🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت31
_جمعیت توی میدون ولی عصر پراکنده شده بودن. وقت برگشتن، اتوبوسی که پر از مردم و بچه های پایگاه بود جلو افتاده بود و من و یکی از بچه ها با موتور دنبالش . نزدیکیای میدون، اتوبوس راهش رو اشتباه رفت.
ما جدا افتادیم. موتور خاموش شد. چند نفری اومدن طرفمون. دوستم رفت روی جدول خیابون شاید اتوبوس رو پیدا کنه که اونا ریختن روی سرم و شروع کردن به زدن. با هر چی که فکر کنی میزدن توی سرم، بعد هم با قمه زدن. بالاخره یکی خودش رو انداخت روی من و داد زد:بسه بی انصافا کشتینش. صدای آژیر امبولانسارو که شنیدم،به زور لای چشمام رو باز کردم. یکی داد زد:بخواید ببرینش،میکشیمش. دوستم اومد جلو که اون رو هم با چاقو زدن. این رو از فریادش فهمیدم،وقتی داد زد:سوختم،سوختم.
بعد دیگه از هوش رفتم و ظاهرا از پنج عصر تا یازده شب اون گوشه افتاده بودم. وقتی گذاشتنم توی آمبولانس و شماره تلفن خواستن،تازه به هوش اومده بودم. شماره داییم فقط یادم اومد،اونم بخاطر اینکه از بچگی حفظ کرده بودم.
تو تعریف میکردی و من اشک میریختم و التماس میکردم:((تو رو خدا خوب شو آقا مصطفی!))
دیگر پا به ماه بودم. هرروز منتظر که دردم بگیرد،اما خبری نبود.
اخرین توصیه دکتر،خوردن روغن کرچک بود.
شب نوزده رمضان بود،برایم آبمیوه گرفتی و با روغن کرچک مخلوط کردی و میخواستی به زور به خوردم بدهی.
_شب قدره.نمیخورم!میخوام باهات بیام احیا!
با قربان صدقه وادارم کردی بخورم. روغن کرچکی را که آبمیوه هم نتوانسته بود خوشمزه اش کند سر کشیدم،اما نگران به هم ریختن وضع مزاجم بودم.
_آقا مصطفی باید تا صبح همین جا بشینی و از من مواظبت کنی!
تا ساعت یک و نیم شب ماندی،اما یک مرتبه بلند شدی و زنگ زدی به مادرم:((سمیه رو بیارم پیش شما؟))
اول مقاومت کردم بعد تسلیم شدم،اما در دلم نقشه ای ریختم.
به محض اینکه رسیدیم خانه مامان،جفت پاهایم را کردم توی یک کفش که من هم می آیم.
مامان گفت:((سمیه،میری مسجد دردت میگیره ها!))
گفتم :((عیبی نداره!))
بیرون مسجد زیر آسمان خدا نشستیم و قران سر گرفتیم.
آن شب هیچ اتفاقی نیفتاد،ولی بعد از دوروز انتظار زدم زیر گریه:((آقا مصطفی نکنه بچه مون بمیره؟))
رفتیم دکتر بعد از معاینه و گرفتن عکس گفت:((بند ناف پیچیده دور گردن بچه،همین حالا برو بیمارستان!))
شب قدر بود و خیابان ها شلوغ، باران هم نم نم می آمد. رفتیم بیمارستان نجمیه.مادرهایمان هم آمده بودند.
پنجشنبه هم ماندم بیمارستان و قرار بود جمعه مرخص شوم. شب بچه نخوابید، مدام گریه میکرد. صبح که دکتر آمد ویزیت کرد و گفت:((این بچه گرسنهس،براش شیر خشک تهیه کنین.))
برایت پیامک دادم:((آقا مصطفی یک فلاسک آب جوش و یک قوطی شیر خشک بگیر بیار،هر چه زودتر.))
_چشم.
پیامت همراه با دو تصویر قلب و ادمکی بود که میخندید.
ساعت ده شد و من همچنان منتظر بودم. ساعت یازده که مادرت با قوطی شیر خشک و فلاسک اب جوش آمد،وا رفتم:((پس مصطفی کو؟))
_رفت نمازجمعه و راهپیمایی روزقدس، گفت اگر برسم میام.
اما نیامدی.پدرم آمد و کار ترخیص را انجام داد. راهپیمایی روز قدس واجب تر بود یا رسیدن به زن و بچه؟
اگر الان بودی، میگفتی :((راه پیمایی روزقدس.))
مدتی بود از اندیشه به طبقه پایین خانه پدرت اسباب کشی کرده بودیم. میخواستیم بخاطر بچه به مادرهایمان نزدیک تر باشیم. با پدر و مادرم برگشتیم خانه مان. خیلی ها بودند،اما تو نبودی. نزدیک غروب بود که آمدی. اخم هایم در هم بود. گفتم:((خسته نباشی،قرار بود بیایی بیمارستان!))
خسته و کوفته بودی و سرد برخورد کردی،طوری که انگار من مقصرم. عذرخواهی هم نکردی.انگار نه انگار که قرار بود بیایی دنبالم و برای بچه شیر خشک بیاوری.
_وظیفه من رفتن به راهپیمایی و مراسم روزقدس بود.
مادرت اصرار داشت برویم طبقه بالا تا به من و بچه برسد و مامانم هم میگفت برویم خانه اش تا او به من و بچه برسد اما...
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد ...
Ketabrah.ir31.mp3
زمان:
حجم:
13.57M
#کتاب_صوتی
#پوتین_قرمزها
#خاطرات
#مرتضی_بشیری
💐 #قسمت31💐
کپی و استفاده از صوت با ذکر صلوات ، بلامانع است .
یادشهداکمترازشهادت نیست
هدیه به امام زمان عج الله
اللهمَّ عجل لولیک الفرج
🌷#دختر_شینا
#قسمت31
✅ فصل نهم
💥 یک بار هم یکی از همروستاییها خبر آورد صمد با عدهای دیگر به یکی از پادگانهای تهران رفتهاند، اسلحهای تهیه کردهاند و شبانه آوردهاند رزن و آن را دادهاند به شیخ محمد شریفی ( شیخ محمد شریفی بعدها امام جمعهی رزن شد ).
این خبرها را که میشنیدم، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. حرص میخوردم چرا صمد افتاده توی این کارهای خطرناک. دیر به دیر به روستا میآمد و بهانه میآورد که سر زمستان است؛ جادهها لغزنده و خطرناک است. از طرفی هم باید هر چه زودتر ساختمان را تمام کنند و تحویل بدهند. میدانستم راستش را نمیگوید و به جای اینکه دنبال کار و زندگی باشد، میرود تظاهرات و اعلامیه پخش میکند و از این جور کارها.
💥 عروسی یکی از فامیلها بود. از قبل به صمد و برادرهایش سپرده بودیم حتماً بیایند. روز عروسی صمد خودش را رساند. عصر بود. خبر آوردند حجت قنبری یکی از همروستاییهایمان را که چند روز پیش در تظاهرات همدان شهید شده بود به روستا آوردهاند.
مردم عروسی را رها کردند و ریختند توی کوچهها. صمد افتاده بود جلوی جمعیت، مشتش را گره کرده بود و شعار میداد: « مرگ بر شاه... مرگ بر شاه. » مردها افتادند جلو و زنها پشت سرشان. اول مردها مرگ بر شاه میگفتند و بعد هم زنها. هیچکس توی خانه نمانده بود.
💥خانوادهی حجت قنبری هم توی جمعیت بودند و در حالی که گریه میکردند، شعار میدادند. تشییع جنازهی باشکوهی بود. حجت را به خاک سپردیم. صمد ناراحت بود. من را توی جمعیت دید. آمد و خودش مرا رساند خانه و گفت میرود خانهی شهید قنبری.
💥شب شده بود؛ اما صمد هنوز نیامده بود. دلم هول میکرد. رفتم خانهی پدرم. شیرین جان ناراحت بود. میگفت حاجآقایت هم به خانه نیامده. هر چه پرسیدم کجاست، کسی جوابم را نداد. چادر سر کردم و گفتم: « حالا که اینطور شد، میروم خانهی خودمان. » خواهرم جلویم را گرفت و نگذاشت بروم.
💥شستم خبردار شد برای صمد و پدرم اتفاقی افتاده. با این حال گفتم: « من باید بروم. صمد الان میآید خانه و نگرانم میشود. »
💥 خدیجه که دید از پس من برنمیآید، طوری که هول نکنم، گفت: « سلطان حسین را گرفتهاند. » سلطان حسین یکی از همروستاییهایمان بود.
گفتم: « چرا؟! »
خدیجه به همان آرامی گفت: « آخر سلطان حسین خبر آورده بود حجت را آوردهاند. او باعث شده بود مردم تظاهرات کنند و شعار بدهند. به همبن خاطر او را گرفته و بردهاند پاسگاه دمق. صمد هم میخواسته برود پاسگاه، بلکه سلطان حسین را آزاد کند. اما حاجآقا و چند نفر دیگر نگذاشتند تنهایی برود. با او رفتند. »
💥 اسم حاجآقایم را که شنیدم، گریهام گرفت. به مادر و خواهرهایم توپیدم: « تقصیر شماست. چرا گذاشتید حاجآقا برود. او پیر و مریض است. اگر طوری بشود، شما مقصرید. »
آن شب تا صبح نخوابیدیم. فردا صبح حاجآقا و صمد آمدند. خوشحال بودند و میگفتند: « چون همه با هم متحد شده بودیم، سلطان حسین را آزاد کردند؛ و گرنه معلوم نبود چه بلایی سرش بیاورند. »
💥 نزدیک ظهر، صمد لباس پوشید. میخواست برود تهران. ناراحت شدم. گفتم: « نمیخواهد بروی. امروز یا فردا بچه به دنیا میآید. ما تو را از کجا پیدا کنیم. » مثل همیشه با خنده جواب داد: « نگران نباش خودم را میرسانم. » اخم کردم. کتش را درآورد و نشست. گفت: « اگر تو ناراحت باشی، نمیروم. اما به جان خودت، یک ریال هم پول ندارم. بعدش هم مگر قرار نبود این بار که میروم برای بچه لباس و خرت و پرت بخرم؟! »
💥 بلند شدم کمی غدا برایش آماده کردم. غذایش را که خورد، سفارشها را دادم. تا جلوی در دنبالش رفتم. موقع خداحافظی گفتم: « پتو یادت نرود؛ پتوی کاموایی، از آنهایی که تازه مد شده. خیلی قشنگ است. صورتیاش را بخر. »
وقتی از سر کوچه پیچید، داد زدم: « دیگر نروی تظاهرات. خطر دارد. ما چشم انتظاریم. »
برگشتم خانه. انگار یکدفعه خانه آوار شد روی سرم. بس که دلگیر و تاریک شده بود. نتوانستم طاقت بیاورم. چادر سر کردم و رفتم خانهی حاجآقایم.
🔰ادامه دارد....