❥۰بِسْمِـ رَݕّ ألشُهَــ❁ــــدآ۰❥
یه #کانال زدیم😍💞
به #عشق😇🕊
#شهید_محمدرضاتورجی_زاده🌹
#و_شهید_مدافع_حرم_محمدرضادهقان_امیری🌹
داخل کانال ⤵️🌈⤵️
#وصیت_نامه_شهدا📜
#متن_برای_آٓقٰا_اِمٰامِ_زَمٰانْ_عَجْ🙏💖
#پنـد☂
#حدیث_امامان_علیه_السلام💟
#رُمٰانْ😊
#سخنان_بزرگان✨📣
#تم_شهدایی💚
#دلنوشتـــــہ✍
#کلیپ🎥🌱
#پروفایل_دخترونه❤️
#پروفایل_پسرونه💙
#سخنان_مقام_معظم_رهبری💥
گذاشته میشود⤴️🌈⤴️
✅✅
http://eitaa.com/joinchat/2286288915C0aa719ae31
[یازهرا]بگو و عضو شو💫⬆️🍁⬆️🍁⬆
♥️•°{هرکی اینجاست #عاشقه
اگه #عاشق #شهدایی بیا}•°♥️
دلم بدجور #هواےشھادت دارد ...
مـےخواهم #شھــید شـــــوم !
ولـــے ..⇓
#مــےترســم بــا شھـــادتـــم
آبروے #شـھدا را هــــم بـبرم !
درست ...⇃
اهل #شھادت نیستـــــم...!
فقط #عاشق شھادتــــم...♡.•
#امــــا ..⇩
#آرزو ڪه عیب نیست،هست؟!
#مـرآدریابیداۍشھـــــدآ💔°
#یآدشھدآباذڪرصݪوآت✨°
🍃🌹
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 4⃣#قسمت_چهارم 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
5⃣#قسمت_پنجم
💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید.
💢موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت.
💠 خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با #مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از #راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.
💢تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و #عاشق شده است. اصلاً نمیدانستم این تحول #عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»
💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.»
💢از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به #تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه #بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»
💠 مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او #صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»
💢پس آن پستفطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط #غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»
💠 کلمات آخرش بهقدری خوشآهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد.
💢سپس نگاه مردانهاش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریهات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!»
💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش #خجالت کشید!
💢میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت #برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه #خواهرانهام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم.
💢من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما #امانت عمو بودید! اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمیفهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگهای...»
💠 و حرارت احساسش بهقدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای #عاشقی برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»
💢سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت.
💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!»
💢سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خندهای که لبهایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزهاس؟»
💠 من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزهای شده!»
💢با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خندهام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسیاش را پشت این شیطنتها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپشهای قلبش میلرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم میکنی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 8⃣#قسمت_هشتم 💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب #آمرلی، از سرما
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
9⃣ #قسمت_نهم
💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگهای بدنم از هم پاره شد.
💢در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریههای کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمیآمد. عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی #مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.»
💠 شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟»
💢همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمیدونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمیآمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم #تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم.»
💠 اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را بهخوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!»
💢خاطرش بهقدری عزیز بود که از وحشت حمله #داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس #تهدید وحشیانهاش لحظهای راحتم نمیگذاشت.
💠 تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند.
💢اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً میمانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به #آمرلی بیاورد.
💠 ساعتی تا سحر نمانده و حیدر بهجای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد و حیدر از دستان من دورتر!
💢عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از پاسخهای عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد.
💠 تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«میترسم دیگه نتونه برگرده!»
💢وقتی قلب عمو اینطور میترسید، دل #عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم.
💠 نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟»
💢نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!»
💠 فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی #عاشقانه تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟»
💢و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیباییام را شکست که با بیقراری #شکایت کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!»
💠 از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشهای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من #اسیر داعشیها بشم خودمو میکُشم حیدر!»
💢بهنظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!»
💠 قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمیآمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد.
💢در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
#عکس_ماندگار
#حاج_قاسم
🌿 عاشق #پدر و مادر...
💠احترام به #پدر ومادرِ سردار زبانزد خاص و عام بود. مثل پروانه🦋 گرد وجود نازنین آنها می چرخید.
💠 با توجه به #مَشغله ی کاری
زیادی که داشت و دائم درسفر بود، اما به طرق مختلف خودش را به #روستای مشهور (قنات ملک)می رساند و به
دیدار آنها میرفت و کارهای
آنها را انجام می داد.
💠او #عاشق پدر و مادر مهربان 🌻و زحمتکش خود بود. دعای 🤲خیر پدر و مادر را باعث #پیشرفت در زندگی و امور شخصی خود می دانست...
#شهید_قاسم_سلیمانی🌷
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
🕊🍀🕊🍀🕊🍀🕊🍀🕊🍀🕊
@abbass_kardani
🍀🕊🍀🕊🍀🕊🍀🕊🍀🕊🍀
🔰سلام بر آنانی که رفتند تا برای همیشه در دلهایمان بمانند. رفتند تا همانند مولایشان #حسین سفیر عشق باشند، که چون اربابشان دلبستگی های این دنیا💞 دست و پاگیرشان نبود. چرا که عقلشان عاشق شده بود و وقتی عقل #عاشق شود عشق عاقل میشود و اینجاست که رسیدن به بلندی های آسمان معنا می یابد🕊(پیدا میکند.)
🔰امروز میخواهم از عقلی بگویم که عاشق شد♥️ و عیار ناچیز #دنیا دست و پایش را نبست، شاید هم از دلی که عاقل شد...!😌
🔰شهیدی که کوچه پس کوچه های #بوکمال تا دنیا دنیا هست نامش را به فراموشی نخواهد سپرد. شهید عبدالکریم پرهیزگار🌷 که تنهایی با چهل تن از نظامیان دشمن جنگیدند و سنگر های شهر بوکمال را حفظ کردند، که اگر نبودند معلوم نبود چه بر سر شهر می آمد😓
🔰در طول زندگی خود #شهیدانه زیستند. عاشق #شهادت بودند و برای رسیدن به شهادت این دو روز دنیا را سر می کردند، بار آخری که عازم🚌 سفر بودند انگار میدانستند که پایان خوشی در انتظارشان است
🔰به #فرزندشان یاد داده بودند بخواند"کاروان داره میره،حسینیا جا نمونن" حسینی بود و همسفر قافله عشق شد و جانماند☝️ ما ماندیم و دنیایی که رنگ بوی مردانی چون او را کم دار
✍نویسنده: #فاطمه_زهرا_نقوی
#شهید_عبدالکریم_پرهیزگار
🌹🍃🌹🍃
@abbass_kardani
#شهید_هادی_شجاع #وهب_سپاه 🕊🌺
#الگــــــــــو_برداری 📢 #خصوصیات_اخلاقی_شهید
🌸 #عاشق اهل بیت بود ده #دقیقه قبل از شهادت گفته بود جان زهرا من رو در روز تاسوعا خاکسپاری کنید، ودر شب شهادت حضرت قاسم هشتم محرم 94 به شهادت رسید.
🌸#نماز_اول وقت تو مسجد بود ما هیچ وقت اونو تو منزل نمیدیم خادم مسجد بود نوکری اهل بیت رو با جون و دل میکرد ، همیشه اگر میخواستیم ببینیم باید میرفتیم تو مسجد میدیدیم.😊
🌸همش تکیه کلامش این بود توکل به خدا کن از بنده هاش نخواه حتی ما نمیدونستیم تو سپاه چه مقامی داشت بعدا فهمیدیم تکاور و تک تیرانداز بود.✅
🌸اصلا اهل غیبت با تهمت نبود، عصای دست پدر و مادرش بود نوکری برادر مریضش و میکرد هیچ وقت از ما توقع چیزی رو نداشت.💔
💠نقل_از_پدربزرگوار_شهید
💠نحوه_شهادت #اصابت_تیربه_پهلو
💠محرم94_شب_حضرت_قاسم💔
💠دامادی_که_بعد_از_ده_روزپرکشید
💠💠@abbass_kardani💠💠
ســـــلام دوستان شهدایی 🌹✋🌹
مهمان عزیزمون 👇👇👇👇
شهید_هادی_شجاع وهب_سپاه 🕊🌺
الگــــــــــو_برداری 📢 خصوصیات_اخلاقی_شهید
🌸 #عاشق اهل بیت بود ده #دقیقه قبل از شهادت گفته بود جان زهرا من رو در روز تاسوعا خاکسپاری کنید، ودر شب شهادت حضرت قاسم هشتم محرم 94 به شهادت رسید.
🌸#نماز_اول وقت تو مسجد بود ما هیچ وقت اونو تو منزل نمیدیم خادم مسجد بود نوکری اهل بیت رو با جون و دل میکرد ، همیشه اگر میخواستیم ببینیم باید میرفتیم تو مسجد میدیدیم.😊
🌸همش تکیه کلامش این بود توکل به خدا کن از بنده هاش نخواه حتی ما نمیدونستیم تو سپاه چه مقامی داشت بعدا فهمیدیم تکاور و تک تیرانداز بود.✅
🌸اصلا اهل غیبت با تهمت نبود، عصای دست پدر و مادرش بود نوکری برادر مریضش و میکرد هیچ وقت از ما توقع چیزی رو نداشت.💔
#نقل_از_پدربزرگوار_شهید
#نحوه_شهادت #اصابت_تیربه_پهلو
#محرم94_شب_حضرت_قاسم💔
#دامادی_که_بعد_از_ده_روزپرکشید
یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
شادی روح امام و همه ی شهدای
عزیز خاصه مهمان امشب مون
14دسته گل صلوات هدیه کنیم
خدایا ازعمرم بگیر برعمر رهبری عزیز بیفزا
کوتاهترین دعا برا بزرگترین آرزو
اللهم عـــــــــــجل لولیک الفرج
الـــــــــــــــتماس دعای فــــــــرج آقا جانم
1.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سرباز_امام_زمان
🎥این #کلیپ برای شب عملیات آزادسازی دو شهر شیعهنشین #نبل_و_الزهرا در سوریه است.
▪️فیلم بردار شهید مدافع حرم #محمد_کیهانی: عباس حرفی سخنی اگر داری این لحظات آخر بگو.
▪️شهید مدافع حرم #عباس_کردانی: #دلتنگ_امام_زمان عجلالله هستم. دوست دارم اگر ازمون راضی هست امشب ببینمش...😔
👈 در ادامه هم شهید مدافع حرم #عارف_کایدخورده صحبت میکند.
🏷 پ ن: واقعا شهدا در آخرین روزهای زندگی مادی خود چه دیدند و چگونه با ارباب خود #عشق_بازی کردند و به چه عرفانی از حقایق رسیدند؟
شهید، خدا را با عین القلوب مشاهده میکند و قاصر است آن را به خط درآورد، ولی گوشه میزند و مانند موجی در دل انسانهای مرده، طوفان برپا میکند. جوهره شهادت، #عشق_الهی است و شهید، عاشق خدا؛ اما شگرد #عشق این است که تا آنجا پیش رود که دیگر از عشق و #عاشق اثری باقی نماند و تنها #معشوق بماند.
این است روایات دلدادگی شهدا به حضرت #ولی_عصر عجل الله که بیانگر ارادت و عشق ناب آنان به آن حضرت است. همان طور که در روایات نقل شده است #انتظار_فرج از افضل اعمال است این #فرج هم فرج عمومی است که با #ظهور منجی عالم امام عصر عجل الله محقق میشود و هم فرج شخصی است که برخی از افراد صالح بوسیله ارتباط قلبی با آن حضرت به این فرج نائل میشوند.
🚩شهدای مدافع حرم خوزستان
شهید_والامقام
غلامرضا_مستوفی
محرم بود . داشتیم وسایل را برای #هیئت فردا می بردیم مسجد.
تا صدای سینه_زنی را از توی یک #حسینیه شنید راهش را کج کرد. پرسیدم کجا؟
گفت : بیا بریم حسینیه ، اگه وسایل رو بذاریم مسجد، سینه_زنی تموم می شه. رفتیم توی حسینیه .
مداح عربی می خواند و جمعیت هم #سینه می زدند و گریه می کردند. چیزی نگذشت که شانه های سعید شروع کرد به #تکان خوردن .
اسم امام_حسین_ع که می آمد این طوری می شد. وقتی آمدیم بیرون گفتم : مگه تو حرف های مداح رو می فهمیدی ؟
گفت : نه ، خب داشت از امام_حسین_ع می خوند.
اسم #امام_حسین_ع کافیه تا یه #عاشق ، همه ی مصیبت های کربلا رو به یاد بیاره و مظلومیت اهل_بیت رو حس کنه .
شادی روح امام_راحل و شهدا
صلوات