💗#رمان_ابوحلما💗
💗#قسمت_بیست_و_ششم💗
محمد موبایلش را از گوشش فاصله داد و به طرف اتاق دوید اما پرستارها مانع شدند، عباس شانه های محمد را گرفت و او را به طرف سالن انتطار برد و گفت:
+نگران نباش بابات کاملا هوشیاره دکترهم الان بالاسرشه
-بابام چی گفت؟ نذاشتن ببیننش
+میگم بعد بهت...به حاج خانم گفتی حسین به هوش اومده؟
-آره الان داشتم با حلما حرف میزدم پیش مامانمه اصرار داشت با مامانم بیاد ولی مامانم نمیذاشت ترسیده...تورو خدا عمو عباس بابام واقعا خوبه؟
+پاشو بروخانم و مادرتو بیار اینقدرم نگران نباش توکل به خدا❣
محمد یاعلی(ع) گفت و بلند شد.
وقتی محمد به خانه پدری اش رسید زنگ زد اما کسی در را باز نکرد. لحظاتی انگشتان بلند و پهنش را در جیب هایش چرخاند تا کلید را پیدا کرد. به سرعت در را باز کرد. پله های ایوان را پشت سر گذاشت وقتی در هیچ کدام از اتاق ها مادر و همسرش را ندید، درحالی که آیت الکرسی میخواند سراسیمه به طرف حیاط برگشت که ناگاه صدای هق هق آرامی او را به طرف باغچه کشاند.❗️ گوشه دامن حلما را کنار درخت انار دید. سرش را کج کرد. حلما روی زمین نشسته بود و چشم های ملتهبش خیس اشک بود. محمد آمد جلوی حلما روی دو زانو نشست و پرسید: چی شده؟ مامان کجاست؟
حلما کبوترِ کم حالِ نگاهش را به سمت محمد پرواز داد و بی صدا لب هایش را برهم کوبید. بعد کاغذی را که در دستش مچاله کرده بود، در دست محمد گذاشت. محمد به محض اینکه کاغذ را باز کرد دست خط پدرش را شناخت:
"بسم الله الرحمن الرحیم
سلام معصومه جان! باورم نمی شد بعد از این همه وقت دوباره دست به قلم شوم و برایت بنویسم. آخرین نامه ام به تو روزهای پایان جنگ تحمیلی بود وقتی کنار کانال زانوهایم را به هم نزدیک کردم و برایت از خودم نوشتم. اما حالا دیگر خطم خوب نیست. یادت می آید وقتی فرصتی میشد و خطاطی 🖋میکردم، همینکه صدای کشیده شدن قلم نی را روی کاغذ لیز و نباتی رنگ، می شنیدی سریع می آمدی بالای سرم. سایه ات که روی دفترم می افتاد لبخندی میزدم و همانطور که سرم پایین بود می خواندم: دل میشکند دیر بیایی بانو!
تو کنارم می نشستی و می گفتی: دو چیز وقتی می کشند قشنگتر میشود، یکی خط 〰〰و دیگری دلــ❤️!
چطور نامت را بنویسم که دلـــ❤️ــ آرام شود؟
تو خوب میدانی که چقدر دوستت دارم 💘و بیشتر میدانی که برای این آب و خاک چقدر بی قرارم! دلم میخواهد دوباره توان به قدم ها و بازوانم برگردد تا مثل گذشته برای حفظ مردمم، کشورم ، دینم، با تمام توان بجنگم اما دیدن خیانت مزدورانِ بیگانه و دشمنان این ملت، جانم را آتش زده! جگرم پاره پاره می شود💔 وقتی غربت رهبر را می بینم. ای کاش صدها جان داشتم تا همه را فدای امام خامنه ای کنم. آقایمان که دیروز همسنگرمان بود برای دفاع از کشور و حالا هم در سنگر دفاع از این مردم و اب و خاک تنش آماج تیر و ترکش های نادیدنی دشمنان این اب و خاک است! اگر رفتنم به سوریه ممکن بشود و برای دفاع از این آب و خاک دفاع از دین و به اقتدای رهبر تمام آزادگان جهان بشریت، امام حسین(ع) برای کمک به مظلوم بتوانم حرکتی بکنم، به چیزی دست یافته ام واری هر سعادت و خوشبختی!
حلالم کن اگر رفیق نیمه راه شدم
حسین رسولی ۱۵ /۱۱/ ۱۳۹۰"
🍁نویسنده؛بانو سین.کاف🍁
ادامه دارد...
💗#رمان_ابوحلما💗
💗#قسمت_بیست_و_هفتم💗
محمد با پشت دست چندبار به در شیشه ای مقابلش زد و با لبخند گفت:
مهمون نمیخوایین؟
میلاد از انتهای راهرو گردن راست کرد و صدای ظریفش را به خنده بالابرد: یه بار به صرف شام دست کردی جیبت حالا یه شب درمیون به صرف شام اینجایی که شادوماد
محمد جعبه شیرینی را دست حلما داد و درحالی که وارد میشد گفت:
حیف که کارم گیرته دادا
میلاد جلوی محمد پرید و با کنجکاوی پرسید: گیرِ من؟!
محمد دستی برشانه میلاد زد و سرش را پایین انداخت و گفت : ایشالله هیچ وقت کارت به برادرزنت نیفته
چشمهای سیاه میلاد درخشید. بادی به غب غب داد و صدا کلفت کرد: حالا کارت چی هست؟
محمد قدم های حلما را با نگاهش دنبال کرد و بعد از کیفش دو برگه کاغذ که در کاور پلاستیکی بودند،بیرون آورد و روبه میلاد گفت: ترجمه دقیق و جمله به جمله میخوام. دستمزدت محفوظه... البته عجله ای فوری...
میلاد برگه ها را از دست محمد قاپید و گفت: حالا چرا تلگرافی حرف میزنی؟!میگم درمورد چی هست؟
محمدهمانطور که همراه میلاد به طرف سالن پذیرایی می رفت گفت:
متن صحبت های یه فیلسوف آمریکایی که استاد رشته سیاست بین الملله.
میلاد با تعجب سری تکان داد و گفت: پس آدم حسابیه!
محمد کیفش را روی مبل گذاشت و درحالی که جورابــ🧦ـهایش را در می آورد گفت:
سابقه کار تو اداره امنیت آمریکا رو هم داره...
میلاد برگه ها را در دستش جابه جا کرد و گفت: از کجا گیرآوردی حرفاشو پس؟
محمد درحالی که به سمت آشپزخانه می رفت گفت: انتهای مطلب رفرنس زده، دو تا مقاله از هفته نامه آلمانی اشترن و روزنامه آمریکایی تایمز و یه مقدارش هم از کتاب خود آقای فوکویاما...
محمد دستهایش را شست و آمد درِ اتاق میلاد در زد و گفت: نگفتم حالا بری که پاشو بیا دو دقیقه بشین پیشمون بامعرفتِ مهمون نواز
میلاد از پشت در صدایش را بلند کرد: رفته رو مخم نمیشه باید ببینم چیه این، درضمن توهم اینقدر از افعال معکوس استفاده نکن!
چهار ساعت بعد وقتی محمد و حلما در حیاط از مادر حلما خداحافظی میکردند، میلاد دوید جلوی در و با حالت خاصی گفت: داداش دست کن جیبت که ترجمه درست و حسابی رسید.
محمد خنده مردانه ای کرد و گفت: چاکرتم هستم داداش، بده ببینم چه کردی!
این را گفت و کاغذ ها را از دست میلاد گرفت. نیم نگاهی به برگه ها انداخت و زیرچشمی هم چشم های میلاد را زیرنظر داشت. طرز نگاه میلاد خیلی فرق کرده بود. عمق نگاهش پر از سوال بود و می خواست چیزی بگوید که محمد به حالت روبوسی رفت جلو و کنار گوشش گفت: این هفته هستی بریم تا جایی؟
میلاد همانطور که تظاهر به خداحافظی میکرد آهسته گفت: آخه هیئت...
محمد زیرلب گفت: یه هفته بیخیال برادر صادق، خب؟!
بعد بدون اینکه منتظر جواب میلاد باشد دستی بر کمرش کوبید و بلند گفت: مامان خانوم این هفته گل پسرتو قرض بده به ما کارش دارم.
مادرحلما حرفش را با حلما، نیمه تمام گذاشت و درحالی که لبخندهای محمد و میلاد را از نظر میگذراند، گفت: راحت باش مادر، تازه اگه پس نیاوردیشم نیاوردیش!
خنده میلاد روی لبش خشک شد، محمد دستش را به طرف میلاد دراز کرد و گفت: پس هستی؟
میلاد مشتش را باز کرد و آرام دستش را در دست محمد گذاشت. محمد دستش را محکم فشار داد و اطمینانی را که در نگاهش بود، روانه قلــ❤️ــب میلاد کرد. حس نشاط عجیبی خاطر میلاد را فراگرفت و زیرلب گفت: هستم.
🍁نویسنده؛بانو سین.کاف🍁
ادامه دارد...
💗#رمان_ابوحلما💗
💗#قسمت_بیست_و_هشتم💗
" شیعه پرنده ایست که افق پروازش خیلی بالاتراز تیرهای ماست. پرنده ای که دوبال دارد: یک بال سبز و یک بال سرخ. بال سبز این پرنده همان مهدویت و عدالتخواهی اوست. چون شیعه در انتظار عدالت به سرمی برد،امیدوار است و انسان امیدوارهم شکست ناپذیر است. و بال سرخ شهادت است و ریشه در ماجرای کربلا دارد. اما این پرنده زرهی بنام ولایت پذیری بر تن دارد. ولایت پذیری شیعه که بر اساس صلاحیت هم شکل می گیرد، او را تهدید ناپذیر کرده است.
قدرت شیعه با شهادت دو چندان می شود . شیعه عنصری است که هر چه او را از بین ببرند بیشتر می شود .
این ها فاو را تسخیر کردند می روند کربلا را هم بگیرند، اینجا را هم قطعا می گیرند.
پس مهندسی معکوس برای شیعیان ایران این است که ابتدا ولایت فقیه را بزنید تا این را نزنید نمی توانید به ساحت قدسی کربلا و مهدی تجاوز کنید!"
حلما ابروانش را درهم کشید و رو به محمد پرسید:
+اینا که میلاد ترجمه کرده...حرفای کیه؟
-فرانسیس فوکویاما کارمند سابق اداره امنیت آمریکا، تو یه نشست باعنوان هویت شناسی شیعه، تو اورشلیم...
+خیلی جالبه!...این کمکی بود که گفتی میخوای برا میلاد...
-آره، میدونی اوایل دانشجوییم یه بار رفته بودیم راهیان نور طلائیه، راوی اونجا یه حرف خیلی قشنگ زد، گفت: اگه یه وقت تو جنگ تو دلِ تاریکی گیر افتادی و جبهه خودی رو گم کردی، نگاه کن ببین آتیش دشمن کجا رو میکوبه بدون همون موضع دوسته! با این روش سعی کردم میلادو متوجه حقیقت کنم.
+برنامه آخر هفته هم پس رو همین حسابه...حالا کجا میخوای ببریش؟
-استخر، خرید، مسجد دعا توسل
+خرید؟
-آره میبرم چندتا کتاب درست و حسابی براش میخرم
+وقت کردی ماروهم یه جاببر آقای مهندس
-نوکر شما سه تا که هستم در بست
+سه تا؟
-آره دیگه دخترامو حساب نمیکنی؟
+خدا نکشتت...
-الهی، الهی...
+خب حالا فرمونو ول نکن چه دست به دعا شد فوری! نمیدونستم اینقدر جون دوستی ها
محمد برای لحظاتی هیچ چیز نگفت حلما دستی به شانه محمد زد و گفت: شوخی کردم خب ناراحت شدی؟
همانطور که نگاه محمد خیره افق بود لب هایش آهسته از هم بازشد و صدای بم و مصممش در گوش حلما طنین انداز شد:
مرگ بزرگترین درد برای آدمیه که میتونه شهید بشه!
حلما آرام لبش را گاز گرفت و سعی کرد تلالو اشک هایش را پنهان کند، تا رسیدن به خانه دیگر هیچکدامشان چیزی نگفت.
🍁نویسنده بانو سینڪاف🍁
ادامه دارد..
💗#رمان_ابوحلما💗
💗#قسمت_بیست_و_نهم💗
(فریاد "الله اکبر" با لهجه عربی و فرانسوی درهم آمیخته شده بود. مردان سیاه پوش که کنار رفتند، چهره رنگ پریده ی یک پسر نوجوان پیدا شد. کسی که موهای پسرک را در چنگ هایش گرفته بود، پرسید: آرزوت چیه؟
پسر آب دهانش را از حنجره ظریفش پایین فرستاد و آهسته پاسخ داد: منو با گلوله بزنید.
ناگاه از میان صدای خنده های شیطانی یکی شان گفت: چاقو رو بیار...)
محمد با شنیدن صدای بالااوردن حلما، گوشی را زمین گذاشت. نگران برگشت و رو به حلما پرسید:
+چی شد؟
-این کلیپ چی بود می دیدی؟
+تکفیریا ریختن تو خونه مردم و...
حلما به طرف روشویی دوید. محمد دنبالش رفت و کمکش کرد تا صورتش را بشوید بعد آهسته پرسید:
+تو چرا نگاه کردی؟ من اصلا نفهمیدم کی اومدی پشت سرم...
-میخواستم.... ببینم.... این.... کلیپه ....چیه که اینقدر ....با ناراحتی محو...
+خیلی خب نمیخواد چیزی بگی بیا بشین برات یه شربتی چیزی بیارم فشارت افتاده حتما
-صبرکن...محمد
+جانم
-اگه...داعش سوریه رو بگیره و بعد بیاد ایران...
+ان شاالله که هیچ وقت این اتفاق نمی افته
-می ترسم
+ترس برا اونیه که از خدا دور باشه، همین الان که من و تو با امنیت تو خونه نشستیم پاسدارا و بسیجیایی هستن که دارن تو سوریه با تروریستای داعشی میجنگن...میخوام یه چیزو بدونی...
همان موقع صدای زنگ تلفن بلند شد. محمد حرفش را در عمق نگاهش به چشم های مضطرب حلما گفت.
صدای زنگ پیاپی تلفن قطع نمی شد. محمد با آوای آرام یاعلی(ع) بلند شد و رفت تلفن را جواب داد. بعد از دقایقی آمد در چهار چوب در، نگاهش محو حلما بود، حلما که متوجه نگاه همسرش شد، لبخندی زد و پرسید:
-کی بود؟
+عمو عباس بود. گفت از بیمارستان تماس گرفتن اجازه دادن بابا رو ببینیم
-خدا رو شکر، الان...
+نه، تو بمون خونه
-چرا؟
+حالت خوب نیست نمیخوام فضای بیمارستان باعث بشه دوباره حالت...
-محمد...چند وقته میخوام چیزی بهت بگم ولی...
+بگو عزیز دلم💕
-این روزای بابات...ببخش که میگم ولی همش منو یاد بابام قبل از شهادتش میندازه...همش میترسم باباحسین هم مثل بابای خودم...
محمد کنار حلما نشست. اشک هایش را پاک کرد و گفت:
+بابا خوب میشه میاد خونمون اتاق بچه ها رو می بینه...اسماشونو می پرسه...اصلا اسم انتخاب نکردیم هنوز، بگو ببین، دلت میخواد اسم شونو چی بذاریم؟
-تو این وضعیت حالا....
+بگو دیگه ، نگو که اصلا بهش فکر نکردی!
-خب چرا...
+میخوای تو اسم یکی رو بذار من اسم اون یکی رو، خوبه؟
-با...شه
+خب اسم اولین گل دخترِ بابا چیه؟
-من، اسم سارا رو دوست دارم
+قشنگه، حالا من بگم؟
-بگو
+ دوست دارم اسم یکی از دخترامون زینب باشه، به عشق عمه سادات
-خیلی قشنگه!
🍁نویسنده :بانو سینڪاف🍁
ادامه دارد...
💗#رمان_ابوحلما💗
💗#قسمت_سی_و_یکم💗
(دوازده روز بعد-ایستگاه نگهبانی بیمارستان)
نگهبان دستهای حسین را گرفت و گفت: ای بابا یه دقیقه صبرکن تا دکتر بیاد دیگه
حسین کلافه و عصبانی گفت: همه برگه هارو امضا کردم هزینه هارو هم دیروز ...
همان موقع نگهبان دست حسین را رها کرد و گفت: بفرما اینم خود دکتر
حسین دستی به کمرش زد و پرسید: چرا گفتی جلومو بگیرن آقای دکتر؟
دکتر اخمی کرد و پاسخ داد:
+برای اینکه نباید مرخص بشی
-من امضا کردم با مسئولیت خودم دارم میرم هزارتا کار دارم
+ این کارت چیه که نمیشه بیست روز دیگه صبرکنی؟ اصلا خود رییس پلیس تهرانم که باشی مرخصی پزشکی بهت تعلق میگره...
-دکتر بذار برم کار منو کسی نمیتونه انجام بده خیلی مهمه
+از زندگی خودتم مهم تره؟
-آره
+خیلی خب بذار بره ولی...من گفته باشم عواقب...
-باشه دکتر هرچی میگی درسته خداحافظ
(چهارساعت بعد-جلسه مشترک محرمانه)
در باز شد و حسین وارد شد. عباس با حیرت از جایش بلند شد. حسین سلامی گفت و نگاهی به جمع انداخت. از بین هشت نفر حاضر در جلسه فقط عباس و پاسدار جوانی را میشناخت که معمولا در پرونده های مرزی با او همکاری داشت. عباس صدایش را صاف کرد و گفت: الحمدلله حاج حسین هم به جمع مون اضافه شدن، حاج حسین جزء اولین افرادی بودن که روی این پرونده امنیتی کار کردن و پیشرفت خوبی هم داشتن...خب امیر جان ادامه بده.
پاسدار جوان درحالی که به طرف پروژکتور می رفت گفت: دشمنای مملکت برای نابودی نظام اسلامی و اشغال ایران هر ده سال یه فتنه راه انداختن چیزی که توی سالهای اخیر از فتنه سال۷۸ کوی دانشگاه تا فتنه۸۸ سطح کشور، مشترک بوده، بکار گیری وسیع اوباش و حمله به مردم و نیروهای امنیتی کشور بوده...
بعد در حالی که از روی نقشه استان قم را نشان میداد، گفت: اینجا! اولین جاییه که احتمالا فتنه بعدی شروع میشه. طبق تحقیقات اینبار طور دیگه ای اصل نظام رو نشونه گرفتن...
یکدفعه مرد میانسالی که روی دوشش پر از ستاره بود، گفت: همیشه هدف دشمن اصل نظام بوده، مگه شعار آشوبگرا تو فتنه ۸۸ حمله به نظام نبود؟!
عباس دستهایش را درهم گره کرد و گفت: درسته ولی اینبار تقابل صرفا بین اوباش و افراد مذهبی بدنه جامعه نیست.
امیر چند قدم به طرف میزی که همه دورش نشسته بودند رفت و گفت: میخوان هییت ها و افراد مذهبی روهم درگیر فتنه کنن.♨️
مسن ترین فرد حاضر در جلسه، کتش را درآورد و روی پایش گذاشت بعد پرسید: چطوری میخوان اینکارو بکنن؟
حسین سکوتش را شکست و گفت: با درگیر کردن آخوندای انگلیسی.
بعد از جلسه عباس حسین را کنار کشید و گفت:
+چرا نگفتی بیام دنبالت؟
-گیر کار کجاست؟
+چی؟
-اطلاعاتی که مطرح کردین چیزی بیشتر از اونچه من تو اون حافظه جمع کرده بودم، نبود. پس تو این مدت یه مشکلی بوده.
+مترجم...مترجم قابل اطمینان
-شاهدِ حاضر داریم؟
+نه، شیش جلسه چند ساعته ضبط شده هست که فقط تونستیم سه جلسه رو...
-مترجم مسلط به چه زبانی میخواییم؟
+فرانسوی و آمریکایی
🍁نویسنده بانو سین کاف🍁
ادامه دارد...
💗#رمان_ابوحلما💗
💗#قسمت_سی_و_دوم💗
حسین مدتی به فکر فرورفت و بعد از لحظاتی سرش را بالاآورد و چشم در چشم عباس گفت:
+رشته دانشگاهی عروسم زبان فرانسه ست البته این ترم آخرشو مرخصی گرفته بخاطر ...
-نه حاجی این کار سنگینیه چندین ساعت نشستن پای کامپیوتر ... فکر نکنم با وضعی که عروست داره بتونه. در ضمن این جور مسایل امنیتی رو خانما بفهمن میگن جایی یه دفعه...
+عباس! حلماسادات با خیلی از خانما فرق داره حتی با حاج خانم خودم. مثل چشام بهش اعتماد دارم.
-نمیشه فیلمارو از این ساختمون خارج کرد. باید شرایطو بهش بگی ببینی قبول میکنه؟
+براش یه اتاق جدا میذاریم خودمم می مونم کنارش...
-نقل این چیزا نیست باید بتونه...
+امشب خبرت میکنم.
-ان شاالله...یاعلی(ع)
+علی(ع) یارت
همین هنگام طرف دیگر شهر در خانه حاج حسین غوغایی برپا بود. همسرحاج حسین مدام روی پایش می کوبید و می گفت: من میدونم حاجی شهید شده اینا نمیخوان به ما بگن...
حسین در آستانه در ایستاده بود و "اَمَ یُجیب" می خواند . حلما یک لیوان شربت دست مادرشوهرش داد و گفت: آخه چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی؟ دکتر گفت بابا با پاهای خودش از بیمارستان رفته...زیر برگه های ترخیص امضای بابا بود.
مادر محمد جرعه ای از شربت نوشید و با غصه پرسید: پس کجاست؟ پس حاجی کجاست؟
حلما سری تکان داد و بلند شد. یک لیوان شربت هم دست شوهرش داد و آهسته گفت: باز به عمو عباس زنگ بزن شاید جواب بده.
محمد موبایلش را از جیبش درآورد و بعد از لحظاتی نگران و کلافه گفت: خاموشه، جلسه که میره نمیبره گوشیشو...میگم مطمئنی بابا و عمو باهمن؟
حلما لیوان شربت را تا جلو دهان همسرش بالابرد و گفت: بابا کجا رو داره بره آخه؟ یا سر کار میره یا پیش عمو عباس، ان شاالله میاد زودی.
محمد نیمی از شربت را نوشید و گفت:سلام برحسین(ع).
مادرش تا این را شنید دوباره زد زیرگریه و زمزمه کرد:حسین، حسین...
حلما رفت روبه روی مادر شوهرش نشست و گفت: اینطوری فقط خودتو اذیت میکنی مادر.
مادرمحمد آهی کشید و پرسید: پس چیکار کنم؟
حلما لبخندی زد و آرام گفت: صبر
ناگاه صدای برهم خوردن در، نگاه همه را به طرف حیاط چرخاند. حسین با یک دسته گل مریم وارد شد. درمقابل نگاه حیرت زده همه، گل ها را در دستان حلما گذاشت و گفت: اینم برای عروس گلم به مناسبت مادر شدنش.
محمد مات قامت پدرش بود که حاج خانم بلند شد و با تشر گفت: مردمو زنده شدم نباید یه خبری بدی؟ نمیگی ما میایم بیمارستان میبینیم نیستی هزارجور فکرو خیال میکنیم. اصلا با خودت نگفتی...
حسین جلو رفت و پیشانی همسرش را بوسید و گفت: تسلیم! حق با شماست حاج خانم غرغراتم به دیده منت! به جون میخرم درد دلاتو ببخشید باید خبرمیدادم.
محمد زیرلب الحمدلله گفت و دست حلما گرفت همانطور که به طرف راهرو میرفت گفت: بابا من میرم دواهاتو بگیرم حلما رو هم میرسونم خونه میام ماشینتو تحویل میدم. حاج حسین به طرف پسرش برگشت و گفت: وایسا بابا شام بمونید کارتون دارم.
بعد نیم نگاهی به چهره حاج خانم انداخت و ادامه داد: یکم دیگه اذانه بعد نماز زنگ میزنم رستوران غذا بیارن.
محمد لبخندی زد و گفت: بابا چه کاریه همه جا وقتی میرن عیادت گل و کمپوت میبرن بعد شما خودت گل اوردی شامم...
حسین اخمی کرد و گفت: اصلا باتو کار ندارم. عروسمو نوه امو بذار پیشم تو هرجا میخوای برو.
حلما دستی برشکمش کشید و لبخند ملیحی زد. محمد به طرف پدرش آمد و گفت: اینطوریه؟ حالا سه تاشونو به من ترجیح میدی؟
چشم های حسین گرد شد و از روی تعجب تکرار کرد: سه تا؟
که همسرش با خنده دستی در هوا چرخاند و گفت: بچه ها دوقلون، دوتا دختر هزار ماشاالله
🍁نویسنده : بانو سینڪافغین🍁
ادامه دارد...
💗#رمان_ابوحلما💗
💗#قسمت_سی_و_سوم💗
بعد از شام محمد و مادرش مشغول شستن ظرفها بودند که حاج حسین آمد کنار عروسش به پشتی تکیه داد و گفت:
-وقتی بی هوش بودم...باباتو دیدم
+بابا مرتضام! چه طوری بود؟
-جوون،خوشتیپ، سرحال، عین اون موقع که تو جبهه باهم میرفتیم شناسایی
+چ..چیزیم گفت؟
-خیلی باهم حرف زدیم
+چی میگفت؟ چه حرفایی؟
-سید هم حرف همه شهدا رو زد؛ گفت تحت هیچ شرایطی رهبرو تنها نذارین. گفت باید با حفاظت از نظام اسلامی برای ظهور امام زمان(عج)زمینه سازی کنیم.
حلما آهی کشید و خیره گلهای قالی شد. حاج حسین دست عروسش را گرفت و با مهربانی گفت:
-دخترم! میخوام چیز مهمی بهت بگم
+بفرمایید باباجون
-میدونم محمد مخالفت میکنه منم نمیخوام بهت فشار بیاد هیچ اجباریم نیست ولی ضرورت هست.
+من متوجه نمیشم اصلا
-اگه شرایطی پیش بیاد که بتونی از دین و کشورت مقابل دشمنا دفاع کنی...
+من؟ اخه چه شرایطی؟
-موقعیتی که بتونی با حفظ حریم و ارزشات، راه پدرتو برای دفاع از این آب و خاک ادامه بدی...
ناگاه محمد به تقاطع نگاه های همسر و پدرش رسید. مکثی کرد و گفت: ولی بابا...
حلما و حاج حسین به طرف محمد برگشتند. محمد با اعتراض ادامه داد: حلما به اندازه کافی تو این مدت استرس داشته، مثلا از دانشگاه مرخصی گرفت که...
حسین لبخندی زد و گفت: منم اصراری ندارم بابا فقط...
حلما کلام هر دو را به دایره سکوت کشید: باشه
حسین یاعلی(ع) گفت و درحالی که بلند می شد رو به محمد گفت: پس چند روزی اینجا بمونید با خودم حلما رو ببرم سر پرونده...
بعد چند قدم جلوتر دستی بر شانه محمد زد و گفت: مراقبش هستم بابا نگران نباش.
این را گفت و رفت طرف اتاق مطالعه اش. محمد روبروی حلما نشست. خودش را در مردمک سیاه چشمان همسرش، تماشا کرد. فقط زیرلب نجوا کرد:حلما!
حلما چشم هایش را آرام برهم زد و گفت: آسمان بارِ امانت نتوانست کشید، قرعه کار به نامِ منِ دیوانه زدند!
محمد شانه سر حلما را برداشت، آرام دسته موهای جلوی پیشانی همسرش را شانه زد و گفت:
-ولی باید یه قراری بذاریم
+چی؟
-هر وقت مهم نیست کجای کار باشه هرلحظه احساس خطر یا سختی کردی...
+میام بیرون
-قول؟
+قول
-جونِ محمد؟
+قسم نده دیگه
-بگو جونِ محمد
+جون...محمد
فردای آن روز بعد از اینکه محمد دیرتر از همیشه سرکار رفت. حلما و حاج حسین صبحانه خوردند و راه افتادند. مدتی بعد حاج حسین جلوی یک ساختمان دو طبقه نگهداشت. ماشین را پارک کرد و گفت: پیاده شو باباجان.
🍁نویسنده بانو سینڪاف🍁
ادامه دارد...
💗#رمان_ابوحلما💗
💗#قسمت_سی_و_چهارم💗
حلما دستی به کمرش کشید و گفت: صدای هم همه و سوت ممتد یه دستگاهی که نمیدونم چیه زیاد بود ولی چیزی که از این دو ساعت فهمیدم اشاره به جلسات سه گانه سال۱۹۸۹ داشتن.
نگاه حلما گردشِ چشمان حسین را دنبال کرد و به عباس رسید. عباس اخم هایش را درهم کشید و درحالی که به حسین اشاره میکرد گفت: یعنی سال۶۸...منظورشون...
حسین شروع کرد سرفه کردن بعد لیوان آبی برای خودش ریخت و گفت: جلسات... ضد انقلاب که رهبر همون سال بهش اشاره کردن...اولیش آلمان بود و دومی واشنگتن...
عباس دستش را مشت کرد و گفت: سومیشم اسرائیل
حلما آرام از جایش بلند شد که حسین طرفش رفت و دستش را گرفت تا چند قدمی راه برود. عباس بیرون رفت و بعد از دقایقی در زد. حسین که در را باز کرد، عباس با یک پاکت آبمیوه و یک پوشه باریک جلو آمد و رو به حلما گفت: عمو اینا رو هر وقت استراحت کردی ببین ترجمه بچه ها از جلسه دومه یک مقدار ناقصه، گفتن یه کلمه زیاد تکرار میشده اما واضح نبوده هر وقت تونستی ببین...
حلما دستش را دراز کرد و پوشه را گرفت و بازش کرد. نگاهی به برگه ها انداخت و بعد از دقایقی گفت: overthrow به نظر میاد همینه چون تو این جلسه ای که من امروز تماشا کردم هم مدام تکرار میشد.
حسین دستی بر ریش سفیدش کشید و پرسید: حالا این overthrowیعنی چی؟
حلما نفس عمیقی کشید و با نگرانی گفت: براندازی!
بعد با برگه ها شروع کرد باد زدن خودش و رو به حسین گفت: بابا میشه بریم حالم یه جوریه...
حاج حسین برگه ها را آرام از دست حلما گرفت و به عباس داد. بعد گفت: بریم بابا
همینکه سوار ماشین شدند حلما کمربندش را بست و گفت: بابا اینکه با عمو عباس میگفتین سر فتنه آخوندای انگلیسین منظورتون با...
حسین هم کمربندش را بست و ماشینش را روشن کرد و گفت: آخوند انگلیسی یعنی هرکی که لباس روحانیت تن کرده ولی ضد روحانیت عمل میکنه، اونی که به اسم اسلام اومده جلو ولی از انگلیس خط میگیره که تفرقه ایجاد کنه ، نارضایتی از نظام اسلامی ایجاد کنه قدرت دفاعی کشورو کم کنه...
حلما باتعجب پرسید: مگه میشه بدون حضور توی دستگاههای اجرایی و دولت بتونن قدرت نظامی کشورو کم کنن؟
حسین دستهایش را روی فرمان فشار داد و گفت: اول که تمام سعیشونو میکنن همچین جاهایی نفوذ کنن، بعدشم قدرت جنگ نرمو دست کم نگیر...با کمک رسانه های غربی جنگ روانی راه میندازن مثل همه این سالها علیه سپاه و قدرت موشکی و سعی میکنن بین ارتش و سپاه جدایی و دو دسته گی بندازن...
حلما با نگاهش دستان حسین که دنده را عوض میکرد، دنبال کرد و پرسید: بابا...من میدونم رهبر کاراشون از رو فکر و بصیرته ولی دلیل این همه سان دیدن و حمایت از رزمایش های سپاه رو نمی فهمم یعنی حالا که...
حاج حسین لبخندی زد و مانع روی جاده را پشت سر گذاشت و گفت: باباجون، حلما ساداتم، ببین یه وقتایی برای اینکه جلوی جنگ و حمله دشمن رو بگیری کافیه بهش نشون بدی چقدر قدرت داری اینجوری دو دوتا چهارتا میکنه که زورش به گرفتنت نمیرسه و نمیاد جلو.
بعد از مدتی حسین جلو خانه پسرش نگهداشت. حلما با تعجب پرسید: مگه نگفتید چند روز بمونیم خونتون برا رفتن ...
حسین لبخندی زد و گفت: قبلِ اومدن دیدی با موبایلم حرف زدم؟ یکی از دانشجوهام بود از دانشگاه افسری...میتونه ترجمه کنه دیگه به تو فشار نمیارم بابا جان
حلما نگاهش را پایین انداخت و گفت: ازکارم راضی نبودین که...
حسین حرف عروسش را قطع کرد و گفت: نه اصلا اینطور نیست. خیلی فوق العاده بودی یعنی هستی. ولی بابا من به محمد قول دادم به محض پیدا شدن یه نفر مطمئن دیگه، جایگزین کنم...خیالت راحت باشه بابا تا سپاه هست فتنه های دشمنای این آب و خاک به نتیجه نمیرسه، کنار بقیه نیروهای امنیتی همه تلاشمونو میکنیم. ان شاالله با فرماندهی امام خامنه ای پرچمو دست خودِصاحب الزمان(عج) می رسونیم... حالا برو غذا تو حاضر کن که یه ساعت دیگه شوهرت میرسه
+چشم
-چشمت روشن به دیدار منجی عالم ان شاالله
🍁نویسنده بانو سینڪاف🍁
ادامه دارد....
💗#رمان_ابوحلما💗
💗#قسمت_سی_و_پنجم💗
محمد کلید انداخت و در را باز کرد و گفت: سلام! بابا زنگ زد گفت که...
نگاهش در سالن چرخید اما حلما را ندید. صدایش را به شعر بلند کرد:
زیباترین رویای من حلما کجایی؟
مجنونِ تو بی طاقت است از این جدایی
حلما درِ قابلمه را در دستش گرفته بود به صدای شوهرش گوش میکرد. محمد هر دو اتاق را نگاه انداخت و همسرش را ندید بازهم زبان به شعر گشود:
از بندِ دنیا می رهم با دیدنِ تو
من عاشقِ عشقت شدم با این رهایی
این را که خواند، حلما را در آشپزخانه بالای ظرف غذا دید که چشم هایش را بسته بود و لبخند می زد. شیطنتش گل کرد خنده ریزی زد و گفت: اِ غذات سوخت که بانو!
حلما با نگرانی چشمانش را باز کرد و باعجله غذا را هم زد اما بعد از لحظه ای دستگیره را به طرف شوهرش پرتاب کرد و گفت:خاموشش کرده بودم بدجنس.
محمد آمد جلو و به خورشت ناخنکی زد و پرسید: دخترای گل بابا چطورن؟
حلما دست محمد را از قابلمه بیرون کشید و با عصبانیت پرسید:مگه دستاتو شستی؟
بعد در قابلمه را گذاشت و درحالی که دیس برنج را می آورد گفت: سارا خانم و زینب خانم خوبن...
محمد بشقاب ها را روی میز چید و گفت: پس زینب و سارا امروز دخترای خوبی بودن یادم باشه جایزه بخرم براشون
حلما دیس برنج را دست محمد داد و گفت: برا مامانشون بخری انگار واسه خودشون خریدی...راستی محمد...
محمد به طرفش برگشت. سایه مژه های بلند و صافش در چشم های خمارش افتادند. همانطور که محو صورت حلما بود، لحن حلما تغییر کرد و با خنده گفت: سارا و زینب
محمد نفس راحتی کشید و سری تکان داد. همینکه حلما برگشت تا خورشت بکشد. محمد آرام یک تکه کوچک یخ از لیوان برداشت و انداخت پشت گردن حلما. حلما جیغ کوتاهی کشید و همینکه برگشت، محمد دوید طرف اتاق بچه ها و در را بست.
حلما دنبالش رفت و گفت : بیا بیرون محمد
محمد خنده مردانه ای کرد و گفت: اگه بچه هامون وساطتت کنن چی؟
همان موقع تلفن محمد زنگ خورد. همینکه محمد در اتاق را باز کرد دید تلفنش دست حلماست. حلما لبخندی زد و گوشی را طرف محمد گرفت و گفت: نوشتی نفسم، نفست داره زنگ میزنه
محمد دستهایش را به نشانه تسلیم بالا برد. حلما موبایلش را قطع کرد و آن را در جیب پیرهنش گذاشت. بعد موبایل محمد را دستش داد و گفت: میخواستم بیای بیرون، کاریت ندارم بیا ناهار بخوریم.
محمد موبایل حلما را از جیبش برداشت و کنار موبایل خودش جلوی آیینه گذاشت و گفت: امواجش برا بچه ها ضررداره!
محمد و حلما که دور میز نشستند. محمد با احتیاط قاشق خورشت را در دهانش گذاشت. حلما خندید و گفت: نترس فلفل توش نریختم.
محمد زیرچشمی نگاهی به حلما انداخت و گفت: خب چه خبر امروز چطور بود؟بابا گفت که دیگه نمی خواد بری.
حلما قاشقش را در ظرف غذا چرخاند و گفت:
+محمد یه چیزی بپرسم؟
-فقط سوال ریاضی نباشه
+نه جدی میخوام یه چیزی بدونم
-خب بپرس
+بابات دیشب تو خونتون بهم گفت که وقتی...وقتی بیهوش بوده برا عمل...بابامو دیده
-آقاسید!
+اوهوم...بعدش بابام به بابات گفته که برای ظهور امام زمان(عج)باید نظام جمهوری اسلامی رو حفظ کنیم...من میدونم که تعدادی از سربازا و فرمانده های مولا ان شاالله از همینجاست ولی منظور بابای شهیدم همین بوده؟ میخوام بدونم درست فهمیدم؟
-حلما جانم...تو درست میگی ولی فقط این دلیلش نیست. ببین الان تو کل دنیا تنها نظام مستقل اسلامی که با هر نوع ظلمی تو دنیا مخالفت و مقابله میکنه و قدرتمنده کیه؟نظام جمهوری اسلامی ایرانه، خب اگه این نمونه کوچیک که به سمت حکومت اسلامی داره حرکت میکنه، هنوز تشکیل حکومت عدالت اسلامی کامل میسر نشده اما ان شاالله با ظهور مولا محقق میشه، ولی اگه این نمونه نظام جمهوری اسلامی ایران از داخل یا از بیرون خدایی ناکرده دچار مشکل بشه توی کل دنیا تفکر ناب اسلامی قیام علیه ظلم و فساد، یه نمونه شکست خورده معرفی میشه و شرط مهم پذیرش جهانی منجی که خدا برای ظهور مولا گذاشته، بدست نمیاد. ما این همه شهید دادیم نسل های پیش از ما انقلاب کردن خون دادن اگه ما از این استقلال و آزادی و نظام دفاع نکنیم اگه نسل ما این نظام اسلامی رو حفظش نکنه به خون مدافعای خاک و دینمون خیانت کردیم.
🍁نویسنده بانو سینڪاف🍁
ادامه دارد....
💗#رمان_ابوحلما💗
💗#قسمت_سی_و_ششم💗
سه هفته بعد یک روز صبح حلما داشت دامن کوچک صورتی رنگی را با ذوق تا میزد که صدای زنگ در را شنید. زیر لب یاعلی(ع) گفت. دستش را به گوشه تخت گرفت و به آرامی بلند شد. گوشی آیفون را برداشت و درحالی که دکمه در را میزد گفت: سلام بابا بفرما
بعد فورا رفت داخل اتاق و یک بلوز جلو باز روی لباسش پوشید. در را باز کرد و با لبخند گفت:
+سلام بابا...چرا زحمت کشیدین بدین من
-سلام دخترم، نه خودم میارم...چطوری؟
+خوبم خدا رو شکر فقط یکم سنگین شدم تازه ماه پنجمه ولی هرروز حالم بهم میخوره
-خب بابا بهشتو که مفتی نذاشت زیرپای شما
حلما سعی داشت نگرانی اش را از این موقع و بی خبر آمدن پدرشوهرش، پنهان کند. دستش را به کمرش گرفت و گفت:
+میرم چایی بیارم
-نه بابا جان بشین خودم الان میرم برای جفتمون دو لیوان چایی تازه دم میریزم ... راستی نوه های گلم چطورن؟
+خوبن، زیادی تکون میخورن هر وقت رو دست چپ میخوابم لگد میزنن همش مجبورم رو دست راست بخوابم...راستی بابا دیروز با محمد رفتیم براشون لباس و کالسکه خریدیم بذار بیارم ببینی.
حسین دو لیوان چای ریخت و با شکولاتهایی که آورده بود در سینی گذاشت اما مدتی صبر کرد و حلما از اتاق بیرون نیامد. بلاخره حسین بلند شد و جویای احوال عروسش شد: بابا خوبی؟...حلماجان...سادات عروس...عروس سادات....بابایی
حلما سرش را از روی دستش بلند کرد. حسین نفس راحتی کشید و گفت: ترسیدم بابا...خوبی؟
نفس حلما به آه شکست. سری تکان داد و چشمانش لبریز اشک شد. حسین کنار عروسش نشست و پرسید:
-چی شده دخترم؟ بحث تون شده؟
+نه...ببخشید بابا از اینکه یهو اومدی ترسیدم که نکنه برای محمد...
-چی میگی بابا!؟ من اشتباه کردم بی خبر اومدم ولی تو چرا اینقدر فکروخیال میکنی؟
+به خدا منظورم این نبود که عذر خواهی کنین...ولی
-حرفتو بزنن باباجون نذار رو دلت سنگینی کنه
+یادتونه دو هفته پیش محمد سه شب نیومد خونه؟
🍁نویسنده بانو سینڪاف🍁
ادامه دارد..
💗#رمان_ابوحلما💗
💗#قسمت_سی_و_هفتم💗
حسین اخمی کرد و گفت:خب؟
حلما اشک هایش را با پشت دستش پاک کرد و روبه حسین چرخید. بعد از مکث کوتاهی گفت:
+محمد گفت اون سه شب با دوستاش رفتن ورزش، از این اردوهای آمادگی جسمانی که قبلا چندباری رفته بود.
-فکر میکنی بهت راستشو نگفته؟
+نه همه اشو...اینو ببین
حلما پاکت زرد کوچکی را از کوله زیر تخت بیرون آورد و گفت:
+بازش کن بابا
-مال کیه؟
+نمیدونم
-خب اگه نمیدونستی مال کیه نباید بازش میکردی
+بازکن بابا یه سربند خونیه
حسین با دستان لرزان پاکت را باز کرد. یک سربند زرد با حاشیه مشکی و نقش خوش خط:"کلنا عباسک یا زینب" روی زانوانش افتاد. درست روی الفِ عباس به قدر عبور یک ترکش، پاره بود و خون آلود.
حلما کاغذی را که مرتب و بیش از حد تا زده شده بود، باز کرد و گفت:
+اینو ببین
-اینا چیه حلما؟
چشمان حسین به اولین خط نامه افتاد:
"بذار سنگینی این بار بزرگو قلم تحمل کنه، بشکنه و باکی نیست که حرفایی روی قلبم عجیب سنگینی میکنه"
حسین برگه را پایین کشید و پرسید: این دست خط کیه؟
حلما کاغذ را تا زد و در پاکت گذاشت و گفت: اول فکر کردم از طرف محمد برا منه ولی...انگار دوستش نوشته...بابا
و زد زیر گریه. حسین تاملی کرد و گفت: محمد ثبت نام کرده برا اعزام به سوریه!
حلما دستش را روی سرش گذاشت و زمزمه کرد: یا حضرت عباس(ع)!
حسین بلافاصله با لحن آرام تری گفت: دخترم هول نکن. منم تازه فهمیدم اصلا امروز برا همین اومدم. خواستم بیام ازت بپرسم ببینم خبر داری یا نه.
حلما سرش را به در تکیه داد و گفت: پس به شما هم نگفته!
لبهای حسین برخلاف چشم هایش لبخند کوتاهی زدند و گفت: میدونسته مخالفت میکنیم.
نیم ساعت بعد وقتی حسین رفت. حلما وضو گرفت و دو رکعت نماز استغاثه به امام زمان(عج) خواند، بعد از نماز زیرلب گفت: اگه این راه باعث نزدیکی ظهورتون میشه من...دلمو راضی میکنم. فقط بهم صبر بدین آقا!
🍁نویسنده بانو سینڪاف🍁
ادامه دارد...
💗#رمان_ابوحلما💗
💗#قسمت_سی_و_هشتم💗
بعد از نماز، تمام جملات آن نامه در سرش میچرخیدند:
" بذار سنگینی این بار بزرگو قلم تحمل کنه، بشکنه و باکی نیست که حرفایی روی قلبم عجیب سنگینی میکنه. بغض پاشو گذاشته رو گلوم. نمیتونم اینارو رودر رو بهت بگم. فاطمه جان خدا میدونه تو رو از جونم بیشتر دوست دارم. کاش بچه ای داشتیم که بعد از من بهش دلخوش کنی اما...همه دلخوشیم یادته هربار تو روضه ها باهم زمزمه میکردیم:"یالیتنی کنا معک یا حسین" امروز حرم، عباس میخواد. داعشیا با صهیونیستا هم پیمان شدن برای نابودی اسلام! باید مدافع حرم باشیم . میدونی راهی به امام زمان(عج) میرسه که از امام حسین(ع) شروع شده باشه، ایستادن جلوی ظالم راه امام حسینه!
سال پیش که رفته بودیم کرمانشاه اون گنجیشک که با تیر زده بودنش یادت میاد؟ به حال خودش رهاش کرده بودن و زجر میکشید. تو برش داشتی و گفتی: باید کمکش کنیم. گفتی: دلم نمیاد ولش کنم.
حالا چطور از من انتظار داری بدونم و ببینم این داعشیا هر روز با اسلحه های آمریکایی سینه مسلمونا رو میشکافن، به بچه ها بمب وصل میکنن مردا رو سر میبرن و زنها رو به اسارت میبرن! ببینم و سکوت کنم؟ ببینم و فقط سری تکون بدم و گوشیمو کنار بذارم و خیال کنم که این جنگ ما نیست؟
جنگ بین حق و باطل جنگ ماهم هست اگر حق باشیم باید خودمونو به جبهه حق برسونیم. بدون که ما فقط برای نجات سوریه و عراق نمی جنگیم ما به سمت آزادی قدس پیش میریم ان شاالله
(سخت است بوسیدن کاغذ بدل از صورت ماهت)
سپهرِ تو بهار ۱۳۹۱"
عصر که محمد خانه آمد. حلما روی سجاده خوابش برده بود. محمد میخواست رواندازی رویش بیندازد اما همینکه از کنارش رد شد، حلما چشم بازکرد. محمد نشست روی زمین مقابل حلما و گفت:
-سلام
+تو هم میخواستی همینکارو بکنی؟
-چی؟
+میخواستی مثل دوستت بی خداحافظی بری؟
-نباید میخوندیش!
+من اینقدر بزرگ نیستم محمد! ...نمیتونم ...تو همه دنیای منی... میخوای...میخوای دنیامو ازم بگیری؟
-اعوذ بالله من الشیطان الرجیم ، بسم الله الرحمن الرحیم،فان الله اعد للمحسنات منکن اجرا عظیما
صوت دلنشین محمد چشمان حلما را مانند قلبش تسخیر کرد. محمد آرام سر حلما را با دست به طرف صورت خودش هدایت کرد. نگاهش چهارستونِ قلب حلما را لرزاند. محمد آرام لب از لب بازکرد: اگه بگی نرو، نمیرم....ولی...اون دنیا جواب حضرت ابوالفضل(ع) رو خودت باید بدی!
و در مقابل سکوت و اشک های حلما، گفت: میدونی اسم جهادیمو چی گذاشتم؟ به یاد بابای شهدیت؛ "ابوحلما"
گریه حلما به هق هق رسید و گفت: اگه دوستم داشتی اینقدر زود ازم دل نمیکندی.
بغض پیش پای محمد دوید. جام چشمانش لبریز اشک شد و خواند:
من بی خبر از خویشم، با عشقِ تو رسواتر
زیباست جهان در وصل، در هجر چه زیباتر
راضی به جنونم باش، این از سرِ مشتاقی ست
زخمی که دوایش عشق، از شهد گواراتر
با دیدنِ باطل، حق، آرام نمی گیرد
گر شرحه شود تن ها، هر شرحه تواناتر
یا پرچمِ پیروزیست، در آن سوی این پیکار
یا وعده ی دیدار است، با رویشِ ماناتر
سر رشته ی دل دادیم، هیهات که پس گیریم
رازی ست که اینگونه، بر ما شده خواناتر
🌷نویسنده بانو سینڪاف🌷