نکوست از بهارش پیداست.»
در ادامه این ضرب المثل جمله ی دیگری هم هست که امروزه کمتر استفاده می شود و بیشتر مانند یک ضرب المثل جداگانه کاربرد دارد:
«سالی که نکوست از بهارش پیداست، ماستی که تُرشه از تغارش پیداست»
قسمت دوم ضرب المثل هم، مانند بخش اولش همان معنا را دارد. در گذشته که ماست را در تغار (ظرف سفالی بزرگی که در آن ماست نگه می داشتند) درست می کردند، اگر ماست بد بود و چربی اضافه پیدا کرده بود، هم ارزان تر بود و هم باید فقط در تغار نگهداری و فروخته می شد و قیمت نازلی داشت و خریداران چندانی جز افراد فقیر و تهیدست نداشت. بنابراین تغاری بودن ماست به معنی بد بودن آن بود
ســــــــلام خدمت اعضای محترم
مـــــــــهمان عزیز امشب ما 👇👇👇
شــــــــــهید محسن فخری زاده هستند
گفتم: محسن جان! دیر میای بچه ها نگرانتند.
لبخند زد و حرفی زد که زبانم را قفل زد.
غیرتمند گفت: هر چی من بیشتر کار کنم، نتانیاهو کمتر خواب راحت به چشمش میاد؛ پس اجازه بده بیشتر کار کنم.
معنای این حرفش را زمانی فهمیدم که شهید شد؛ وقتی که نتانیاهو توئیت زد و برای یهودیها شنبه خوبی را آرزو کرد.
از شنبه آرام در اسرائیل گفت.
شنبه بعد از محسن فخری زاده....
#شهید_محسن_فخری_زاده 🕊
یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
شادی روح امام و همه ی شهدای
عزیز خاصه مهمان امشب مون
دسته گل صلوات هدیه کنیم
خدایاازعمرم بگیربرعمر رهبرم بیفزا
کوتاهترین دعا برا بزرگترین آرزو
اللهم عــــــــجل لولیک الفرج
الـــتماس دعای فــــرج آقا جانم
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆